اون پرده هارو کنار کشید و اتاق تاریکم پر از نور شد. چیزی که من باهاش بیگانه بودم.
با چشمهایی که به نور عادت نداشت بهش خیره شدم. پشتش به من بود. دستهاشو دو طرف پرده گرفته بود و به نظر میرسید که با نور یکی شده...فکر میکنم از روز اول نور بود.
لبخند بزرگی زد، حتی لبخندشم درخشان بود. با وجود دندونهای سفید و مرتبش، جز این هم انتظاری نمیرفت. اما مثل اینکه نور از روحش بازتاب میشد.
"صبحت بخیر"با صدای سرزنده و پر انرژی همیشگیش گفت. وقتی با لحن بیحال و کلمات نیشدارم جوابش رو میدم از خودم متنفر میشم، بیشتر از همیشه... اما من همینم، مثل یه گلِ پژمرده که نیاز به مواظبت داره نمیتونم گلبرگ های زیبامو براش به نمایش بذارم و حالا که اون این مسئولیت رو قبول کرده من کسی نیستم که مخالفتی داشته باشم!
"صبح برای آدمی مثل من هیچوقت بخیر نیست. مزخرف گفتن رو تموم کن."
اما گلها همیشه خار دارن.

ESTÁS LEYENDO
ultramarine [kookv]
Fanficلاجوردی، واقع در آنسوی دریا🌊 •ژانر: درام، رمنس، اسمات، فلاف، روزمره •کاپل: Kookv / Hopemin •روزهای آپ: جمعهها •خلاصه: کیم تهیونگ پسریه که تو تیرهترین روزهای زندگی جئون جونگکوک همراهمش بوده و بدون اینکه خودش بدونه دلگرمی روزای بدون خورشیدش می...