🏴󠁧󠁢󠁥󠁮󠁧󠁿part🏴󠁧󠁢󠁥󠁮󠁧󠁿《9》

130 16 0
                                    

سئول_عمارت کیم تهیونگ_ساعت4:35

هوسوک همونطور ماشین کوچیکشو روی پارکت های زیر تختش میکشید با خودشم یه بند حرف میزد.از دید بقیه همینطور بود اما از دید هوسوک نه
برای اون فقط گفته گوی بین مغذو قلبش بود.
(🧠+)(🫀_)(H*)
+باید از اینجا فرار کنیم
_ براچی،خوبه که
+خوشت اومده
_تو خوشت نیومده؟
_چرا مزخرف میگی،همون ادمی که ازش خوشت اومده ادم کشه و معلوم نیست کی روز مرگ ما فرا برسه
*اون...اون شاید منو دوست داره و منو نکشه به نظر م..
+تو دخالت نکن
_مگه همه حرفایی که هوسوک میزنه دست تو نیست؟
+...
تهیونگ درو باز میکنه و میاد تو
_هوسوک؟
هوسوک فقط سرشو از زیر تخت بیرون میاره تا به ته سلام کنه:
_سلام..ته ته
تهیونگ اخم بین ابروهاش که نمیدونست واسه چیه از بین رفت و به جاش چشماش گرد شد
+چی گفتی..؟
_سلام کردم اقا
+نه بعدش
_اهان اسمی که برات گزاشتم..... ته ته
+بیا بیرون
هوسوک با تعجب سینه خیز خودشو از زیر تخت بیرون اورد
و روبه روی ته وایساد.
_چیزی شده؟؟
ته سعی کرد نگاهشو از چشمای هوسوک بگیره
تا از کاری که نباید اتفاق می افتاد رو جلو گیری کنه
_ ببین اقای کیم من تصمیم گرفتم از روزای قراردادمون یکم کم کنم چون درسام مونده پس لطفا کارای عروسیرو یکم جلو بندازیم
ته:این چی داره میگه؟)
و بابت اسم جدید، منو ببخشید من یکم فراتر رفتم
ته انگشت اشارشو روی لبای هوسوک فشار داد
+تو حرفای منو به بازی گرفتی جوجه؟
همین طور که تهیونگ به جلو قدم میزاشت هوسوک قدم به قدم عقب میرفت
+حرفای روز اول به زودی یادت نرفت
هوسوک پاش به تخت گیر کرد و روی تخت افتاد‌.
تهیونگ از این موقعیت سو استفاده کرد و روی هوسوک خیمه زد:
+ قراردی بین ما نیست و نخواهد بود
_م..م.من
ته روی لبای غنچه هوسوک زمزمه کرد:
+تومال منی
هوسوک پاک حرف زدنو‌ یادش رفته بود‌
+نمیخواد به دهنت زحمت بدی...اومدم یه خبری بهت بدم

_مگه قرار نیست نقش بازی کنیم؟
+فیلم زیاد میبینی بچه
_نه فیک خیلی میخونم...اینا مهم نیست جواب منو میدی؟
+الان اون روزی که قراره سوال بپرسی نشده...قراره ببرمت برادرتو ببینی
هوسوک وقتی دید تهیونگ از روش بلند شده با ذوق رو تخت نشست:
_جدییی..وایسا مگه برادر من کجاست؟
+فقط بردمش توی اتاق تا تورو پیشش ببرم ببینیش بعد برگردیم
(هوسوک نخواست سوالای زیادی بپرسه تا اخرش به دعوا ختم نشه.
الان مهم برادرشه که قراره ببینتش.
کلی حرف برای برادر بزرگترش داشت)

_کی قراره ببینمش
هوسوک صاف روی تخت نشست
+الان
_ میشه برید بیرون تا لباس بپوشم بریم؟
تهیونگ خیلی داشت مراعات میکرد.البته بعد ازدواج کلمه مراعات کردن برای تهیونگ معنی نداشت
ته وقتی به در رسید گفت:
+زود حاضر شو"و رفت"
و هوسوک......
_درک نمیکنم این موقیتمو،من..من
" تمام حس های ذوق و حس خوشحالی که داشت فراموش کرد
انگار که تازه از خواب بیدار شده

"ᴛᴀᴇʜ" ɪɴ ɴᴛᴇᴅ ʙʟᴏᴏᴅWhere stories live. Discover now