🇷🇺part🇷🇺《10》

106 17 8
                                    

نمی دونستم که چه زندگی جنون انگیزی در انتظارمه!
........... .. . .. . .. . .
از اون شب که تهیونگ منو پسرم خطاب کرد و بهم گفت تو قراره دوسال دیگه همسر من بشی رفتارم خیلی عجیب شده بود البته عادی نبود که بعضی وقتا مثل بچه ها رفتار میکردم ولی اون شب، من هوسوک واقعی رفته بود وجاش یه هوسوک دیگه ای اومده بود
واسه خودمم عجیبه که هر دقیقش رو یادمه موبه مو
لیتل بودن من تو اون شب با دیدن تهیونگ خیلی حاد شده بود در حدی که کنترلش از دستم خارج شد و مثل بچه ای شده بودم
که تهیونگ تو چند هفته متوالی ازش سو استفاده کرد
نمیدونستم تو سرش چی میگزشت ولی انگار که به ارزوش رسیده بود اونم با دیدن من تو بغلش
مزخرفه‌!
گیج بودم. همه سعی میکردن ازم مراقبت کنن تا کشته نشن
تو ذهنم مزخرفات مختلفی بود
چرا باید یه غریبه با یه پسر۱۶ ساله اینطور رفتار کنه؟
واسه همین به خودم گفتم شاید قراردادی بین بابام یا حتما یه بازیه که زود تموم میشه یا اینکه یه فیلم که قراره به مدت خیلی کوتاه من نقش همسر تهیونگ رو بازی کنم
"من گی نبودم ولی نمیدونم چرا اون شب انقدر سریع اتفاق افتاد که من فرصت نکردم نظر خودمو بگم.
بگم که من دوستایی دارم که منتظرمنن یا برادری که معلوم نیست بدون من قراره چه بلایی سرش بیاد
یک شب با یک حرف"پارت۱۰" تازه همه چی واسم روشن شد
"قراردادی بین ما نیست"

از این حرفا بادیگارد تهیونگ یعنی..چارلی به من زیاد میگفت ولی من توجه ای نمیکردم
انگاری که قبلنا فقط تو رویای بچه گانه ای بودم که خودم ساخته بودمش
انقدر واسم واقعی شده بود که از حقیقت دور شده بودم و همراه یه غریبه خطرناک وارد عمارتش شدم بدون هیچ اعتراض کوچکی!.
مثل بچه ها منتظر روزی بودم که قراره همه سوالام
جواب داده بشن.
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
هوسوک سرشو به شیشه بنز مشکی تکیه داده بود
سعی کرد تمرکزشو بزاره روی برادرش.
چطور بهش میگفت باید به زور با یه مرد مافیایی ازدواج کنه
بین عقلو قلبش گیر افتاده بود
تهیونگ هم مثل هوسوک گیج بود
"چرا یه دفعه حالش انقدر بد شد؟
اون که تا چند دقیقه قبل با ذوق اسم ته ته رو به زبون می اورد الان به ساکت ترین فرد تو ماشین تبدیل شده
در سکوت و خلوت ذهن خودش غرق فکر کردن و تماشای غروب افتاب بود که تهیونگ گفت:
+میدونی،
ادم وقتی خیلی غمگینه عاشق تماشای غروب افتاب می شه
نمیگی بهم چیشده؟
هوسوک اول هیچی نگفت ولی بعد چند ثانیه نگاهشو به تهیونگ داد:
_میخوای بگی از هیچی خبر نداری؟
+منظورت چیه هوسوک
نمیخواست نگاهش کنه چون یه حس بدی به تهیونگ پیدا کرده بود که براش هزاران دلیل داشت
.اما هنوزم یکم عاشقش بود که نمیخواست باورش کنه و به حساب لیتل بودن گزاشت.
واسه خودشم خنده داره که هم نمیخواد دیگه ببینتش و هم نمیخواد ازش دور باشه
_تهیونگ،من فقط میخوام برادرمو ببینم،واسه همین حوصله حرف زدن ندارم،ببخشید"
و دوباره سرشو به شیشه نزدیک کرد
با این حرف هوسوک به سکوت چند دقیقه پیشش برگشت
تهیونگ بادیدن پیام یهویی گوشیش نگاهشو از صورت هوسوک گرفت
*وقت انتقامم رسیده کیم(ناشناس)
+نگه دار
راننده با دستور تهیونگ ماشینو‌نگه داشت و با این کار دو ماشین مشکی پشت سرشونم از حرکت ایستادن
هوسوک نگاه متعجبشو به تهیونگ داد که داره از ماشین پیاده میشه
چارلی از ماشین پیاده شد و به سمت تهیونگ رفت:
_چیزی شده اقا؟
تهیونگ بهش حمله عصبی دست داده بود ولی نمی دونست به خاطر هوسوکه که دیگه مثل قبلا نبود یا این پیام یهویی ناشناس
چارلی بادیدن دست تهیونگ روی قلبش نگران تر شد
نگاهشو به هوسوک داد که داره از پشت شیشه نگاهشون میکنه
+چارل..لی هوسوکو پیش برادرش ببر و حرفایی که قبلا دربارش حرف زدیمو بهش بگو،اینم بگو که این درخواست نیست و یه دستوره
_ولی شما کجا میرین
تهیونگ پیامو نشون چارلی میده
+کاری که گفتمو انجام بده برمیگردم
_ولی بزارین یکی از بادیگاردو همراهتون بفرستم خطرناکه
تهیونگ با نگاهی که بهش انداخت بهش فهموند که دیگه کلمه ای حرف نزنه
تهیونگ بایه ماشین دیگه رفت و هوسوکو همونجا تو ماشین تنها گزاشت
"چارلی سوار ماشینی شد که هوسوک داخلش بود"
_اتفاقی بینتون افتاد!؟
+ا...نه...نه چیزی شده
_ولی هوسوک..دوباره رییس دچار حمله عصبی شده که مطمئنم به خاطر اون پیام ناشناس نیست
+ح..حمله. ....عصبی..چی میگی
+چرا حرف نمیزنی؟؟؟؟
_فعلا دربارش حرف نمیزنیم هوسوک
حواستو بده به برادرت که چند دقیقه دیگه میبینیش
یادت نره که تو قراره همسر کی بشی
و موافقت برادرت هیچ تاثیری رو حرف رئیس نداره پس یه یه جوری حرف بزن که از ته قلبت تهیونگو میخوای و امیدوارم واقعا این طور باشه
"هوسوک با تعجب به چارلی گوش میداد"
چارلی همین طور که واسه هوسوک توضیح میداد
با دستش به شونه راننده زد تا حرکت کنه
_هوسوک میخوام باهات راحتر صحبت کنم
از همون شبی که دیدمت بهت گفتم رئیس بااینکه تورو دزدیده و میخواد باهات به اجبار ازدواج کنه ولی عمیقا تورو واسه خودش میخواد شاید نفهمی از روی ظاهرش ولی اون داره تمام تلاششو میکنه
نمیخوام فکر کنی اینا.خودخ..
هوسوک حرف چارلی رو قطع میکنه:
+اگه خودخواهی نیست پس چیه؟
چارلی! من توی یه کابوس وحشتناک گیر افتادم،کابوسی که نمیدونم چطور شروع شد و منو از حقیقت دور کرد
عشق باید دوطرفه باشه نه اینکه یه ادم قدرتمند که زورش به همه میرسه یه ادمو بدزده و بزور باهاش ازدواج کنه
این اصلا درست نیست و سعی نکن این کاره رئیستو توجیح کنی
و فکر میکنم تهیونگ داره از این مریضی بی خود من(لیتل بودن) سو استفاده میکنه
چارلی دستای هوسکو میگیره تو دستاش:
_هوسوک اصلا اینطور که میگی نیست.
ولی من هوسوک که قبلا بود رو بیشتر دوست دارم تا هوسوک غمگینی که الان جلوی من نشسته.
از طرفی باید یکم موقیتتو بیشتر درک کنی میدونم غیرعادی نیست که یه نفر دزدیده شه و بزور همسر ادمی شه که شناخت کافی ازش نداره اما رئیس دوسال برای به دست اوردنت تلاش کرد.... بقیه حرفا واسه بعد!
چارلی خیلی اروم دستاشو از دستای هوسوک بیرون اورد و سرجاش صاف نشست
و هوسوکی که دوباره تو افکارش غرق شد
.
سئول_پایگاه مخفی ته_ساعت8:21
چارلی چند دقیقه قبل از اینکه برسن چشمای هوسوکو با یه پارچه مشکی مستطیلی بسته بود
"ولی هوسوک که اونجا غریبه نبود
چارلی اول پیاده شد و یقه کتشو درست کرد
مکس از ماشین پشتی پیاده شد تا در بنز مشکی رو برای هوسوک باز ‌کنه و اونو هدایت کنه به اتاق متروکه که نامجون داخلشه
تعدادی از بادیگاردا با نظم به ماشین ها تکیه دادن و سرشونو نیم سانتی هم پایین نمیاوردن
و بقیه دنبال مکس و چارلی میرفتن‌.
چارلی وارد اتاق شد و با نیم نگاهی که به نامجون انداخت و بعد نگاهشو به سردسته ای که اونجا چند روز پیش بهش دستور داده بود بیاد انداخت
*چارلی دستوراشو از تهیونگ میگیره*
نامجون نگاهی به چارلی انداخت ولی با دیدن هوسوک چشم بسته تعجب کرده بود
نزدیک بود که بغضش بترکه چند روز بود ندیدش؟
_هوسوووک!!
"هوسوک با صدای نامجون قطره اشکی از چشم چپش سُر خورد و از چونش چگید
چارلی با نگاه به بادیگارد قد بلند فهموند که چشمای هوسوکو باز کنن
چند بار پلک زد،تپش قلبش زیاد شده بود دیگه هم از صحبت های مغذ قلبش خبری نبود که بخوان هوسوکو اروم کنن
نامجون به حالت دوزانو‌ رو زمین نشسته بود اونم با دستو پای بسته
"میدونست همه اینا تخسیر تهیونگه،اگه دوباره به اون عمارت پا میزاشت یک شبم نمیموند و یه راهی واسه فرار پیدا میکرد
با سرعت سمت نامجون دوید
بادیگارد پشت سرش تااومد هوسوکو بگیره چارلی بهش دستور داد وایسه عقب!
چارلی واقعا دلش واسه هوسوک میسوخت
به نظرش اون هنوز واسه این صحنه ها بچه بود

"تهیونگ دیگه نمیتونست دل هوسوکو با این اتفاق الان بدست بیاره اگه یه درصدی امکانش بود الان دیگه نیست
هوسوک سرشو روی شونه برادرش گزاشته بود و همین طور
هق هق های بلندشو ادامه میداد
نامجون با نفس عمیقی که کشید عطر هوسوکو به ریه هاش فرستاد و لبخند زد ولی همزمانم میخواست همه اون افراد اونجارو تیکه پاره کنه
با بوسه طولانی که به گردن هوسوک زد گفت:
دلم واست تنگ‌شده بود هوسوک "نامجون اشک میریخت واسه برادری که حاضر بود جونشم واسش بده
کجا رفته بودی هان؟
چرا یهو غیبت زد؟
هوسوک سرشو بالا اورد و به چشمای برادرش خیره شد:
م...
چان"سردسته اونجا" که دیگه کفرش دراومده بود
با داد گفت:
_جمع کنین این لوس بازیاروو
مکس تااومد یه چیزی بگه
چارلی یقه مرد رو گرفت و به دیوار چسبوند:
+بار اخرت باشه داد میزنی اونم جایی که من هستم کارت اینجا تمومه لشتو ببر بیرون نمیخوام ریختتو ببینم
چان از حرسی که نمیتونه حرفی بزنه زبونشو تو دهنش چرخوند
چارلی یقشو ول کرد و رفت طرف هوسوکو نامجون
چان با دست کشیدن به شونش خاک های روشو تمیز کرد
مکس همونجا که ایستاده بود گفت:
همون که رفیقم گفت مرتیکه پَست*به حالت بچه گانه ای گفت بروبچ" و رفت سمت چارلی
چان با افرادش اون منطقه مخیفیو ترک کردن
چارلی گفت:
اقای کیم لطفا به حرفایی که میزنم گوش کنید"حالت جدی"
+دیگهه چیزی هم مونده ک بخواین زر بزنین
_نامجون اروم باش"همین طور که اشکاشو پاک میکرد گفت"
با این جمله هوسوک اخم های نامجون که تورفته بود بیشتر شد
_چطور میتونی اینو بگی هوسوک؟؟ میدونی چقد دنبالت گشتتم؟
"من یه حرف بیشتر ندارم پس خوب گوش کنید:

+هوسوک
یا بهتره بگم کیم هوسوک،قراره همسر کیم تهیونگ یعنی رئیس ما بشن
پس مخالفتی از شما یا اعضای خوانواده هیچ تاثیری روی این دستور نداره و نخواهد داشت حتی اگه...حتی اگه خود جناب هوسوک نخواد
"نامجون از کلمه به کلمه چارلی شکه تر میشد
و هوسوکی که میخواست بشینه انقدر گریه کنه تا جونی واسش نمونه و به این زندگی خاتمه بده
دومین باره که به مرگ فکر میکنه اولیشم عمرات پدرش اتفاق افتاد که خوبه نامجون به موقع رسید
با این حرفا دیگه نمیدونست از خجالت سرشو بلند کنه

+اگه کیم تهیونگو نمیشناسین ایشون رئیس معروفی تو مافیا هستن، پس به نفع خودتونه خطایی ازتون سر نزنه وگرنه پشیمون میشین
ما از هوسوک خوب مراقبتای لازمو خواهیم کرد و..

نامجون با اربده ای که زد همه ترسیدن جز چارلی
_چی دارین میگینننن شماهااا اصلا میفهمی داری چه چرت پرتی میگییی جرئت داری دستمو باز کن نشونت بدم عوضی..
"نامجون من کیم تهیونگو میخوام"
_______________________________________________
بروبچ ویهوپ فن سلام چه خبرو این داستانا
بازم واسه اپ که طول کشید ببخشید
پارت بعدی پارت خفنیه🐺🦾

"ᴛᴀᴇʜ" ɪɴ ɴᴛᴇᴅ ʙʟᴏᴏᴅTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang