۲- نقطه ی امنی به نام ارتفاع

112 21 26
                                    

توی تاریکی شب شهر سئول مثل یک جواهر براق میزنه و از بالای ساختمون نور زیبای مرکز شهر مثل یک الماس درخشان چشم ها رو به خودش خیره میکنه  . شهر سئول در سر و صدای شادی سرزندگی رو به نمایش می زارِ. از بالای این ساختمون بلند همه چیز زیبا تر هم به نظر میاد اما چشمهای خسته بومگیو دیگه چیزی رو نمی‌دید. هیچی.....
زمان هایی وجود داره که فقط دلت میخواد تنها باشی دلت میخواد بری جای دور از همه چیز و همه کس جایی که خودت باشی و خودت.
بومگیو هم خیلی وقتا به این فرار احتیاج داره.
چشمای خسته رو بست و سرش را به بالا حرکت داد نوازش باد خنک روس پوست حساس صورتش و بدن ضخیمیش  حس میکنه. سرده خیلی سرد و این سرما درد ضخم هاش رو بیشتر میکنه‌.
شاید عادی شده باشن دیگه ولی قابل تحمل نه.
چرا هیچ کس یا هیچ چیز رو نداشت؟ تنها یک چیز تا بتونه کمی امیدوار بشه تا یک کم بیشتر تلاش کنه؟
تلاش؟
چشم هاش رو باز کرد و به لبه ی پشت بوم رفت. از بالا به پایین نگاه کرد. ارتفاع گاهی معنی آزادی میده.
میشه همون جایی دوری که میخوای تنها بری دور از جمعیت دور از هیاهو جایی که دست کسی نرسه بهت تا نتونه دردی اضافه که. همون نقطه  امنی که نیاز داری. درسته هیچ جایی دیگه ای برای رفتن وجود نداشت.
سعی کرد ذهنش رو جمع و جور کنه.
همه چیز تو ذهن تاریکی در هم بود و بین این همه چیز امید گمِ.
باید تلاش می‌کرد.
ولی برای چی؟
دقیقا برای چه چیزی تو این زندگی لعنتی؟ صورتش خیس شد و به هق هق افتاد. اگر می‌رفت هیچی برای کسی عوض نمیشد حتی کسی از رفتنش خبر دار نمیشه. هیچ کس برایش دل تنگ نمیشه.
هیچ کس.
حس خفگی داشت. صدای گریش بالا رفت. توی خودش مچاله شد و دستاش رو دور خودش پیچید. سردی هوا کشیده شدن زخم های دست و کمرش دردی دوباره بهش هدیه میده که حتی  بهش توجه هم نمیکنه.
بهتر بود نباشه یک آرامش برای خودش و پدرش رو هم آزاد کنه. حتی اگر ساعت ۷ جرعت میکرد و به خونه می‌رفت قطعا تنبیه می شد. از این درد بی انتها خسته بود از این حس سر بار بودن.
مگه این زندگی اون نیست؟
پس اشکالی نداشت اگر همین الان تمومش می‌کرد. صدای هق هق اش بند اومد. به آسمون نگاه کرد درست لبه ایستاد.صدای بلند شهر و نور پرنگ چراغ ها جایی بود که قرار بود توشون بپره و جایی انتهایی این غم ها آرامش بگیر.
اون تنها حس تاریکی و تنهایی رو می‌فهمید و می‌خواست تموم بشه.
.......

شام هی رنگین روی میز آشپز خانه مال تهیون نبود یا موسیقی ملایمی که پخش می‌شد یا هم همه ای که تو خونه پیچیده بود. اون ترجیح میداد اولین روز ورودش به این شهر و خونه جدید رو در آرامش در اتاق خودش به جمع کردن و چیدن وسایلش در تنهایی بگذرونه نه مهمونی که قطعا فقط به خاطر خودشون نبود.
حدس حرف های این شب اصلا سخت نبود. حرف مهمان هایی که اغلب به شکلی میخوان وارد تجارت با پدرش بشن اصلا برای اون جالب نبود. شاید پول زیاد خوب بود برای اون رفاه زیادی به هم زده بود ولی اون همه آدم ها فقط برای پول بهش نزدیک میشدن  اون خیلی خوب این رو میدونه. ملاقات با یک همکار اون هم اولین شب..
پوفی کشید و دور تا دور سالن رو نگاهی انداخت. همه دور میز نشستن. امید وار بود این مهمونی لعنتی زود تموم شه تا بتونه زود بخوابه. فردا اولین روز توی مدرسه جدیده.
آقای چان همکار پدرش در حال پر کردن ظرف غذاش رو به آقای کانگ گفت:
_واقعا از این که به کره اومدید خوشحال شدم.
آقای کانگ لبخند درخشانی زد و گفت:
_من هم خوشحالم که شما رو می‌بینم
خانم آقای چان رو به آنها گفت :
_ با تفاوت زمانی مشکلی پیدا نکردید.؟ آخه تفاوت ساعتی خیلی زیادی بین اینجا و آمریکا هست.
خانم کانگ سریع تأیید کرد:
_ اه آره تفاوت زمانی زیاده و واقعا باور این که الان شبه یکم سخته.
آقای چان در حالی که تکه مرغی به چنگال میزد گفت:
_شنیدم برای کار به کره برگشتید. کاره عالی کردید. شروع کار در کره وقتی  که سهام دار گروه ghb هستید قطعا سود زیادی به همراه داره. حتی از امریکا هم بیشتر.
آقای کانگ سری تکان داد و گفت:
_ در حقیقت مدت زمان موندن ما در کره مشخص نیست.
تهیون در افکار خود غرق بود تا اینکه با صدایی به خودش آمد.
خانم کانگ بود که از اون حرف میزد:
_پس تهیون..... ااام چی باید صدات بزنم؟ تری یا تهیون؟
تهیون در حالی که سعی می‌کرد بی تفاوت به تظر نرسه به چشمای منتظر آقای کانگ نگاه کرد و گفت؛
-فکر میکنم چون تو کره هستیم بهتره من رو تهیون صدا بزنید.
در حقیقت مادر بزرگ تهیون در ایالات متحده بدنیا آمده و یک نیمه کره هست. وقتی به تازگی به امریکا رفته بودن مادر بزرگش براش یک اسم انگلیسی انتخاب کرده بود اینجوری بود که اون دو اسم داشت.
از زمانی که یادش بود بیشتر اون رو تری صدا میزدن جز زمان هایی که طوی کره بودن اون هم به مدت کوتاه.
آقای کانگ سری تکون داد و در حالی که آماده ی خوردن لقمه ی بعدی غذاش می‌شد گفت:
- خب تهیون برای بعد از فارغ التحصیلی چه برنامه ای داری؟
بعد به چشمای تهیون نگاه کرد و با لبخندی گفت:
- وارد رشته ی تجارت میشی تا جای پدرت رو بگیری؟
و لقمه رو تو دهنش گگزاشت. تهیون انتزار این سوال رو نداشت. قاشق رو توی بشقابش گزاشت. نگاهش رو به دستاش که روی میز بود داد جوابی نداشت بهش اصلا فکر نکرده بود. صدای مادرش موجب شد نگاهش رو به صورتش بده:
-اوه راستش ما آرزومون اینه که تهیون جای پدرش رو بگیره ولی در حقیقت همه چیز به تصمیم اون برمیگرده.
تهیون سری تکون داد و با لحنی مودبانه گفت:
-ببخشید برای چند دقیقه تنهامون بزارم.
فقط نیاز به یکم هوای آزاد داشت توی اون جمع احساس خفگی می‌کرد. از اتاقش هودیش رو برداشت و سریع با تیشرتش عوض کرد و از پله ها پایین رفت. اروم در خونه رو پشت سرش بست.
توی ذهنش چیزی میچرخید.
آینده
روز های بعد از مدرسه
این چیزی که هیچ رنگی براش نداره اون هیچی دربارش نمیدونه یک جورایی از تصمیم گرفتن دربارش می‌ترسه اون می‌ترسه نتونه برسه نه این که درسش بد باشه اون تو درساش بهترینه ولی هیچ وقت هیچی قطعی نیست.
به محض رسیدن به پشت‌ بوم یک سایه از شخصی همقد خودش دید درست لبه پشت بوم.

___________

های بیبی کیوتی
میدونم دیر آپ کردم ولی باور کنید الان ما بین دوتا کارم زمان استراحت اومدم آپ کردم.
لطفا بهم عشق بدید تا پر انرژی تر ادامه بدم.
💗

همسایهWhere stories live. Discover now