5_ دو خانه انطرف تر

73 13 6
                                    

سلام
استاتیرا صحبت می‌کنه.
بعد از کلی وقت من برگشتم
می‌دونم خیلی منتظر موندید و ممنون از همه بابت نظر ها و امتیاز ها.
پر حرفی نمی‌کنم این شما و این هم پارت پنجم.....❤️❤️

_______________



در خیلی زود باز شد و زنی چهل ساله با لباسی ساده به رنگ ابی که دستبند ضریف طلایی به دست داشت با لبخند در چهار چوب در ظاهر شد. با لبخندی شیرین و سمیمی گفت:


_اااه اقای چویی خوش اومدید بفرماید تو....


اقای چوی لبخندی زد و سلام کرد. قدمی به داخل گذاشت و پاکتی که در دست داشت رو به زن گرفت.


تو باید پسر اقای چویی باشی درسته؟


بومگیو به صورت خانم میان سال نگاه کرد حتی لبخند گرمش هم اضترابش رو کم نمی کرد با لکنت گفت:


_ب...بله.. چو..چویی ..بومگیو هستم.. خانم


اقای چویی نگاه تندی بهش انداخت و بومگیو کمی در خودش جمع شد.


از لحظه ورودشون به خونه احساس متفاوتی داشت انگار نه انگار که این خونه دقیقا در همون ساختمانی قرار گرفته که اون توش زندگی می‌کنه .


خونه شیک و در این حال ساده به نظر می‌رسید. دیوارهای شیری رنگ که در بخش هایی با سنگ ها تزیین شده و کف سنگی کرم رنگ شومبنه و لوستر ها مبلمان ساده چوبی که فرمی قدیمی و لوکس دارد و تلوزیون بزرگ که هم با دکور قدیمی تضاد دارد و هم به زیبایی اتاق را کامل می‌کند و پرده های ساده قهوه ای در کنار پنجره های بزرگ نورگیر. فضا احساس گرما و صمیمیت داشت.


با دعوت خانم کانگ از راهروی عبور کردند که به یک سالن غذا خوری منتهی می‌شد. پنجره بزرگ با پرده حریر سفید ساده و میز ناهار خوری چوبی با صندلی های سفید در کنار گیاه های سر زنده زیبایی و سادگی را به اوج خود می‌رساند.


مردی که پست میز نشسته بود از جا بلند شد و به گرمی مشغول سلام و احوال پرسی شد.


_سلام اقای چویی بفرمایید بشیند تا الینا میز رو میچینه


الینا خندید و گفت:


_اره بشینید ما منتظره تهیون هستیم بیاد تا همه با هم غذا رو بخوریم.


اقای چویی سر تکان داد و مشغول صحبت با اقای کانگ شد. بومگیو از حرف های آنها هیچ نمی شنید. ترجیح می‌داد هیچ کاری نکنه تا اسیبی نبینه.


النا میز را میچید و نگاه بومگیو روی اجزای میز می‌چرخید بدون این که حتی به درستی درکی از انها داشته باشد. در واقع او در خود غرق شده بود که با صدای پسری به خودش اومد و سرش را بالا اورد. پسر روی صندلی مقابل او نشست.


چشمان بومگیو از تعجب گرد شد و دهنش نیم باز موند. امکان نداشت او این جا باشه.


فرشته ی نجاتش و هم کلاسیش

همسایهWhere stories live. Discover now