🇳🇬part🇳🇬《8》

169 22 5
                                    

+dad?
_اوه بله اقای سیندرلا؟"😑🤨"
+منوترسوندی"هوسوک مشغول دراوردن پیشبند سفید ویلیام از دور کمر باریکش شد" تهیونگ متعجب گفت:
_لطفا جسارت منو ببخشید میشه برام توضیح بدین که....
"تهیونگ با صدای حرکات دست فرد پشتش سرشو برگردوند
مکس شکه سر جاش وایساد"مکس چند ثانیه قبل داشت با حرکات کشته شدن به ویلیام میفهموند که از اونجا دور شه
الانم گاوش زاییده"
×سلفه*من باید برم
تهیونگ تا اخرین لحظه مکسو نگاه کرد.مکس تا وسط اروم رفت که انگار هیچ خطایی نکرده و بعد با سرعت جت از اونجا بیرون رفت همزمان هم ویلیام سمت اشپزخونه که مادرش بود فرار کرد(این دلیل نمیشه که تهیونگ به صلیب نبندش به خاطر این همه سروصدا)
تهیونگ سرشو برگردوند تا حرفشو ادامه بده که با جای خالی هوسوک مواجه شد
هوسوک از پشت تهیونگ انگشتشو رو شونش گزاشت و ضربه زد:
+اقای کیم من دارم روزارو لحظه شماری میکنم تا اون روز فرا برسه پس چرا انقدر دیر میگزره؟
🧠:من دارم از سوال منفجر میشم اقای جنتلمن
تهیونگ سمت هوسوک برمیگرده
_کدوم روز؟
+همون روزی که همه سوالای ذهنمو از اوموقع که وارد عمارتتون شدم بپرسم
_اوه دارلینگ قراره کلی سوال دیگه همه اضافه ش....تو چرا انقدر کوتاهی؟
+ هوسوک متعجب به روبروش خیره موند*من...نمیدونم

هوسوک خودشو برعکس  رو کاناپه طلایی مشکیه وسط عمارت پرت کرد
+من چند روزه توی اتاقم حبسم حوصلم خیلی سر میره انقدری ک حوصلم از سرم ساکشو میبنده و فرار میکنه میره فرانسه من میمونم،لویی
آیشش من نامجونمو میخوام
_هوسوک..لطفا غر نزن قرار فردا ببرمت پیش برادرت،اما
شرط داره
هوسوک از کاناپه دل کند و دوباره به جای قبلیش یعنی روبهروی تهیونگ برگشت
+واقعنییی؟
_نه تا وقتی شرطو نشنیدی.
+چه شرط؟
_شرط اینکه دیگه لبات برای من باشن،البته خیلی ساله که در تلاشم اینکارو بکنم و اونروز الانه"دستاشو تو جیبش برد"
+یعنی بکنمشون؟... اون وقت دیگه نمیتونم کسی رو ببوسم اگه دوست داشته باشی توهم میتونم ببوسم(این اصلا هوسوک واقعی نیست)
"الانم میتونست بی اهمیت باشه اونم با این صورت هوسوک؟
+این غمنگیزه"هوسوک سرشو پایین میندازه"

_هوسوک لطفا.."تهیونگ دستشو زیر بغلای هوسوک میبره تا بلندش کنه"
_ معلومه که دوست دارم،من منظورم از این"هوسوک هنوزم سرش پایین بود"  منظورم این بود که اون لبات برای منن براای من.. واسه همیشه برای اینکه ببوسمشون
هوسوک تو چشمای تهیونگ نگاه کرد:
+یعنی نمیخوای بکنیشون؟
_معلومه که نه..من اونارو لازم دارم(😈/🥰)
(بروبچ این تهیونگ یه عوضیه اینطوری نبیننش)

هوسوک دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد. سرشو که بیشتر لپاش بود روی شونش گزاشت با بیحالی پس از ذوق گفت:
+ولی تهیونگی من هنوز سوال دارم
"عای گاد ازاین بهترم مگه میشد"

_سوالت برای بعد بچه
تهیونگ هوسوکو همونطوری تو اتاق خودش برد و روی تخت خودش خوابوند.اون توی  همین فاصله بود بوسه طولانی روی لبای باز هوسوک گزاشت و از اتاق بیرون رفت.

"ᴛᴀᴇʜ" ɪɴ ɴᴛᴇᴅ ʙʟᴏᴏᴅDonde viven las historias. Descúbrelo ahora