بچه ها اول یه چیزی بگم رفع ابهام بشه بعضی جاها نوشتم سوهیون بعضی جاها سویون گیج نشید جفتشون یه نفرن به خاطر کیبوردمه ساررییی
~~~~~~~~~~یه هفته از آخرین باری که سه جین بهترین دوستشو را دیده بود میگذشت ولی هنوز فکرش درگیرش بود. قسم میخورد که هنوز هم میتونه لمس دستاش و گرمای آغوششو حس کنه. پاش کاملا خوب شده بود. روز بعد از همون شب رفته بود بیمارستان و دکتر بهش گفته بود که چیزی جز یه پیچخوردگی ساده نیست و جای نگرانی نداره. ولی واسه اون مهم تر از همه ی اینا این بود که امروز دانشگاه ها رسما باز میشدن و سهجین میتونست بعد دو سال کنکور دادن سرشو با رشته مورد نظرش گرم کنه و خوشبختانه تا حد امکان از سویون و هر فکری در موردش فاصله بگیره.
از اونجایی که از بچگی قدرت بیان و درک خوبی داشت و راه کارای خوبی ارائه میداد تصمیم گرفته بود روانشناسی بخونه. دلیلش چی بود؟ علاقه؟ ابدا... سهجین حتی از فکر بودن توی یه مطب حالش بد میشد. اجبار؟ نه... کی میخواست مجبورش کنه؟ اصن کیو داشت که بخواد همچین کاری بکنه؟ خودشم نمیدونست دلیلش واسه این کار چیه ، فقط میخواست انجامش بده... یه ندایی از درون میگفت این راه درسته ، شاید... شاید باید یه بارم که شده به حرف اون ندا ، اون صدای لعنتی گوش بده... چون عواقب گوش کردن بهش از عواقب گوش نکردن بهش که بدتر نمیتونست باشه نه؟
اون طرف ماجرا سویون برعکس سهجین با هر دمو بازدم تمام صحنههای هفت روز پیشو جز به جز به خودش یادآوری میکرد. دلیلشو نمیدونست و نمیخواست بدونه. فقط میخواست این رفتار بچگونه رو پای دلتنگیش و خب البته دوستی قدیمیش بذاره. از طرفی باید خودشو برای دانشگاه اماده میکرد. ولی نمیدونست با این همه مشغله فکری و یه شغل پاره وقت ایا کشش درس و دانشگاهم داره یا نه. ولی حتی اگه کششم نداشت مجبور بود شرکت کنه. سویون تموم زندگیشو تلاش کرده بود که به اینجا برسه حتی به خاطرش از خونه و خانواده طرد شده بود. امکان نداشت به خاطر یه نفر ، یه دوست قدیمی که بعد هشت سال دوباره راهشون به هم افتاده بود تمام ایندش ، تمام علاقش ، تمام زندگیشو نابود کنه.
سویون تو همون حالت که روی تخت به پشت دراز کشیده بود و ساعدشو روی پیشونی دردناکش گذاشته بود ، به سقف خیره شده بود و سوالات عجیبی از خودش میپرسید که جوابی واسشون نداشت.
- چرا... واقعا چرا منو تو اون همه بدبختی گذاشتی و رفتی؟ چرا؟ من فقط یازده سالم بود... چجوری باید با همه چی همزمان کنار میومدم؟ با خودم ، با گرایشم ، با والدینم ، با از دست دادن خونمون ، با پدرم که کارشو از دست داده بود ، با نمرات مدرسم ، با ازار و اذیتای همیشگی ، با شب بیداریام ، با خستگیام ، و مهم تر از همه ، با از دست دادن تو باید کنار میومدم... میبینی؟ یه کاری کردی در حالی که دارم از سردرد میمیرم بلند بلند عین دیوونه ها با خودم حرف میزنم. وای خدا...
پوفی کرد و لبه تخت نشست.
دستی به صورتش کشید و از رو پاتختی یه ورق قرص به همراه یه لیوان آب برداشت و دوتا قرص همزمان خورد و اب کرد پشتش ولی بازم نزدیک بود عوق بزنه و قرصا رو بالا بیاره. نمیدونست مشکلش چیه از وقتی سه جین گذاشت رفت دیگه نمیتونست قرص بخوره و همشو بالا میورد.
- اَخخخخخ... فاک....
ناامیدانه بلند شد و داد زد :
- یه قرصم نمیتونم بخورم لعنتی میبینی؟؟؟ یه قرصصصص!
بعد در حالی که دور خودش میچرخید چشمش به ساعت روی دیوار افتاد :
- وای وای وای وای شتتتتتتت... ثبت نامممم... خدایا دیرم شددددد... اه لعنتیییی گوه تو این زندگی فاکی من... گوها گوهههه گه... اهههههههههه...
بعد بدو بدو از این سر اتاق میدوید اون سر اتاق و همزمان که لباساشو میپوشید مدارکشم جمع میکرد.
آخرسر کیفشو برداشت و چراغ اتاق و راهرو پشت سرش خاموش کرد بعد در حالی که نفس نفس میزد خودشو به در ورودی رسوند و سعی کرد کلیداشو از جاکلیدی بر داره که باعث شد نهتنها کلید ، بلکه کل جاکلیدی کنده بشه و بیوفته جلو در.
با کف دست محکم کوبید تو پیشونی خودش و قبل از اینکه حتی نگاه کنه ببینه کدوم کفشش جلوی دره ، هرچی بود پوشید و از پله های اپارتمان دوید پایین.~~~~~~~~~~
هلووووو
خب وقتشه که شعار منو بشنوید
#لطفا_روح_نباشیم
ول شما روحید...
حس میکنم دارم واسه دیوار مینویسم
یا واسع در رمان میخونم
یا واس سقف قصه میگم
خلاصه
روح نباشید
با ووت و کامنت بنده را از وجود خود اگاه نمایید
خب
برای این پارت نمیخواستم اهنگ بدم ولی خب من خودم از اوناییم که با هر کاری اهنگ گوش میدم مخصوصا همزمان با داستان خوندن پس
اگه دوس دارین این پارتو با اهنگ in to your arms بخونین
بای
YOU ARE READING
she is not my friend...
Romance+اون دختره ، اونجا... دوستته؟ -نه! + اها... - دوست دخترمه.