سویون
با چنان سرعتی از پله ها اومد پایین که نزدیک بود رو پله اخر با صورت بخوره تو دیوار روبهروش.
راهشو کج کرد و دوید سمت پارکینگ ، دکمه دزدگیرو فشار داد و بعد چند لحظه با نفس تنگی شدید کلاه کاسکتو قاپید ، پرید رو موتور ، استارت زد و راه افتاد.
نمیدونست چند تا داره میره ولی هر چی بود تا حالا با این سرعت نرونده بود.
راه بیست دقیقهایو هفت دقیقه اومده بود.
تنها کاری که کرد این بود که مستقیم رفت تو پارکینگ دانشگاه و جک موتورشو زد و قبل از اینکه یادش بره کلاه کاسکتو از سرش در اورد و با تمام سرعت دوید سمت ساختمون اصلی.سهجین
سهجین تو خونه با یه تیشرت اورسایز و شلوارک کوتاهی که زیر تیشرتش گم شده بود ، روی مبل نشسته بود.
حدود یک ساعت و نیم عین مجسمه خیره شده بود به دیوار سفید رو به روش و فکر میکرد.
به گذشتش...
به هفت سال پیش...
وقتی سویون با ترس و لرز و دستای سرد اومده پیشش تا مهم ترین اعتراف زندگیشو بهش بکنه...*فلش بک هفت سال قبل*
صدای زنگ سهجینو کشید پشت در
+ کیه؟
- م...م...منم
اخمای سهجین رفت تو هم...
اون تُن صدا فقط مربوط به یه نفر بود ولی خیلی کم پیش میومد سویون لکنت بگیره اون فقط وقتی اینجوری میشد که فشار خیلی خیلی زیادی روش باشه...
دفعه اخر که سهجین متوجه لکنت سویون شد ، دختر بیچاره از شدت فشار عصبی غش کرد و سه روز تمام تو تب میسوخت و سهجین ازش مواظبت میکرد.
بدون اینکه لحظه ای تردید کنه چنان محکم درو باز کرد که در خورد به دیوار راهرو. مثل برق پرید و دختر کوچیکتر که تازگی قدش خیلی بلند تر شده بودو محکم بغل کرد و به خودش فشار داد.
بعد چند لحظه سویون در حالی که میلرزید خودشو از بغل سهجین ازاد کرد.
- ب...ب...باید یه چیزیو بب...بهت بگم. ت...تنها!
سهجین دلش برای دختر کوچولوش ضعف رفت. یعنی چی میخواست بگه که انقدر استرس داشت؟
دستای سرد سویونو تو دستاش گرفت.
+ خیله خب باشه.
+ اروم باش.
سویون آب دهنشو قورت داد و با چشمای لرزونش به سهجین خیره شد.
سهجین دست سویونو کشید و برد داخل خونه و در پشت سرشون بست.
بعد حتی صبر نکرد که سویون به مامانش سلام کنه و مستقیم از پله ها رفتن بالا.
سهجین در اتاقشو باز کرد و گذاشت اول سویون بره داخل و رو تخت بشینه بعد خودش وارد شد و درو پشت سرش بست.
چند دقیقه هیچکس حرفی نزد و فقط صدای نفساشون میومد. سهجین همونجا وایساده بود و به در اتاق تکیه داده و بود. سویونم روی تخت تو خودش جمع شده بود و سرشو انداخته بود پایین و سعی میکرد لرزش بدنشو مخفی کنه.
یهو سهجین درو باز کرد و از پله ها رفت پایین.
# سویون بود؟
+ اره چطور؟
# هیچی یکم عجله داشتی نذاشتی بدبخت سلام کنه.
سهجین به مامانش که داشت میخندید نگاه کرد.
+ مامان یه لیوان آب بده.
مامانش یه لیوان چینیو زیر شیر آب گرفت و پرش کرد.
# بیا...
+ مرسی.
بعد دوباره از پله ها اومد بالا.
اروم درو باز کرد و رفت تو. سویون سرشو بلند کرد و نگاهش کرد. سهجین درو پشت سرش بست و رفت جلو ، لیوانو داد دست سویون و کنارش رو تخت نشست.
سویون بدون یک کلمه حرف نصف لیوانو خورد و بقیشو گذاشت رو پاتختی.
سهجین منتظر شد خودش حرف بزنه چون میدونست با اجبار کارشون به جایی نمیرسه.
سویون عصبی پاشو تکون میداد و پوست لبشو میکند.
+ سویونا...
سویون برگشت و نگاهش کرد. انگار منتظر همین بوده تا شروع کنه حرف زدن.
- من باید یی...یچیزی بهت بگم. فقط ، امیدوارم بعدش ازم م...متنفر نشی.
سهجین صاف نشست و اماده شد که توبیخش کنه. چون تا اون لحظه به به تعداد دفعات بیشماری بهش گفته بود هیچوقت ازش ناراحت یا عصبانی نمیشه ولی سویون نذاشت چیزی بگه.
- م...م...من ، من...
با احساس خیس شدن چشماش سرشو تو دستاش گرفت و اروم زمزمه کرد
- لزبینم...
سهجین شنیده بود ولی نمیتونست باور کنه.
سیخ نشست و با چشمایی که هر لحظه ممکن بود از حدقه بیرون بزنن پرسید
+ چچییی؟؟؟
سویون دستشو محکم رو صورتش کشید و بلند شد وایساد و داد زد
- من لعنتی... لزبینم...
- حالا ، حالا ازم متنفر شو... بندازم بیرون... بهم بگو یه اشغال عوضیام...
بعد با عجله رفت سمت در اتاق ولی همین که دستشو گذاشت رو دستگیره متوقف شد.
با حس اغوش اشنایی نفس لرزونشو بیرون داد و اجازه داد اشکاش صورتشو خیس کنن...
سهجین با دیدن هق هقای سویون دستاشو محکم تر کرد و سرشو از پشت تو گردنش فرو کرد.
دست سویون اروم شل شد و از روی دستگیره افتاد پایین...
سهجین شروع کرد اروم زمزمه کردن
+ اشکالی نداره...
+ ازت ناراحتم...
+ بهخاطر اینکه موضوع به این مهمیو زودتر بهم نگفتی...
+ بهخاطر اینکه...
+ هنوز انقدر بهم اعتماد نداشتی که بدونی این چیزا واسم مهم نیست...
گریه های سویون شدت گرفت
توقع داشت سهجین ولش کنه بره
توقع داشت حداقل ازش ناراحت باشه به خاطر گرایشش...
حتی تصور ترک کردن این دخترم واسش غیر ممکن بود...
ولی کسی نمیدونست حتی غیرممکنم ممکنه...*پایان فلش بک*
با چکیدن چن قطره اشک روی رونش به خودش اومد
خیلی از اون روزا گذشته بود ولی خاطرات و احساساتش هنوزم ولش نمیکردن و روز به روز بیشتر از قبل ازارش میدادن
بعد چند دقیقه در حالی که اشکاش روی صورتش خشک شده بودن با یه ذهن اشفته و بدن منجمد به سختی بلند شد تا اماده بشه.
KAMU SEDANG MEMBACA
she is not my friend...
Romansa+اون دختره ، اونجا... دوستته؟ -نه! + اها... - دوست دخترمه.