<فلش بک>
زمانم رو تلف نکن !
جونگوک روی پنجره ک بخار گرفته بود این نوشته رو دید و بهتش زده بود
بعد به دستش نگاه کررد
از ۱۸ روز زندگی رسیده بود به ۳۱۸ سال
زود به خودش اومد و از ساختمون متروکه بیرون زد و رد پای ی نفرو میتونست ببینه
کیم نامجون فرار کرده بود و نصف عمرش رو به جونگوک داده بوود، درسته هدف اون جاویدان شدن بود اما تا قبل از اینکه عاشق بشه.....
+اوه گاااد حالا من چجوری تو این شهر راه برم با این ساعت کوفتی پوووف کیم نامجون واقعا ادم عجیبی هستی
اوه دیرم شددد باید بررم سر کار
بدو بدو کرد تا بخاطر دیر رسیدن مجبور نباشه ساعت دستشو نشون بده
هیی کوک چ غلطی میکنی؟حواستو جمع کن
+آه ببخشیید
اصلا تمرکز نداشت نمیتونست ی لحظه از فکر کیم نامجون بیرون بیاد،دلیل کارشو پیدا نمیکرد چرا باید همچین ادم کمال گرایی نصف عمرشو با من سهیم بشه ..
داشت دیوونه میشد و بدتر از اون میخاست پیداش کنه .. یا حداقل بدونه ک زندست یا مرده^خسته نبااشیدد،صف ببندید تا حقوق ماهیانتون رو دریافت کنین^
نفس راحتی بیرون داد الان دیگ مثل قبل نبود و لازم نبود برای ساعت بیشتر دعوا راه بندازه بیشتر ترس نشون دادن دستش رو داشت
کلاه هودیشو رو سرش کشید و ماسکشو زد و سعی کرد نامحسوس از صف بره بیرون
+آه نزدیک بوداا اگ اینو رو دستم ببینن به فاک میرم
باید برم یون هی رو پیدا کنم اون زمان کمی داره
دیگ میتوته راحت زندگی کنه
لبخندی رو لبش نشست اما ...
طولی نکشید ک لبخندش محو شد
شاید برای همیشه محو شد
یون هی با بدن زخمی به سمت جونگوک میومد و صدای زنگ دستش ک به ثانیه رسیده بود توی کوچه میپیچید
جونگوک با اشک تو چشماش ک جلوی راهش رو تار میکرد میدویید اون لحظه به هیچی جز رسیدن دستش ب دست خاهر کوچیکش مهم نبود
اوپ پ پ ا ا ا
فقط ی ثانیه
اگر ی ثانیه زودتر میرسید
یون هی می تونست بیشتر بخنده
بیشتر با برادرش وقت بگذرونه
براش غذا درست کنه
و توی جشن فارغ التحصیلیش توسط تنها برادرش همراهی بشه
+یون هیا نه نه چشماتو باز کن تروخداااا چشماتو باز کن
دستشو ب دستش میگشید اما انتقالی صورت نمیگرفتت
بهتر از هرکسی میدونست وقتی به ثانیه صفر برسی هیچ راه برگشتی نیست
اما نه برای خواهرش
نمیتونست بپذیره،نمیتونستتت قبول کنه ک خاهرش جلو چشماش برای همیشه ناپدید میشه
این ساعت کوفتیو میخاد چیکار
وقتی صدای خنده های یون هی دیگ قرار نیس بشنوه
اشک میریختت ضجه میزد توقع همچین صحنه ای رو داشت اما ن الان ن ب این زودی
اون حاضر بود کل ساعتش رو ب یون هی بده و خودش ب جاش بمیره
خودشو نفرین میکرد اگر فقط ی ثانیه زودتر میرسید
بدن سرد شده خاهرش رو بغل کرده بود و نمیتونست ازش دل بکنه صدای قهقهه ای ک ب گوشش میرسید وجودش رو بهم میریخت تا انتهای کوچه رفت..
دزد های زمان؟بغض تو گلوش ب بینهایت رسیده بود: می کشمتووووون
خون جلوی چشماشو گرفته بود مرگ خاهرش رو باور نمیکرد یعنی نمیتونست باور کنه
تا اومد ب سمتشون بره دستی از پشت گرفتش
ولم کنننن ولم کنننن عوضییی
#کوکا بس کن تو نباید با اونا در بیوفتی هووم؟
+یونگیییی ولمممم کننن بزااار اینا رو بکشممم اینا حق زندگی کردن ندااارنن
#لرزش شدیدی تو صداش بود:می د وو نم میی دوو نم ولییی یون هی الان اروم نیس بیا ببریمش
YOU ARE READING
INTERVAL(kookmin)
Mystery / Thrillerتو دوره ای که زمان مثل واحد پول شده بدستش میاریم و مصرفش میکنیم آدم پولدارا میتونن تا ابد زندگی کنن و بقیه در حسرت ی روز بیشتر زندگی کردنن مهم نیست تو فقر بزرگ شدی یا ثروت و ناز و نعمت وقتی عاشق بشی تموم ذهنت و بند بند وجودت متعلق به یکی دیگه میشه...