نارنگی تسخیر شده

15 7 9
                                    

Jungkook

_جونگکوک...جئون جونگکوک.

بعد از اینکه اسمم و بهش گفتم منتظر موندم تا خودشو معرفی کنه اما اون بهم توجهی نکرد و راهشو گرفت و رفت.
این رفتارش دور از ادب نبود؟ خیلی بهم برخورد.

_کجا رفتی؟ فکر میکردم اونقدر بالغ هستی که بدونی تو هم‌ باید خودتو...

چشمامو بستم و دهنم رو واسه اعتراض باز کردم اما طولی نکشید که یهو کل هیکلم مور مور شد.
لای پلکامو با تردید از هم فاصله دادم و نگاهی به موجودی که منو در آغوشش گرفته بود انداختم. کاملا از توی هم دیگه رد شده بودیم. دست خودم نبود، به رعشه افتادم.
صداشو کنار گوشم شنیدم که سعی داشت آرومم کنه:

_هی آروم باش...فقط دارم اولین دوستمو بعد از سالها بغل میکنم.

_این...این...دستت رد شده از توم، بکش بیرون!

با فریادی که کشیدم هول کرده خودشو عقب کشید و از پشت عینک هاش که شیشه های گردی داشت بهم خیره شد. درک نمیکردم، چرا روحا باید عینک میزدن؟
افکار بی سر و تهی که تو سرم تاب میخورد قابل تفکیک نبود. احساس گیجی و درموندگی میکردم.

_روح ها نمیتونن لمس هم دیگه رو حس کنن فقط یه حالت مور مور شدنِ.

کمی با شک بهش خیره شدم. نمیدونستم چرا دارم باهاش اینطوری حرف میزنم، فقط میدونم از زمین و زمان شاکیم. حتی از روحی که به گفته خودش سالها بود که دوستی نداشت.

_تو که گفتی اولین روحی که دیدی منم پس از کجا میدونی؟

نگاه کدرش پر از تمسخر بود، جوری که کم کم داشتم اعتماد به نفسمو از دست میدادم. دلم نمیخواست با همچین آدمی دوست بشم. اصلا چرا باید دنبال دوست بگردم؟ من که مُردم، پس چه اهمیتی داره؟

_چون همین الان لمست کردم احمق!

درست میگفت. من زیادی احمق بودم. اونقدر احمق بودم که چشمامو روی همه چیز بستم و فقط خودمو خلاص کردم. حالا هم که چیزی نشده، همه چی عالیه، فقط از دریچه نفرین شده تناسخ جا موندم و دارم با  مورد مشابه خودم سر و کله میزنم.
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم تا کمتر ضعیف بنظر برسم ولی چه فایده ای داشت؟
خسته بودم، هرکاری که میخواستم انجام بدم بلافاصله یادم میومد که مُردم‌...صبر کن ببینم؛ من واقعا مُردم؟!!

_خب حالا...گریه نکن، دیگه نزدیکت نمیشم.

گریه؟
متوجه اشک هایی که از جنس نور و نقره ای رنگ بودن نشدم. دستی به گونم کشیدم و نگاهشون کردم، سر انگشتام خیس نبودن فقط یکم برق میزدن. صادقانه بخوام بگم، اونا زیبا بودن.
نگاهی به چشمای ناراحتش انداختم. واسه دلجویی ازش ناتوان بودم، از طرفی کم کم داشتم اطرافمو بهتر درک میکردم.

_بخاطر تو گریه نمیکنم. فقط حس میکنم خیلی ناراحتم. قلبی ندارم اما...

دستی روی سینم کشیدم.

6011 |TK|Where stories live. Discover now