جونگکوک، با لبخند شیرینی پلک زد و به نیم رخ زیبای تهیونگ چشم دوخت که حواسش رو به امواج دریای رو به روش داده بود.
صدای برخوردِ موجها روی شنهای طلایی نمیتونست باعث بشه نگاهش رو از مرد کنارش بگیره.
دستهاش رو دورِ زانوهاش حلقه کرد و پرسید:_چرا ساکتی؟ باهام حرف بزن.
مردِ نوزده ساله سرش رو سمت جونگکوک چرخوند، همونطور که دونههای شن رو از کف دستش تمیز میکرد انگشتهاش رو روی موهاش کشید.
_تو حرف بزن.
به چشمهای خالی و بیحسش زل زد، پسر کوچکتر از این نگاه میترسید انگار که واقعی نبود و چیزی جز یک جسد بهش چشم ندوخته بود.
_من... چی باید بگم؟
_چرا دنبالمی؟
_چی؟صاف نشست و با گیجی پرسید، نمیدونست منظورش از این سوال چی میتونست باشه.
_چرا انقدر دلت میخواد از رازِ من سر در بیاری؟
دستهای تهیونگ از روی موهای برداشته و روی شنهای خیس نشستن.
_من...
_تو چی؟نفسش رو حبس کرد و به لب هاش زبون زد، چرا که حالا توی ساحل نبودن، بلکه وسط جنگل عمیق با درخت های سر به فلک کشیده، کنارِ کلبهای مخروبه رو به روی هم ایستاده بودن و پسر هیچ ایدهای نداشت چطور راهِ این مکان رو طی کرده.
_اگه میخوای من رو پیدا کنی جونگکوک، باید خودت رو به اینجا برسونی.
_اینجا کجاست؟
_تو بهتر میدونی.
_نه من نمیدونم، صبر کن!
_تو میخوای به سرنوشت من دچار بشی جونگکوک؟ میخوای درد بکشی؟
_چی داری میگی؟ چرا چشمهات...
هوای ابری و باد تندی که میوزید ترس توی دل پسر کوچکتر انداخته بود، درحالی که قلبش تند میتپید به خونِ قرمز رنگی که از چشمهاش چکه میکرد نگاه میکرد و نمیدونست چه اتفاقی درحال رخ دادنه.
_چرا به خودت درد میدی؟
_اونها به درد میدن جونگکوک... اونها.
_اونها کی هستن؟
میخواست قدمهاش رو به جلو برداره اما انگار بدنش بین طنابهای ضخیمی اسیر شده بودن، توان حرکت نداشت.
تهیونگ زیرِ وزش سریع باد خون گریه میکرد و فریاد میزد، انگار درد میکشید و بدنش درحالی متلاشی شدن بود.
_من رو رها کن جونگکوک.
خبری از هوای طوفانی نبود، این بار درست وسط سیاهی بیانتهایی ایستاده بودن.
_افکارت رو از من خالی کن، سعی نکن راز من رو بفهمی.
_چرا؟ چرا مبهم حرف میزنی؟ چه بلایی داره سرت میاد؟!
ESTÁS LEYENDO
Unrequited | Vkook
Fanfic[Complated🏷] جئون جانگکوک به خوندن داستان های جنایی و معمایی علاقه زیادی داشت، معمولا تمام وقتش رو به جای درس صرف خوندن پروندههای حل نشده میکرد و تا ساعتها خیره به یک نقطه تحلیل و شواهد خونده شده رو مورد بررسی قرار میداد تا با افکار خودش به نتا...