6_ دوستی

102 19 5
                                    

صدای زنگ توی کل مدرسه پیچید. همه ی دانش‌آموز ها پر هیجان به سمت سلف می‌رفتن . صدای هم همه دانش‌آموز ها به گوش می‌رسید . بومگیو کتابش رو تو کیفش می‌گذاشت و هنوز از جاش بلند نشده بود که دستی مچش رو گرفت و صورتی  به صورتش نزدیک شد. چشمهاش از تعجب گرد شد.

تهیون هیجان زده گفت:

_بزن بریم ناهار.

و قبل از این که به بومگیو زمان بده جواب بده دستش رو کشید.

بومگیو به دستش که در دست تهبون بود نگاه کرد.

تا جایی که یادش بود در سلف همیشه تنها بود یا یک جا قایم شده بود تا دور از دید دیگران باشه. حالا یکی از اون می‌خواست با اون غذا بخوره. حداقل این دومین بار بود که با تهیون غذا می‌خورد و این یکم کارش رو راحت می‌کرد. باز هم کمی دلشوره داره.

بعد از گرفتن غذاشون از سلف یک نیمکت دقیقا در وسط سالن انتخاب کردن تهیون نشست و ظرفش رو روی میز گذاشت. بعد از دیدن تعلل بومگیو نگاهش کرد و گفت:
_نمیشینی؟

بومگیو به ظرف غذاش نگاه کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-واقعا باید با هم غذا بخوریم؟

تهیون از جاش بلند شد در حالی که ظرف رو از بومگیو می‌گرفت با لحن متمعا گفت:

_این کاریه که همه ی دوستا انجام میدن.

بومگیو سر تکون داد و پشت میز نشست. به تهیون نگاه کرد که با اشتها غذا می‌خورد .

((دوست)) این کلمه الان قابل لمس تر بود. حالا این کلمه کم کم شکلی مشابه به چهره تهیون به خودش می‌گرفت.
به اطراف نگاه کرد. هنوز هم این جا نشستن و غذا خوردن جلوی این همه چشم سخت بود.

اولین لقمه رو در دهانش گذاشت. یگ صدای مردانه خوش اهنگ در گوشش پیچید:

_اشکالی نداره ما به شما ملحق بشیم؟

سرش رو بالا اورد و به دو پسر که کنار میز ایستاده بودن نگاه کرد. هر دو پسر قد بلند و به شکل عجبی خوش چهره بودن و لباس های مدرسه بهشون می‌اومد . یکی با موهایی قهوه ای که لطافت اون واضح بود و چشم های درشت و معصوم قهوه ای و خط فکی که جذاب تر می‌کرد داشت.

و پسر دیگه پوستی روشن داشت و موهای مشکی بینی کوچک و لبهایی غنچه ای که چهره اش رو شبیه به خرگوش می‌کرد .

دو پسر دو طرف آنها روی صندلی ها نشستن. صدای تهیون موجب شد چشمای هر سه به اون که با اخم نگاهش رو روی اون دوتا میچرخوند بشینه:

_نه اصلا امکان نداره

پسر خرگوشی با لهنی آرامش بخش گفت:

_من سوبین هستم و اون هم دوستم هیونینگ کای هست.

هیونینگ کای برای آنها با لبخند دست تکون داد. هیونینگ کای به تهیون نگاه کرد و گفت:

همسایهWhere stories live. Discover now