~5~

232 51 3
                                    

سونو بعداز اتمام کارش روی صندلیش نشست و سرشو روی بازوهاش گذاشت تا شاید بتونه کمی بخوابه چون صبحا بخاطر قانونی که توسط پارک سونگهون براش گذاشته شده باید زودتر بیدار میشد و بعداز چند ثانیه ای به سرعت به خواب رفت .



نیکی بعداز اینکه سونگهون از اونجا رفت ، قدمهاشو به سمت کلاس برداشت . حرف ها و رفتارهای سونگهون براش مثل معما شده بود . نمیتونست درکش کنه . / قبل از این یک ماه میدونستم بهش علاقه داره ولی الان ... یعنی چه حسی داره ؟ چرا اینکارارو میکنه ؟ /


همچنان تو افکارش غرق بود که حتی بعداز ورود به کلاس متوجه سونوی خوابیده نشد .


روی صندلی ای نشست و به فکر کردنش ادامه داد / اگر سونگهون علاقه ای به سونو نداره پس چرا تا مدرسه اسکورتش میکنه و یواشکی بهش نگاه میکنه ؟ مطمئنم شنیدم که گفت سونو رو دوست داره ولی پس چرا ؟ چرا اینکارو میکنه ؟ /


از فکر بیرون اومد و سرشو به سمت جای سونو برگردوند که با چهره غرق خوابش روبرو شد : " اصلا من شانسی دارم ؟ "



با سر و صدایی که شد سونو از خواب بیدار شد و به اطراف نگاه کرد که همزمان شد با وارد شدن معلمشون .


کش و قوسی به بدنش داد تا سرحال بشه و کتابهاشو روی میزش گذاشت و به روبروش خیره شد ولی دریغ از کمی توجه .


از روزی که تمام اتفاقات شروع شد ، تبدیل شد به بازیچه و نوکر پارک سونگهون . البته این فقط اسمیه که روش گذاشته شده در صورتی که سونگهون فقط اذیتش میکنه و هیچ وقت مثل نوکر باهاش برخورد نکرده بود .


ولی همون اتفاقات هم باعث شده بود قلبش صدمه ببینه . هیچ وقت نمیخواست همچین چیزیو تجربه کنه ، فقط یه دوران مدرسه عادی میخواست .


همونطور که تو فکر بود دستی روی شونه اش قرار گرفت که باعث شد از فکر بیرون بیاد .


به شخص کناریش نگاه کرد که جونگوون رو دید .


لبخند بی جون و نیمه ای زد : تویی ؟


" کلاس تموم شده "


سونو سری تکون داد و از جاش بلند شد : " عجیبه هنوز خبری نیست "


متوجه منظورش شد و بازوی سونو رو گرفت : " بهتر نیست این بازی رو تمومش کنید ؟ داری از بین میری "


با هم از کلاس خارج شدند و یکدفعه سونو بخاطر سرگیجه کمی تلو تلو خورد که جونگوون محکمتر گرفتش .


" هی چی شدی ؟ خوبی ؟ "


سونو با زحمت صاف ایستاد و بی جون سرشو تکون داد : " آره ... خوبم "


" اینجوری نمیشه ، میبرمت اتاق بهداری "


خواستند قدمی از کلاس دور بشن که دختری مقابلشون ایستاد و دستاشو مقابلشون باز کرد تا جلوی راهشون رو بگیره .

~first~Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora