۱- زندگی یعنی یک کابوس بی انتها

222 24 12
                                    

زندگی یعنی یک کابوس بی انتها. یعنی غم و درد و تنهایی.
بومگیو توی زندگیش فقط این رو تجربه کرده، او نه دوستی داره و نه چیزی که قابل توجه باشه
خانواده ؟
مادرش رو چند روز بعد از تولدش از دست داده  و نه اسمی ازش شنیده و نه بویی از بودنش برده . اون مادرش رو حس نکرده .
و پدرش که غریبه تر از هر غریبه ای توی دنیا برای اونه. تنها کار هایی که انجام می‌ده خوابیدن با زنای رنگارنگ و نوشیدن الکل و به باد فهش و کتک گرفتن اونه. نه حسی درش دیده میشه نه توجه ی چه برسه مسئولیت  و پرورش.
داشتن پول هیچ فرقی برای بومگیو که توی درد ها و بی احساسی غرق شده  چه تفاوتی داره. پدرش درآمد داشت اما قطعا برای هر کسی جز اونه.
امروز هیچ فرقی با روز های دیگه نداشت. به محض باز شدن در خونه صدای ناله های زنی به گوشش خورد. حتی اسمی که از زبون پدرش می شنید براش آشنا هم نبود  حتی اون زن دیروزی نبود. سر پنجه های پاش اروم راه می‌رفت  در حالی که تلاش می‌کرد صدایی نده به سمت طبقه ی بالا و به اتاقش رفت. صدای ناله ها با نزدیک شدن به اتاق پدرش بلند تر به نظر می‌رسید.  حقیقت این بود که اون شنیدن این صدا رو هر روز به شلاق های کمربند پدرش روی پوست برهنش ترجیح میداد.  بیومگیو به اتاق خوابش رسید و دستگیره در را تا جایی که می توانست به آرامی چرخاند  نمیخواست پدرش رو از به خونه رسیدنش با خبر کنه. تن خسته اش رو روی تخت گزاشت و صورتش رو توی بالشت فرو برد. امروز هیچ اتفاق غیرعادی نیفتاد. هیچی....

...............................


[اختار: دارای خشونت]
در با شدت باز شد و بومگیو در جا پرید و از صدای بلند در قلبش با وحشت شروع به تپیدن کرد.  پدرش در چهار چوب با چهره ی خشمگین و سرخ در حالی که مستی از حرکاتش هم معلوم بود به سمتش حمله ور شد و از یقه گرفتش. بومگیو برای حفظ تعادلش روی پنجه پاهاش ایستاده بود. بومگیو تلاش می‌کرد آروم باشه بوی الکن داشت خفه می‌کرد. ضربه دست محکمی روی صورتش نشست سمت چپ صورتش سرخ و شروع به تورم کرد. پدرش با لحنی خشنی گفت: "چه طور جرعت کردی توی خونه ی من همچین کاری بکنی؟"  بومگیو در حالی که تلاش می‌کرد نگاهش با چشمان به خون نشسته پدرش برخورد نکند سریع گفت:" معذرت می‌خوام"
پدرش با خشم و صدای بلند داد کشید: "ای پست فطرت. چه طور جرعت میکنی با این لحن مغرورانه با من حرف بزنی ."  بومگیو منتظر ضربه ی سیلی  بعدی بود که با دیدن باز شدن کمربند پدرش قلبش ریخت
"پایین،" صدای بی حس پدرش توی گوشش پیچید همین کلمه برای زانو زدن بومگیو کافی بود، دست هاش رو پشتش قرار داد.  هر ثانیه که می‌گذشت حس می‌کرد از جای جای ظربه های کمربند خون با فشار بیرون میریزه. این چیزی بود که اون سال‌ها بود تجربه می‌کرد. کم کم دردی حس نمی‌کرد. صورتش از اشکاش خیس بود اما جرات هیچ صدایی رو نداشت.
تنها توی ذهنش این می‌گذشت . تا کی دوم میارم؟ تا کی میتونم تحملش کنم؟ بس نیست؟ خسته شدم.......

همسایهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora