برای هر ستاره روشنی در آسمان، من آرزویی کردم. همدمی برای تنهایی های همیشگی.
جونگکوک یکی از همون ستاره هایی بود که برای به واقعیت پیوستن رویای بودنش روزها و سالها، زمزمهاش رو از روی لب هام پاک نکردم.
از تنهایی خسته بودم اما اگر امیدی به برگشتن پسر بود این اجازه رو به خودم نمیدادم که به این دنیای خاکستری گرهاش بزنم. اون سن کمی داشت. زندگی هنوز اتفاقاتی برای افتادن داشت و جونگکوک...خب اون یکم زود خسته شده بود. همه ی ما تو سن کمی خسته شدیم مگه نه؟ انگار که روح به دام افتاده درون جسممون، قرن هاست که با هرچیزی جز خوشی دست و پنجه نرم کرده. اما اینا هنوز دلایل قانع کننده ای برام نبود که اجازه بدم جونگکوک خودشو بکشه._ازت متنفرم.
_میدونم.
_آشغال!
_خواهش میکنم. کاری نکردم...
دست های کوچکش دور یقه لباسم مشت شدن. قدرت زیادی نداشت اما برای اینکه غرورشو خدشه دار نکنم کمی خم شدم تا فکر نکنه تاثیر گذار نیست.
_واسه چی جلومو گرفتی؟
چشماش...انگور های سیاه خیلی زیبان اما تاحالا کسی به این چشم ها نگاه کرده بود؟
_چرا تو چیزی که بهت ربطی نداشت دخالت کردی؟!
فریاد زد.
_چرا؟!!
خش افتاد به صداش. کاش دهن باز میکردم میگفتم داد نزن. گوش های من مهم نیست، نه تا وقتی که چنگ می افته به گلوت.
_تا حالا کسی بهت گفته چقدر صدات قشنگه؟
_هیچکس.
_من میگم. هست...
نگاهشو دزدید. احساس شرم، رنگ ملایمی به گونه هاش زد. این همه تحت تاثیر قرار گرفتن برام خیلی زود بود.
_هیچوقت حرفمو نمیفهمی.
_معذرت میخوام. آخه دست خودم نیست. جزئیات صورتتو میبینم حواسم پرت میشه.
_الان باید لاس زدنات رو به ویژگی های دیگهات اضافه کنم؟
_من فقط باهات صادق بودم بادوم.
_بادوم...بادوم!
با دهن کجی ادای منو در می آورد... بامزه.
با خشم یقهامو رها کرد. قدمی به عقب برداشت. نگاهی به آل استار هاش انداختم. قطره خون کمرنگی روی پای چپش حس عجیبی بهم میداد._حالا که حواستو پرت میکنم چطوره تو هم حواسمو پرت کنی؟ نمیخوام به چیزی فکر کنم.
راه های زیادی برای حواس پرتی وجود داشت که میتونستم در اختیارش بزارم اما قطعا قرار نبود از این راه ها خوشش بیاد.
_معامله ی خوبیه.
کمی ذهن خاک خوردهام رو جستوجو کردم.
در حال حاضر فقط یک مکان وجود داشت که میتونست تا حد زیادی حواس جونگکوک رو از خودش پرت کنه.
دستمو به سمتش دراز کردم. دست هاشو تو جیب سویشرتش پنهان کرده بود. غُد سری تکون داد و سوالی نگاهم کرد. لب هام خط شدن. این پسر پنج سالش بود...مطمئنم!
YOU ARE READING
6011 |TK|
Fantasyبعد گذشت سالیان سال، زندگی تو دنیای سطح پایین انسان ها باعث شد بیشتر و بیشتر قوی و تکامل یافته بشیم. لباس بپوشیم، گریه کنیم و اشک داشته باشیم، با تمرکز زیاد اجسام و جا به جا کنیم و حتی عاشق بشیم. میدونم ممکنه با خودتون فکر کنید این اتفاقات عجیب یکم...