Ch30: The End

17.5K 2.3K 1.9K
                                    

حلق آویز کردن راه بدی برای مردنه.
بعضی اوقات، اگر ارتفاعی که ازش آزاد می شی زیاد باشه و برخی عنصر ها درست کار کنن خیلی سریع گردنت می شکنه و راحت می شی.

در مواقع دیگه اما بدشانسی میاری و شروع به خفه شدن می کنی.
و خب، تهیونگ کِی خوش شانس بوده که الان باشه؟
وقتی طناب دور گلوش سفت شد و تمام اکسیژن رو ازش گرفتن، با بدبختی پاهاشو تکون داد و دستاشو حرکت داد تا به چیزی چنگ بزنه و خودشو بالا بکشه.

می تونست صدای ضعیف فریاد های جونگ کوک رو از پشت زنگ زدن گوش هاش بشنوه و براش احساس تاسف می کرد.
مرد بیچاره بعد از این قضیه احتمالا هیچ وقت خوب نمی شد. تهیونگ نمی تونست سرزنشش کنه.

وقتی دستش به یکی از پیچ و خم های لوستری که ازش آویزون بود رسید، آدرنالین توی خونش جنبید و تونست خودشو کمی بالا بکشه که بهش نفس تازه ای می داد، ولی بازوش می لرزید و ماهیچه های به درد نخورش می سوختند.

مغزش بخاطر کمبود اکسیژن درست کار نمی کرد و به طور اتوماتیک دست دیگه اش رو به سمت لوستر برد و با دو دست ازش آویزون شد.
وقتی متوجه شد که یکی از مرد ها داره به سمتش میاد، زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد و بعد با قدرت به مرد لگد زد.

حرکتش باعث تاب خوردن لوستر و شل شدن زنجیرش از سقف شد. تهیونگ که متوجه شده بود لوستر یه اینچ پایین اومده به نفر دومی که به سمتش دوید هم به سختی لگد زد و بعد با قدرت شروع به تاب دادن خودش کرد.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.

در عرض هشت ثانیه، قبل از اینکه نیکولای خودش فرصت کنه بهش حمل کنه لوستر افتاد و تهیونگ تنها کاری که تونست انجام بده این بود که سرشو بپوشونه‌.
لوستر مدل شیشه ای و نسبتاً سبکی داشت، با این حال وقتی سقوط کردن تهیونگ از ته دل فریاد زد.

می تونست سوزش جاهایی که شیشه خورده رو حس کنه و بدتر از همه تکه ای از فلز لوستر بود که توی بازوش فرو رفته بود.
خوشبختانه یا بدبختانه، لوستر رو از روش هل دادن که باعث شد فلز از بازوش خارج بشه.

به محض این که دو دست غریبه بلندش کرد، تهیونگ تکه شیشه شکسته ای که از روی زمین برداشته بود رو توی گردن یکیشون فرو کرد و با آرنج دست سالمش توی شکم دیگری کوبید.
فقط برای لحظه ای آزاد بود و لحظه بعد وقتی تلاش کرد بدوه، نیکولای موهاشو چنگ زد و روی زمین پرتش کرد.

تهیونگ ناله ای از برخورد بازوی زخمیش به زمین کرد و برای لحظه ای با وحشت به این فکر کرد که چطور قراره از این زنده بیرون بیاد.
وقتی نیکولای دوباره موهاشو چنگ زد و مجبورش کرد روی زانو هاش بشینه، صداشو از کنار گوشش شنید.

- توی هرزه... هزار جون داری، نه؟

تهیونگ خون توی دهانشو تف کرد و خندید:

𝗦𝘁𝗼𝗰𝗸𝗵𝗼𝗹𝗺  | KOOKVWhere stories live. Discover now