_کتابخانه مرکزی/ نیویورک
انتهایی ترین قسمت کتابخونه جایی که به عنوان انباری ازش استفاده و کتاب های بیچاره رو دست نخورده گوشه ای رها میکردن، فضای ساکت و خلوتی برای من بود تا بدون هیچ موجود مزاحمی کتاب بخونم و از تنهاییام لذت ببرم.
روی زمین خاک گرفته پایین نردبون چوبی بلندی نشسته بودم و چشمام نوشته های عجیب و زیر و رو میکرد.
تاریخ هنری که به دست آدم های امروزی نوشته و به چاپ رسیده بود باعث میشد تنها پوزخندی بزنم و تاسف بخورم به حال باور اشتباهشون._خدای من مونالیزا هیچ لبخند مرموزی نداشت، تنها معشوقه داوینچی بود که جز مدل شدن واسه نقاشی های بی سر و تهش، هیچ خاصیت فوق العاده ای نداشت.
کتاب کم کم حوصلمو سر میبرد، اما حال بلند شدن و نداشتم. دلم میخواست بخوابم، یک خواب طولانی بدون هیچ بیداری.
_من اینجا چیکار میکنم؟
صدای زمزمه آرومی از پشت قفسه رو به رویی گوش هامو تکون داد. ابرویی بالا انداختم و منتظر موندم.
_مگه...مگه الان نباید وارد زندگی بعدی یا نهایتا پوچی بشم؟ پس چرا تمام زندگی نکبت بارم و یادمه؟
چشمام چند سایزی تغییر کرد و میدونستم الان اندازه توپ گلف شدن. صدای زمزمه هایی که پشت هر کلمش کلافگی بیداد میکرد باعث شد شوکه بشم.
_نکنه اون روانگردان ها جای کشتنم اوردنم اینجا و دارم مثل احمقا توهم مردن و میزنم؟
مرگ؟ نه امکان نداشت اون اتفاق کذایی واسه یک نفر دیگه بیوفته.
احتمالا روانگردان هایی که مصرف کرده بود کار خودشونو کرده بودن.
کنجکاوی درونم خاموش شده بود و جاشو به همون بی حوصلگی همیشگی داد. کتاب سنگین و که قطرش به ده سانتی متر میرسید و بلند کردم تا سرجاش بزارم.
مستطیل خالی تو قفسه بهم یادآوری کرد که جای اون کتاب اشتباه همونجاست.
قبل از اینکه کتاب و سرجاش هل بدم، نگاهم به چشمای ناراحت پسری قفل شد که خیره به دستاش روی زمین تکیه داده به قفسه پشت سرش نشسته بود.
چشمای درشت مشکی رنگش هیچ برقی نداشت.
مثل سیاهچاله های فضایی خالیه خالی بودن.
نمیدونستم چرا و به چه دلیلی بهش خیره شدم اما دلم نمیخواست به فضای خصوصیش اهمیتی بدم و دست از نگاه کردن بهش بردارم، توهم آدما خنده دار بود.فکر نمیکردم بتونه سنگینی نگاهمو حس کنه چون حالا کسی که با چشمای کنجکاوش در حال کاوش بود من نبودم، اون بود.
سرجام ایستادم، میدونستم امکان نداره منو ببینه و احتمالا فضای خالی بین کتاب ها توجهشو جلب کرده. طولی نکشید که با جمله ای که به زبون آورد تمام روحم به یکباره خشک شد._پوف...خوب شد ینفر اینجا بهم توجه کرد، فکر کردم مردم و روحم سرگردون شده.
دهنم از شوک اتفاقی که داشت میوفتاد باز مونده بود. اون پسر درحال حاضر مرده بود و روحش بجای رفتن به دریچه تناسخ، الان رو به روی من نشسته بود و فکر میکردن که زندس؟
YOU ARE READING
6011 |TK|
Fantasyبعد گذشت سالیان سال، زندگی تو دنیای سطح پایین انسان ها باعث شد بیشتر و بیشتر قوی و تکامل یافته بشیم. لباس بپوشیم، گریه کنیم و اشک داشته باشیم، با تمرکز زیاد اجسام و جا به جا کنیم و حتی عاشق بشیم. میدونم ممکنه با خودتون فکر کنید این اتفاقات عجیب یکم...