part 3

111 11 0
                                    

سویون وقتی دیده بود سه‌جین قصد نداره دستشو بگیره ، میخواست خودشو همونجا دار بزنه. مگه چیکار کرده بود که سزاوار یه همچین رفتار سردی بود؟ منظور سه‌جین چی بود وقتی گفت از شرش راحت بوده؟ یعنی بدون وجود سویون خوشحال تر بود؟ وقتی سویون تو زندگیش نبود اون راحتتر بوده؟ یعنی سه جین مثل خودش هر لحظه دلتنگش نبوده؟ واقعا فراموشش کرده بوده؟ اگر سه‌جین اینطوری بوده ، پس حتی نمیتوانست حدس بزنه سویون چقدر... چقدر دلتنگش بوده. سه‌جین نمیدونست  تنها دلیلی که دختر روبه‌روش تا همین الان داره نفس میکشه اینه که امید داشته دوباره میتونه اونو ببینه. سویون میتوانست الان تا سر حد مرگ از دست سه جین ناراحت و عصبانی باشه. چرا؟ چون سه‌جین کسی بود که ترکش کرد. اون بود که تو بدترین شرایط ممکن تنهاش گذاشت و تنها دلیلی که اورد این بود که نمیتونه قبول کنه سویون لزبینه. از نظر سویون این مسخره ترین بهونه ممکن بود شاید اگه سه‌جین وقت بیشتری واسه فک کردن داشت حداقل یه بهونه درست و درمون واسه شکستن قلب دختر کوچیکتر پیدا میکرد. چون سه‌جین گرایش سویونو از سه سال قبلش میدونست و این که یهو ازش متنفر بشه اصن منطقی نبود. ولی سه‌جین خیلی یهویی تصمیم گرفته بود ازش به عنوان بهونه واسه پاگذاشتن رو رابطه دوستی چندین و چند ساله‌شان استفاده کنه. سویون اصلا درک نمیکرد چون اصلا این موضوع به سه جین مربوط نمیشد و امکانم نداشت بهش اسیبی برسونه.
بنابراین سویون برای اینکه طی این چند سال از شدت فک کردن به این موضوع دیوونه نشه سعی کرد به دلایل احتمالی که میتونست باعث جداشدنشون بشه فکر کنه و به تنها نتیجه ای که رسید ، این بود که (سه‌جین رفت ، سه‌جین منو ترک کرد چون من یه کار اشتباه کردم ، حتما یه جایی ناراحتش کردم و رفتار بدی داشتم) چون به غیر از این هیچ جوره به دلیل موجهی نمیرسد  و اینجوری شد که هر روز خودشو سرزنش میکرد.
حالا که بعد چهار سال دوباره دیده بودش ، احساسش قابل وصف نبود.
تو همین فکرا بود که متوجه تلو تلو خوردن سه‌جین شد و بعد دید که داره به سمت زمین کشیده میشه. یهو ترس عجیبی به دلش افتاد. بطری از دستش افتاد و کف پیاده رو از هم پاشید و تیکه های شکستش همه جا پخش شد. سویون اما متوجه نشد چون همه ی حواسش سمت سه‌جین بود. نفهمید چطوری دوید و بین زمین و هوا گرفتش ، فقط وقتی به خودش اومد که از پشت به خودش میفشردش.
چند دقیقه به همون حال گذشت تا اینکه سویون چکیدن قطراتی روی دستشو حس کرد. اول فکر کرد بارون گرفته ولی بعد فهمید اینبار به جای ابرا دخترک ظریف هم‌آغوشش داشت مث ابر بهار گریه میکرد و بدنش اروم می‌لرزید و این قلب سویونو به درد می‌اورد. دردی که تا اون لحظه حسش نکرده بود.

she is not my friend...Donde viven las historias. Descúbrelo ahora