𝗣𝗮𝗿𝘁 𝘁𝗵𝗿𝗲𝗲

276 51 82
                                    

هیونجین درحالی که به زور خودش و نگه داشت بود نزنه زیر خنده با ورودش به عمارت کوچیکی که متعلق به چان بود خودش و آزاد کرد و قهقهه اش همه جارو پر کرد.

_ زنیکه رو دیدی چجور بهت نگاه میکرد‌.. قسم میخورم با نگاهش چند باری لختت کرد و بهت داد وای...

بعد پایان حرفش از خنده دستشو روی شکمش گذاشت و بهش فشار آورد که یه دفعه جای زخمش تیر کشید و اخماش توی هم رفتن.

چان عصبی درحالی که به حرف دونسنگش گوش میداد ابرویی بالا انداخت.

_بسه لطفا..حتی فکر کردن بهش تنم و میلرزونه..لعنتی حامله اس ولی بازم دست از کاراش برنمیداره.. فکر میکردم بیخیال شده باشه.‌.و

نگاهش به هیونجین افتاد که صدای خنده اش قطع شده و در عوض ناله های ریزی از بین لباهاش خارج میشه.

حرفش و خورد و سمت دونسنگ سر به هواش رفت و دستشو گرفت تا روی کاناپه ای که خیلی ساده تر کاناپه های سلطنتی لرد بود، بنشونه.

_اخ پسر اخر خودتو به کشتن میدی...چیکارت کنم...

نفس حرصی کشید و برخلاف مقابله ی هیونجین که نمیخواست پیراهنشو باز کنه بیشتر مقاومت کرد و دکمه ها رو تا اخر باز کرد .

با نمایان شدن زخمش که دوباره خونریزی کرده اخمش غلیظ تر شد.

_هوف..ببین یه خنده باهامون چیکار کرد؟زنیکه سرتاپاش نحسه...

چان درحالی که مثل مادرا غر میزد که چرا هیونجین بیشتر مراقب خودش نیست و اینقدری سر به هواس که دستشو مستقیم روی زخمش میذاره سمت اتاق رفت و جعبه ی استیلی دکتریش و آور و تو هال برگشت و جلوی هیونجین که هیچی نمیگفت زانو زد.

_توروخدا نگاه چه به روز خودش آورده..

هیونجین که از درداش چشماشو روی هم فشار میداد ما بین دردش خنده ی آرومی کرد و بی حال زمزمه کرد.

_دقیقا شبیه همین مامانای غر غر و شدی ..بار اولم که نیست قبلنم زخمی شدم..تازه بدتر از اینم بود ولی میبینی که زندم...

چان چشماشو چرخوند و مشغول عوض کردن پاسنمان پسر کوچیکتر شد‌. اون فقط زیادی نگران بود دوست نداشت هیونجینم مثل ما بقیه خانواده اش از دست بده و البته با شناختی که از هیونجین داشت، اون پسر از خانواده ی خودش محبتی ندیده بود و تک فرزند بودنش اینو تشدید میکرد.

چان فقط دلش میخواست جای هیونگ نداشته اش و پر کنه و هیونجینم جای دونسنگ خودش قراره بده شاید اینجوری کشته شدن خواهر کوچیکش کمتر اذیتش میکرد.

بعد از چند دقیقه درحالی که گره ی آرومی به گاز استریل میزد صدای هیونجین سکوت بینشون و شکست.

_منظورت از حرفی که زدی چی بود؟

چان بیخیال با گره ی اخر از جاش بلند شد و پارچه های خونی و انداخت،در نهایت جواب هیونجین و داد.

The Pearl Mask Onde histórias criam vida. Descubra agora