🇲🇫part🇲🇫《1》

405 38 3
                                    

با نوک کفشش رو زمین ضرب گرفته بود از استرس عرق کرده بود قلبش انقدر تند میزد که انگار میخواست از قفسه سینش بپره بیرون

هر دعایی که از بچگی بلد بود گفت :
*خدایا خودت کمک کن اگه این پروژه.... گاد! چطور خیانت مینه خدابیامرزو بهش بگم!
خودشو جای همه فقیرای امریکا و فرشته های اسمون تصور کرده بود"
تو تصاوراتش بود که صدای باز شدن در عمارت بلند شد
*محض رضای فاک این در 6 متر بود خوده کیم حالش بهم نمیخورد؟




بیخیال شونشو بالا انداخت و با تمام تپش قلبی که داشت وارد شد
واقعا که تو این حیاط ادم گم میشه مگه امازونه یعنی چی! انقدر‌محو مجسمه های بزرگ و حیاط شده بود که خودشم نفهمید کی به دره اصلی رسید‌ه . نفس عمیق کشید دستشو مشت کرد و دوضربه به در زد طولی نکشید که یکی از صد هزار خدمتکارای اونجا درو برای هری باز کرد:
$سلام شما؟
هَری نگاهش به سینه های زن خدمتکار خیره‌موند" عجب چیزیه شت"
فکرای منحرفیشو کنار زد جواب داد:
هری سندلر هستم قرارداد و پروژه اسلحه های سوئیس رو برای اقای کیم..تهیونگ اوردم
$اهان.. بله بله بفرمایین"
هری لباشو تر کرد،دوقدم به جلو گزاشت.مغذش نمی تونست این همه زیبایی رو یه جا تحلیل کنه!ینجا با کاخ ملکه اینگلیس مو نمیزد قسم میخورد فکرشم نمیکرد روزی پا به اینجا بزاره حاضر بود زمینو تی بکشه که بتونه تاخود صبح محو تماشای این عمارت بشه
، "سقف پزیرایی با اینه های کوچیک کوچیک کار شده بود لوستر وسط اونجا تقریبا۶ متر بودو زیاد زیبا بود،
راستی قبل مرگش باید از کیم میپرسید اینجا چند تا پذیرایی داره که هنوز کشف نشده.
خدمتکارا تند تند از بغلش رد میشدن تا کارشونو سر موقع تموم کنن اینم به خاطر این بود که نمیخواستن حتما غذای سوسمار های معروف کیم تهیونگ بشن.
هری تنها فردی خوش شانس بین رفیقاش بود که تونسته بود پا به این عمارت زیبا بزاره چون تقربیا میشد
گفت این افتخار نصیبه ادم های بالا مقام مثل کیم تهیونگ میشد
یکی از خدمه های اونجا که بهش می خورد مسئول رسیدگی به کاراست سره یکی از خدمتکارای اونجا که زن بود داد زد:
@هیی تو چررااا دوره خودت میچرخی سریع برو جلوی ساعت بزرگ و حواست شیش دونگ رو ثانیع هاش باشه خودت میدونی اگه ثانیه از قهوه اقا بگزره تیکه بزرگمون گوشمونههه مفهومه؟
$ ب.بله چشم
چی؟؟ ساعت بزرگ... با نگاهش خدمه رو که با سرعت سونیک داشت به سمت همون اتاقی که ساعت بزرگ داخلش قرار داشت میرفت دنبال کرد
انگار با نگاه کردن نمیشد پس دنبالش رفت
5min
هری که دیگه صبرش تموم شده بود داد زد:
*اه عای پام پس کی میرسیممم
حواسش نبود تقریبا حرفشو با داد گفت که خدمه ای که مشغول تعقیبش بود متوجه حضور اون شد:
_ببینم تو دیگع کی هستی چرا دنباال من را افتادی؟
،سری چرخوند تا اثری از اون کیم خونریزنباشه
_تو نباید اینجا باشی نکنه از جونت سیر شدی؟
اینجا منطقه ممنوعه عمارته که فقط چند تا از خدمتکارا و خوده تهیونگ( اگهی بازرگانی: و هوسوک😈) حق اومدن به اینجارو دارن
یه ترس خیلی بدی تو جونش افتاده بود چرا انقدر بد شانس بود دستع خودش نبود انقدر فوضول بود و خیلی ماجراجو.
*اوه ببخشید من فقط کنجکاو شدم میخواستم ساعت ب..زر..گ اره ساعت بزرگتونو رو ببینم لطفااا
زن هوفی از سری از کلافکی کشید(ریسک بود که یه ناشناسو اینجا راه بده)
_باشه ولی سریع باید بری ها!!
* اوه ا.ا.اره ارع باشه
هری نفس نسبتن طولانی کشید و دنبال خدمه راه افتاد
*ببینم ما این همه راه اومدیم پسسسس چراا نمیرسی....
حرفش رو با‌ کله رفتن تو دره بزرگ روبهروش قطع کرد
* نمیرسیم.ا.اخخخخ
زنه خدمتکار برای اینکه صدای خندش بلند نشه دستشو سفت گرفت جلوی دهنش
با خنده گفت:
_اسمت چیه کله پوک؟
همین طور که سرشو میمالید هرچی فحش بلد بود به تهیونگ عمارتش داد:
*هری از امریکای جنوبی فکر کنم ضربه مغذی شدم ماماننن! تازه خودتم.. کله.. پوکی
رزی خندشو به زور جمع کرد
_خیله خب منم رزی هستم اهل لندن. هری سری تکون داد و
اروم باهم دست دادن 🤝🏻
رزی اروم درو باز کرد:

"ᴛᴀᴇʜ" ɪɴ ɴᴛᴇᴅ ʙʟᴏᴏᴅWhere stories live. Discover now