۴. آمپول

6 3 21
                                    

ویین اون شب خیلی زود نتیجه همان چند قدم زیر بارون بهاری رو گرفت و درحالی که زیر لب فحش میداد مدام بینی‌اش رو بالا میکشید.

بعد از خوردن یه نودل لیوانی، روی کاناپه دراز کشید و خیلی زود به خواب رفت. البته نصفه شب چندباری از شدت تب و آبریزش بینی پرید اما دوباره به خواب سنگینی فرو میرفت.

صبح با وحشت دیدن لبهای بی‌رنگ، بینی قرمز شده، خط چشم ریخته از دیروز که پاک‌ نکرده بود و پوست زردش در آینه، بارها خدا رو بخاطر نداشتن هیچ برنامه‌ای در دانشگاه شکر کرد.

دست و صورتش رو شست و برای صد و هفتاد و دومین بار در دستمال کاغذی عطسه کرد و بینی‌اش رو گرفت.

یک لیوان چای لیپتون فوری درست کرد و کارتهای جادوییش رو که فراموش کرده بود از کوله خارج کرد.
عکسهای جونمیون و بکهیون رو روی میز انداخت و نگاهی به عکس ظاهر شده بعدی کرد؛ خدایا نفر بعدی رئیس دیپلمات بود؟
عکس پسر جدی و سفیدرو با کت و شلوار و موهای ژل زده رو نزدیکتر گرفت. چشمهای ریز و ابروهای کم پشتش آروم بنظر میرسید و بینی صاف و لب پایین برجسته‌اش جذابش میکرد.

با پیدا کردن عکس جدید دیگری متوجه شد امروز هم دو کاندید رو ملاقات میکنه. عکس بعدی متعلق به مردی با ظاهری به شدت جدی و لبهای قیطونی و چشم و ابروی مردونه و خاص بود.

وقتی به این نتیجه رسید که با نشستن و دید زدن عکسهای پسرهای مردم حالش نه تنها بهتر نمیشه بلکه تبش مدام بالاتر میره.
به سختی یک شلوار جین گشاد و تیشرت آستین بلند به تن کرد و موهایش را خیلی ساده با یک کش پشت سرش جمع کرد. با برداشتن مدارک و یک چتر محض اطمینان و پوشاندن سر و گردنش در یک شال نخی سرمه‌ای خونه رو به قصد درمانگاه ترک کرد.

به خاطر خلوتی درمانگاه، خیلی سریع با علامت دست منشی میان سال سمت اتاق دکتر عمومی حرکت کرد و از شنیدن صدای فریاد دلخراش کسی که در اتاق کناری بخیه میشد، فرار کرد.

دکتر با خیال رفتن آخرین بیمار روی صندلی چرخ‌دار به دور خودش میچرخید و سوت میزد.
ویین به سختی جلوی خودش رو گرفت تا پقی زیر خنده نزنه: "وقتتون بخیر دکتر."

مرد جوان با عجله پاهایش رو زمین گذاشت تا صندلی رو متوقف کند و سریعا روپوش سفیدی که روی دوشش انداخته بود کاملا به تن کرد. با تک سرفه‌ای خودش رو جمع کرد: "اهم... خیلی متاسفم. وقت شما هم بخیر خانم. بفرمایید."

با تطابق چهره مرد جوان با عکسش که فکر میکرد رئیس دیپلماته لبخندی به لب آورد.
فین فین آرومی کرد و روی صندلی مقابل میز دکتر نشست و با صدای خشدار و تو دماغی توضیح داد: "توی بارون موندم و مریض شدم. فکر کنم تب دارم خیلی سرم گیج میره. درس‌های دانشگاهم تلنبار شده باید زودتر حالم جا بیاد بهشون رسیدگی کنم."

دکتر در حال سر تکان دادن دستگاه فشار خون رو برداشت و کنارش نشست: "امان از دوران دانشگاه. آستینت رو بزن بالا."

لبخند کجی زد و اسم دکتر رو از روی تیکت روی روپوشش خوند: "دکتر ژانگ؟ معلومه دل خوشی از دوران تحصیل ندارید."

_دوران عجیبی بود. یه وقت‌ها به خودم میومدم میدیدم دارم خودم رو با درس خوندن کور میکردم. چی میخونی؟

_مهندسی.
یه کلمه جواب داد و با قرار گرفتن گوشی روی کمرش، بدون خواست دکتر نفس عمیقی کشید.

تب سنج رو روی پیشونی عرق کرده دختر قرار داد: "موفق باشی."

بعد معاینه کوتاه پشت میزش برگشت و یک سربرگ درمانگاه برداشت و شروع به نوشتن کرد: "سی و نه درجه تب داری. تب‌بر و یه قرص ویتامین مینویسم. طبق زمانی که روی بسته داروهاست استفاده کن. اما چون عجله برای بهبود داری همینجا یه تزریق برات انجام میدم روند درمانیت رو جلو بندازه."

ویین کمی ابرو بالا انداخت: "تزریق؟ برای سرماخوردگی؟"

برگه نسخه رو روی مدارک دختر قرار داد و سمت تخت تزریقات گوشه اتاق رفت: "نگران نباش، آمپول سبکیه."

ویین لب تخت سفید رنگ نشست و کمی گردنش رو کج کرد: "به دست نمیزنید؟"

_این آمپول باید در چربی بدن تزریق بشه. باسن یا شکم.

طاق باز دراز کشید و کمی تیشرتش رو بالا زد و به استایل دکتر ژانگ درحالی که عینک طبیش رو نوک بینیش قرار داده و در حال تخلیه هوای سرنگ بود خیره شد و نفس عمیقی کشید.

دکتر با حس معذب بودن دختر سعی کرد سکوت اتاق رو بشکنه: "میدونی دورترین خاطره‌ام از تزریق برای چه زمانیه؟"

_کی؟

با کشیدن پنبه الکلی روی پوست کنار ناف ویین جواب داد: "وقتی پنج سالم بود و بیماری گوارشی گرفتم. از آمپول میترسیدم."

وقتی حس کرد به خوبی نظر ویین رو جلب کرده سوزن رو صاف به زیر پوستش منتقل کرد. در حال انتقال اروم دارو ادامه داد: "از ترس از اتاق دکتر فرار کرده بودم و نرده‌های راه‌پله بیمارستان رو توی مشتم گرفته بودم جیغ میزدم من آمپول نمیخوام و مامانم از مچ پاهام میکشید میگفت درد نداره."

ویین یه لحظه با تصور یه بچه آویزون از نرده‌ها خنده‌اش گرفت.

دکتر تند تند دستش رو تکون داد: "نه نخند سوزن توی بدنت میشکنه." این رو درحالی میگفت که خودش از خنده چشمهای کوچکش جمع شده و روی گونش چال عمیقی ایجاد شده بود.

با لبخند از جا بلند شد: "بچگی بامزه‌ای داشتید." و مدارک و نسخه‌اش رو تحویل گرفت و تعظیم کرد: "ممنونم دکتر. فکر میکنم همین حالا هم بهتر شدم."

ییشینگ هم با همان خنده که چشمهایش رو جمع و چالش را عمیق میکرد بدرقه‌اش کرد: "موفق باشی دختر مهندس. همیشه خوب باش و از خودت مراقبت کن."

دوازده انتخابTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang