یک حفره بزرگ و خالی وسط سینه بدون تپشم حس میکنم. اون...نا امیدیِ.
ریشه های سیاهش دور تنم پیچیده شدن. حتی الان که مُردم باز هم دلم میخواد بمیرم.
چشمای سنگینم بی هدف به گره بند کفشِ تهیونگ خیره شدن._تو...خیلی ناراحتی!
صدای عمیقش مثل باد سردی تو گوش هام خزید. میخواستم بگم آره، به اندازه تموم آدما و گناهاشون که بیشمارِ ناراحتم اما صدام در نیومد.
_کاری هست که دلت بخواد انجام بدی؟
به خودم زحمت ندادم تکیهامو از قفسه کتاب ها بگیرم. ما دوباره برگشتیم به همون جایی که واسه اولین بار همدیگه رو دیدیم و من زنده و مرده خودم رو تشخیص نداده بودم.
راستش اول فکر کردم شبیه نورا، کرکتر اصلی کتابخانه نیمه شب، وارد کتابخونه ای شدم که هر کدوم از کتاب هاش یک زندگی متفاوته و خب تهیونگ؛ اون میتونست کتابدار اونجا باشه. اما نه اونجا کتابخانه نیمه شب بود، نه تهیونگ کتابدار.
فقط در کمال خوش شانسی هنوز اسیر این دنیام و فعلا قرار نیست از دستش خلاص بشم.
تهیونگ که جوابی از من نگرفته بود، بیخیال کنارم روی زمین نشست و تکیهاشو به قفسه های پشت داد._اولین روزی که فهمیدم از دریچه جا موندم هوا طوفانی بود. بارون نم نم میومد و من احساس سرما نمیکردم. در واقع هیچی رو احساس نمیکردم.
_از کجا فهمیدی از دریچه تناسخ جا موندی؟
تهیونگ با لبخندی که بخاطر حرف زدن من بعد از چند ساعت، روی لب هاش نشسته بود بهم نگاه کرد. چشماش آروم بود. مثل دریا تو شب، وقت هایی که آشفته نیست و ساکنه.
_امیدوارم با آدم های سایه ای تنها گیر نیوفتی و مجبورت نکنن یکی از خودشون بشی.
اونا بهم گفتن چون یک به جا موندم پس لایق اینم که تبدیل به کابوس آدما بشم. اما خب...از اون مخمصه فرار کردم._چرا؟
نفس عمیقی کشید و آب دهنشو قورت داد. اینو از حرکت سیب گلوش متوجه شدم. گردن باریک قشنگی داشت.
_وقتی زنده بودم شب هام پر از کابوس بود.
بین خواب و بیداری حسشون میکردم. سایه های سنگینشون و حسی که ترکیبی از سقوط و خفگی بود. اونا...آدم های سایه ای بودن.
همیشه از گوشه کنار نگاهم میکردن یا در بدترین حالت سعی میکردن خفم کنند._میخوای بگی نمیخواستی این حس وحشتناک و به آدما بدی؟
_نمیخواستم.
پوزخند کمرنگی زدم و چشم هام با بی حالی چرخید.
_من اگر جای تو بودم بی چون و چرا قبولش میکردم.
_چرا؟!
حالا اون بود که این سوال و میپرسید.
جوابی براش نداشتم. فقط چون از آدما متنفر بودم دلم میخواست عذابشون بدم.
هیچی نگفتم. تهیونگ بدون حرف در سکوت به آرومی نفس میکشید.
پلک هام رو بستم و به صدای هر نفسش گوش دادم. تنها نبودم و برعکس همیشه احساس بدی بابتش نداشتم. تقریبا خوشحالم کسی هست که مثل من دچار این اتفاقِ.
اگر تهیونگ نبود حتما تا الان دیوونه میشدم.
YOU ARE READING
6011 |TK|
Fantasyبعد گذشت سالیان سال، زندگی تو دنیای سطح پایین انسان ها باعث شد بیشتر و بیشتر قوی و تکامل یافته بشیم. لباس بپوشیم، گریه کنیم و اشک داشته باشیم، با تمرکز زیاد اجسام و جا به جا کنیم و حتی عاشق بشیم. میدونم ممکنه با خودتون فکر کنید این اتفاقات عجیب یکم...