سهجین
حالش خیلی خراب تر از این حرفا بود که خیلی به خودش دقت کنه
هرچی سر دست بود پوشید
کلید خونه رو برداشت ، کفششو پوشید و زد بیرون.
وقتی نمای بیرونی ساختمون دانشگاهو از دور دید تازه به خودش اومد.
+ وای خدایا. خاک تو سرت سهجین... چرا اقد زود زدی بیروننن تو یه ساعت دیگه وقت داشتیییی
+ خیل خب کاری نمیشه کرد
بعد رفت و رو یه صندلی گوشه حیات نشستسویون
با هرچی سرعت داشت از پله ها بالا رفت.
یه لحظه حس کرد از گوشه ی چشم یه چیزی دیده ولی هرچی نگا کرد فقط خودش اونجا بود و یه دختر که روی نیمکت نشسته بود و ایرپاد تو گوشش بود و همونم پشتش بهش بود.
بیخیال شد و دوباره به قدماش سرعت داد.نیم ساعت بعد
سویون
همون پله ها رو طی میکرد ولی اینبار برعکس
میومد پایین
پایین پله ها که رسید نفس راحتی کشید
- یه دانشجو میخوان ثبت نام کننا... عجب فرایند پیچیدهای ساختن واسش...
رفت تا یه جا بشینه که دوباره حس کرد یه چیزی واسش خیلی اشناس.
دور و برشو چشم چرخوند ولی چون چیزی ندید بازم بیخیال شد.
بی رمق ولو شد رو یه نیمکت همون اطراف.
بدون اینکه خودش بخواد افکارش بهش هجوم اوردن.
سویونم مقاومت نکرد و گذاشت همه وجودش پر بشه از کسی که نمیدونس کجای زندگیشه...
چیکارشه...
چه نسبتی باهاش داره...
یا حتی چرا داره بهش فک میکنه...
سهجین
اون دختری که در آن واحد غیب و تو یه چشم به هم زدن دوباره سرو کلش پیدا شده بود
وقتی سویون بهش وابسته شده بود
وقتی سویون زمین خورده بود
وقتی شکسته بود
سهجین ترکش کرد
ولی اون حتی ناراحتم نبود
حتی عصبانیم نبود
حقو به سهجین میداد
سعی کرد فراموشش کنه
ولی مگه میشد تمام شبایی که با جیغ و صورت خیس از اشک و تن یخ از خواب میپرید و مث بید میلرزیدو فراموش کنه
بهترین دوستش...چند دقه بعد یه زمزمهی اشنا شنید
نامفهوم ولی اشنا
خیلی اشنا
سویون نیاز به فکر کردن نداشت
اون صدا هر روز و هر دقیقه تو سرش پخش میشد
حتی لازم نبود منبع صدا رو چک کنه
پس عجیب نبود که حس میکرد یه چیزی اونجا براش آشناست
یه نفر...
حیاط دانشگاه کمکم شلوغ میشد...
همون موقع هم چند نفری اون اطراف قدم میزدن
بعد از چند دقیقه سویون کنترل افکارش از دستش در رفت
اگه اونم اینجا درس میخوند چی؟
ولی نباید میذاشت تا روز کلاسا سهجین بفهمه با هم همدانشگاهیان
و چند دقیقه بعد در حالی که توی محوطه حدودا بیست تا دانشجو بودن ، سویون کنترل بدنشم از دست داد
عین مسخ شده ها بلند شد و به طرف منبع صدا حرکت کرد
نمیدونست چیکار داره میکنه
اختیار پاهاش دست خودش نبود
به چند قدمی سهجین که رسید یه نفر از ناکجاآباد پیداش شد و محکم خورد به سویون.
دختر خورد زمین ولی سویون فقط یکم جابهجا شد
به خودش که اومد خم شد و به دخترک کمک کرد که بلند شه بعدشم کمکش جزوه های پخششدشو جمع کنه.
وقتی دختر خودشو جمع و جور کرد خواست برای سویون تعظیم کنه ولی سویون نذاشت و در عوض خم شد و خاکهای لباسشو تکوند بعدشم فرستادش که زودتر بره.سهجین
حس کرد یه چیزی داره به طرفش میاد همین که روشو برگردوند دونفر محکم خوردن به هم.
یکیشون خورد زمین و دختر دیگه کمکش کرد بلند شه.
دخترک جزوه هاش پخش شد کف زمین و دختر دوم که به طرز عجیبی اشنا به نظر میزسید کمکش کرد
همین که جاهاشون عوض شد سهجین با قامت بلند سویون مواجه شد که داشت با لبخند لباس دختر جلوشو صاف میکرد.
یه چیزی درونش جابهجا شد
بعد از سالها بلاتکلیفی تو چند ثانیه با خودش روراست شد
اون یه حس دوستانه و خواهرانه به سویون نداشت
وگرنه با همچین کار ساده ای قلبش نصف نمیشد و اشک تو چشماش حلقه نمیزد
شاید
فقط شاید
عاشقش شده بود

ESTÁS LEYENDO
she is not my friend...
Romance+اون دختره ، اونجا... دوستته؟ -نه! + اها... - دوست دخترمه.