زیبایی

61 8 0
                                    

انگشتانم را به آرومی روی صورت سردش کشیدم
لبخند کوچکی زدم و گفتم: رحمی در کار نخواهد بود ، جهان پیش رو از هم خواهد پاشید و تو اولین نفر زیر خاک های هزار ساله مدفون خواهی شد

انتظار داشتم حرفی بزند اما همچنان ساکت ماند
در اتاق سردی که از جداره های در آهنی اش باران به داخل می آمد قدم زدم
چند ثانیه بین ما به سکوت گذشت و دوباره به سمتش قدم برداشتم

این بار پشتش ایستادم
دست روی شانه اش گذاشت و عطر نا و ماندگی را که از کت کهنه اش نشات می‌گرفت استشمام کردم ، با غروری که در صدایم خانه کرده بود گفت: مطمئنم میخواهی راجب مرگ بدانی ، اما کسی نمی‌تواند برای از آن به تو بگوید ، اما خوب تقاضای بخشش کن دوست من ، التماس کن که رحم کنند به روح کثیف و کوچک و ساده ات که فقط پول و حرص و غرور و هوس را میبیند ، شاید دلشان به رحم آمد

چند قدم برداشتم و دوشادوشش ایستادم
همینطور که نگاهم روی ترک های دیوار سنگی مانده بود و به عمرشان فکر میکردم گفتم: وقتی مردی نترس ، همه یک روز می‌میرند دوست من ....... و آن روز روزیست که تو به مرگ فکر نکرده ای ، شاید بشود گفت حسود است و دل نازک ، روزی که به آن فکر نکنی می آید و تو را با خودش میبرد ، پس هر روز به صورت زیبای مرگ فکر کن ...... به دستان گرمش چهره آرامش و لبخندش ....... او زیباست ، بسیار زیباست اما ....

نگاهی به صورت رنگ پریده اش کردم و زیر لب زمزمه کردم: اما توصیف این ها برای تو بی‌معنی است تا به الان باید او را دیده باشی دوست من

دستان سردش را که به صندلی بسته شده بود گرفتم و گفتم: او زیباست مگه نه؟

my landWhere stories live. Discover now