『 𝘾𝙝𝙖𝙥𝙩𝙚𝙧¹⁴ 』

284 65 43
                                    

پرده‌ی سیاهی پس زمینهٔ آسمان رو فرا گرفته بود و ستاره‌های کوچیک و بزرگ سوسو زنان چشم رو متوجه خودشون می‌کردن.

ساحل بخاطر شب شدن خالی بود و اگر هم کسی اون اطراف پرسه می‌زد با تهیونگ و جونگ‌کوک فاصله‌ی زیادی داشت، کوک به آرومی روی شن‌ها که حالا دمای متعادلِ رو به خنکی داشتند نشست و زانوهاش رو بغل کرد.

تهیونگ هم کنارش جای گرفت و به صدای امواج که مرتب با رسیدن به انتهای ساحل فرو پاشیده و دوباره جون می‌گرفتند گوش سپرد، صدای جیرجیرک‌ها توی شب همراه با وزش بادی خنک، فوق‌العاده بود.

سکوت همچنان بین اون دو جریان داشت که جونگ‌کوک چشمش به گل شب بویی خورد که گوشه‌ای نزدیک به اونها لای تکه سنگی شکوفا شده بود، تهیونگ پلک‌هاش روی هم افتاده بود و با گوش دادن به نغمهٔ دلنشین طبیعت روحش لبالب از آرامش پر می‌شد.

جونگ‌کوک بلند شد و به سمت اون گل رفت، در اصل چندین شاخه بود ولی کوک فقط یکی رو چید، دوباره سر جاش نشست و توی اون فضای کم نور به صورتِ غرق در سکوت و زیباییِ تهیونگ نگاه انداخت.

کوک گلبرگِ گل رو روی پوست لطیفش بازی می‌داد که تهیونگ آروم چشم‌هاش رو باز کرد و به سمت جونگ‌کوک چرخید، کوک لبخندی زد و گل رو به سمتش گرفت:

«می‌دونم عاشق گلی ولی هیچ زمان نمی‌تونم هیچ گلی پیدا کنم که به اندازه تو ذاتاً عطرِ خوبی‌ها رو توی خودش داشته باشه و به همون اندازه خواستنی، پس... اینو به عنوان پیشکش قبول کن ته.»

تهیونگ از این متشکر بود که پسر توی اون تاریکی زیاد متوجهٔ اشکی بودنِ پردهٔ چشم‌هاش نبود، گل رو ازش گرفت و کمی رایحه‌ش رو دمید، سرش رو روی شونه‌ی جونگ‌کوک گذاشت و زمزمه کرد:

«تو زیادی برای من خوبی جونگ‌کوک، من لیاقتِ این همه عشق رو ندارم!»

جونگ‌کوک با شنیدن این حرف از پسر کمی اخم کرد، صورت تهیونگ رو با دستاش قاب کرد و بالا آورد تا مستقیم به چشم‌هاش نگاه کنه و کلماتش رو روی زبون به تحریر در بیاره:

«دیگه هیچوقت این حرف رو نزن تهیونگ باشه؟ تو لیاقتشو داری، حتٰی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی...تو لایق تمام عشق دنیایی! اگه می‌تونستم کل عشق و محبت‌های جهان رو جمع می‌کردم و به پات می‌ریختم...باور کن اینکار رو انجام می‌دم!»

تهیونگ سوزن زدنِ خفیفی توی این ستون فقراتش احساس کرد، نفسش داشت بند میومد و قلبش مثل یک تکه وزنه روی سینه‌ش سنگینی می‌کرد، حالا از همیشه مطمئن‌تر بود.

جونگ‌کوک کسی بود که حقیقتاً این کار رو انجام می‌داد، می‌دونست که انجامش می‌ده چون دیده بود، به چشم نظاره‌گر بود که چطور سعی می‌کرد در هر شرایطی درکش کنه، تمام و کمال عشقش رو بهش تقدیم کنه حتی شده با کوچکترین چیزها و همیشه بهش اهمیت می‌داد، حالا می‌فهمید منظورش از یاد دادن چیزهایی بهش چی بود!

𝖬𝖺𝗀𝗂𝖼 𝖮𝖿 𝖫𝗂𝖻𝗋𝖺𝗋𝗒 ✔︎「KV」Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt