۳- شاهد

93 19 3
                                    

((بومگیو))

چشماش رو بست و دستاش رو از هم باز کرد . نفس عمیقی کشید و هوای سرد رو چند دقیقه توی ریه هاش نگه داشت بازداشت رو با صدا بیرون داد باد سرد رو روی پوستش احساس می‌کرد. موهای مشکی نسبتا بلندش توی باد حرکت می‌کرد. نفس عمیقی کشید.  حالا بیشتر از هر زمانی احساس رهایی می‌کرد. آرامش رو از هر چیزی به خودش نزدیک تر می دید.  تلاش می‌کرد فقط به چیز های شاد فکر کنه. تا لحظات آخرش را با احساس شادتری به پایان برسانه . چند لحظه ذهنش خالی از هر چیزی شده. خالی خالی......
متوجه شد که هرگز اتفاقی را در زندگی خودش به یاد نمیاورده  که در آن احساس شادی کند.  بدنش رو به جلو متمایل کر اشک صورتش رو سوزوند پاش رو حرکت داد یک قدم تا آزادی درست قبل از سقوطی که انتظارش رو داشت بازوش به عقب کشیده شد و روی جسم نرمی افتاد. با وحشت چرخید. پسری اون رو محکم گرفته بود. سریع روی پاش ایستاد و وضعیت شخص رو برسی کرد.  تند تند سیع می‌کرد کلمات رو پشت هم قرار بده تا جمله ی درستی برای بیان پیدلکنه:
-اوه ...... شما.... ببخشید...
ذهن آشفته  اش اجازه تکمیل جمله ی درستی رو نمی‌داد . چشمای پسر کاملا بسته بود و به پشت خوابیده بود. با نور کم جون پشت‌بوم چیز زیادی مشخص نبود نشست و با دستش اروم صورت پسر رو لمس کرد. با صدای بغض داری که کمی میلرزید صداش کرد:
-هیییی پسر ..... اوه نه
اشک سمج دوباره روی صورتش چکید اون مقصر این آسیب بود. باید به آمبولانس زنگ میزد. با صدای لرزون و گرفته و چتند تند گفت:
-ص صبر کن... تحمل کن الان  الان زنگ میزنم اورژانس. 
و از جا بلند شد. همین که روی دو پا ایستاد درد بدی توی پاش پیچید از درد ناله کرد.
تهیون چشم‌هاش رو باز کرد و عصبی به بومگیو نگاهی کرد و تند تند گفت:
-تو میخواستی چی کار کنی؟ نزدیک بود بمیری.

بومگیو جا خورده بود و از این که می‌دید حال پسر خوبه حتی دردش رو فراموش کرده بود و حتی یک کلمه از حرف های پسر رو نمی شنید. اشکاش رو پاک گرد و رو به پسر لبخندی از آرامش زد.
-اه تو خوبی. ببخشید روت افتادم آسیب دیدی؟

تهیون ایستاد و بومگیو تازه تونست چشم های قهوه ای رنگ پر شده از اشک تهیون رو ببینه.
-اااه ... اام...
بومگیو سعی می‌کرد جمله ای پیدا کنه. تهیون  اشک رو  پاک کرد  فکش رو روی هم فشار میداد و ناخون هاش رو کف دستش تا شاید احساس موج مانند درونش رو  متوقف کنه و اشک نریزه.
بومگیو تنها چیزی که تو ذهن در همش می‌چرخید سرزنش کردن خودش بود. که با گرفته شدن دوباره ی بازوهایش چشماش روی صورت پسر رو بروش چرخید. اروم بازوهایش رو گرفته بود. صدای آرومش شبیه نوازش گوشش رو پر کرد:
-من نمیدونم چه اتفاقی برا افتاده میدونم نمی‌شناسمت.
برای تاکید سری تکون داد و بدون این که نگاهش رو از چشمای بومگید برداره ادامه داد:
-ولی هر چی که هست تو رو تا این جا کشونده.

بومگیو فکش لرزید و اشک از چشماش پایین چکید. تهیون به سختی اب دهنش رو قورت داد باید سریع تر به پایین بر می‌گشت باید این پسر رو همین جا راه میکرد؟ یک قدم جلو تر رفت صورت پسر رو از نظر گذراند.صورت سفید رنگ پرید با زخمی کوچیک و گونه ها و بینی قرمز شده مو های بلند مشکی و چشم های مشکی پف کرده. اروم گفت:
-هرچی که شد دیگه این کار ور نکن... هیچ وقت....
و دستش رو رها کرد و به سمت پله ها دوید. بومگید سریع گفت:
-هی... هییی صبر کن

همسایهWhere stories live. Discover now