part 11

197 42 23
                                    

حدود یک ماهی می شد که فلیکس مدام شب ها قصر رو به مقصد قبیله ترک می کرد .
رییس قبیله روز به روز وابسته تر می شد ولی این وابستگی باعث ایجاد یک رابطه ی جنسی نمی شد .
ساعت از نیمه گذشت .
از روی تخت بلند شد و به سمت کمد چوبی لباس هایش رفت و هانبوک سلطنتی اش را با یک هانبوک فقیرانه تعویض کرد و ارام از درب پشتی اقامتگاه بیرون زد .
نگاهی به اطراف انداخت و وقتی شخصی از گارد سلطنتی را مشاهده نکرد به طرف ورودی قصر دوید و نگاه سوریا را پشت سرش احساس نکرد .
سوریا با اخم به برادر امگایش نگاه کرد و خطاب به ندیمه اش لب زد : برو ببین ولیعهد داره کجا میره .
ندیم کمر خم کرد و احترامی گذاشت و به طرف شاهزاده دوید .
از ان جایی که یک ماهی می شد که کارش شده بود فرار از قصر ، ماهرانه از دیوار بالا رفت و از قصر سلطنتی بیرون زد .
لبخندی از این خروج موفقیت امیز زد و شروع به دویدن به طرف قبیله کرد .
با رسیدن به ان قبیله ای که گرمایی وجودشان از هزاران گدازه هم سوزان تر بود ، دستی به لباس هایش کشید تا خودش را مرتب کند .
با اتمام کارش به طرف چادر چان رفت و بین راه سعی می کرد هیچ برخوردی با الفا و امگاهای خوابیده روی زمین نداشته باشد .
وقتی رو به روی چادر ایستاد ، نفس عمیقی کشید و لبه پارچه ای اش را کنار زد و وارد شد .
با دیدن رییس قبیله که روی صندلی چوبی نشسته بود و در حال بررسی یک سری نقشه برای نابود کردن قصر بود ، اخمی کرد و با دلخوری لب زد : اونقدر غرق این پارچه شدی که حضور منو حس نمی کنی ؟
متعجب سرش را بالا اورد و با ولیعهد اخمو چشم در چشم شد .
لبخند ناباوری زد و از روی صندلی بلند شد و به طرف ان پسر رفت .
دستانش را دور کمرش حلقه کرد و محکم در اغوش کشید و لب زد : کی اومدی عزیزم ؟
شاهزاده ی جوان چشمی در کاسه چرخاند و متقابلا دستان کوچکش را دور کمر الفا حلقه کرد و لب زد : خیلی وقت نیست ..
الفا خم شد و بوسه ای روی گردن خوش بو و معطر امگا نهاد و گفت : دلم برات تنگ شده بود .
با شنیدن این حرف لبانش به تبسمی زیبا باز شد .
سرش را روی سینه ی عضله ای و خالکوبی شده ی رییس قبیله نهاد و لب زد : منم همینطور .. با اینکه امروز صبح همو دیدیم ولی بازم دلم برات تنگ میشه .
لبخندی زد و با اغوا لب زد : این یعنی عشق ؟
عصبانی از اغوش الفا بیرون خزید و با مشت های کوچکش ضربه ای به سینه ی عضله ای اش زد و گفت : یا تو بنگ چان تازه فهمیدی من عاشقتم ؟
خنده ی ریزی از زور گویی امگای مقابلش کرد و گفت : نه عشق من ... خیلی وقته می دونم ولی منتظر شنیدن یک کلمه از توعم .
چشمانش را ریز کرد و با اکراه به الفای مقابلش چشم دوخت : یعنی منتظری بهت بگم عاشقتم ؟
سری تکان داد و با چشمانی منتظر به امگای مقابلش چشم دوخت .
ولیعهد ابرویی بالا داد و زیر لب ، لب زد : عاشقتم .
اخمی بین ابرو هایش نشاند : یا تو لی فلیکس .. بلند بگو که همه بشنون داری بهم میگی عاشقمی .
ولیعهد با شیطنت گردنش را کج کرد و گفت : راستی داشتی چیکار میکردی ؟
چان ناراحت از نشنیدن صدای دلنواز فلیکس لب زد : تا بهم نگی عاشقمی هیچی بهت نمی گم .
سپس به طرف صندلی چوبی اش رفت و دست به سینه نشست .
ولیعهد لبخند به لب به الفا نزدیک شد و از پشت دستانش را دور گردنش حلقه کرد و لب زد : الفای من از کی تا حالا اینقدر حساس شده ؟
الفا بازم حرفی نزد ولی در ان لحظه فقط خودش می دانست قلبش چگونه از این همه نزدیکی امگا دارد در سینه می کوبد .
امگا دوباره لب زد : الفای من ؟
بازم جوابی از الفای در اغوشش نصیبش نشد .
لبخندی زد و بوسه ای روی گردن عضله ای الفاش نهاد و لبانش را به گوشش چسباند و همانطور که نفس های گرمش به لاله ی گوش مرد برخورد می کرد لب زد : الفای من ؟ می دونی چقدر عاشقتم ؟ معلومه که نمی دونی .. چون تو توی دل من نیستی و نمیدونی با حس هر نفس گرمت روی پوستم دارم میسوزم .. چطور تا الان نفهمیدی چطوری دارم توی عشقت میسوزم ؟
راضی از چیزی که شنیده بود ، لبخند محوی روی صورتش نشاند و سرش را به طرف امگا برگرداند و لب زد : پس چرا نمی ذاری مارکت کنم ؟
برای لحظه ای دستان فلیکس لرزید و از دور گردن الفا باز شد .
کمرش را صاف کرد و لب زد : من هم دلایل خودم رو دارم چان .. لطفا درکم کن .
اهی کشید و از روی صندلی چوبی بلند شد و خطاب به امگا لب زد : عاقبت تمام این حرفات دردیه که توی سینه ام حس میکنم .
سپس به طرف تخت رفت و رویش دراز کشید .
فلیکس با اخمی که بین ابروهایش نشانده بود ، به قامت بلند و عضله ای الفا نگاه کرد و گفت : این بود استقبالت از من بنگ ؟ فقط چون نمی تونم مارک بشم باید اینقدر سرد بشی ؟ چرا هر وقت میام اینجا باید به یه نحوی اشکم رو در بیاری ؟
با اتمام حرفش ، کمی مکث کرد تا جوابی از الفا دریافت کند و جز نفس های سنگینش چیزی به گوشش نرسید .
با حرص نفس عمیقی کشید و پای راستش را روی زمین کوبید و به طرف ورودی چادر قدم نهاد .
نامید از نشنیدن صدای الفا برای نگه داشتنش ، اشکی ریخت و لبه ی چادر را کنار زد و دقیقا همان لحظه ای که می خواست خارج شود ، معشوقه ای با لباسی سفید رو به رویش ایستاد و لب زد : اوه رییس گفتن که من بیام به چادرشون .
یک لحظه حس کرد ابی سرد روی کل بندش ریخته شده است .
نگاهش را به چان که همچنان پشت بهش خوابیده بود داد و طوری که صدایش را بشنود لب زد : رییس حق داره بالاخره اون یه الفاست و باید نیاز های جنسیش رو بدون توجه به قلب شکسته ی عشقش رفع کنه .
و سپس مثل بادی سوزان از کنار امگای متعجب گذشت و به طرف رود خانه دوید .
چان اهی کشید و با عجله از روی تخت چوبی بلند شد .
امگا که فکر می کرد الفا برای همبستری به ان دارد بهش نزدیک می شد ، بند های هانبوکش را باز کرد و عریان رو به روی رییس قبیله ایستاد .
الفا با اخم لب زد : وقتی برگشت نمی خوام ببینمت .
و با عجله از چادر خارج شد و به کمک رد پای امگا روی برف های سفید نشسته روی زمین ، مسیر را از سر گرفت و به دنبالش دوید .
با رسیدن به رود خانه ، روی تخته سنگ بزرگی نشست و اشک هایش را ازاد کرد .
باورش نمی شد تمام مدتی که او در فکر الفایش است ، ان مرد در حال ارضای خود در امگا و الفاهای دیگر است .
خم شد و سنگ کوچکی از روی زمین برداشت و در رودخانه انداخت .
صدای قلوبی که از دریا امد باعث شد سنگ دیگری را بردارد و دوباره ان را درون رود خانه بیندازد .
همانطور که به انعکاس نور مهتاب روی سطح رودخانه نگاه می کرد ، بدنش یک دفعه گرم شد و عرق روی پیشانی اش نقش بست .
به یکباره چشمانش خمار شد و ابی روان و لغزنده از سوراخ باسنش جاری شد .
دستانش شروع به لرزیدن کردند و تک تک سلول های بدنش ، اسم الفایش را صدا می زدند .
ارام از روی تخته سنگ بلند شد و به طرف قبیله قدم برداشت .
به دلیل سستی بدنش ، مدام تلو تلو می خورد و چشمانش تار میدید .
لبانش مدام روی هم میلغزید و اسم الفا را بدون هیچ گونه نوایی صدا می زد .
دقیقا لحظه ای که زانوهایش سست کرد و خواست روی زمین بیوفتد ، دستی دور کمرش حلقه شد و صدایی نگران درون گوشش پیچید : فلیکس ؟
به عقب برگشت و با دیدن چهره ی نگران چان ، لبخندی زد و به طرفش برگشت .
دستانش را دور گردن الفا حلقه کرد و لبانش را روی لبان خشک از دویدنش نهاد و کامی عمیق از لب پایینش گرفت .
چان متعجب به امگایش نگاه کرد و دنبال یک دلیل برای این کارش می گشت که با ازاد شدن فرمون های شیرین ولیعهد ، دلیل را یافت .
چند لحظه بدون حرکت ماند ولی بعد از ان به سرعت چشمانش را بست و دستانش رو دور کمر امگا حلقه کرد و متقابلا و البته با شدت بیشتری لبانش را به دندان گرفت .
فلیکس با لذت در دهان الفا ناله ای کرد و خودش را بیشتر به اغوش گرمش چسباند .
چان کام دیگری از لبان امگا گرفت و با صدا لبانش را جدا کرد .
فلیکس بدون باز کردن چشمانش ، از بین لبان خیس و نیمه باز نفسی کشید و لب زد : باهام بخواب .
اخم بین ابروهای پرپشتش نشست .
دستانش را مشت کرد و لب زد : تو الان هیتی فلیکس .. نمی خوام انجامش بدم و بعد ت ....
انشگت اشاره اش را روی لبان الفا نهاد و چشمانش را باز کرد : من هیت هستم ولی عقلم رو از دست ندادم بنگ چان .. لطفا باهام انجامش بده .. نمی خوام وقتی میام پیشت با همبستریت مواجه بشم .. خودت رو برای من خالی کن بنگ .. مگه من امگای تو نیستم ؟
با چشمانی خیس و براق به الفای مقابلش نگاه کرد و منتظر تاییدش بود .
الفا نفس عمیقی کشید و با هر دو دستش صورت زیبای امگا را گرفت و لب زد : تو همه چیز منی فلیکس .. نه تنها امگا تو قلبی هستی که خون رو توی بدنم پخش میکنه .. لطفا گریه نکن فلیکس ..
سرش را پایین انداخت و یقه ی پوستین الفا را گرفت و لب زد : ازت خواهش میکنم چان .. باهام بخواب .. بهت نیاز دارم .
دیگر مقاومت فایده ای نداشت .. دیگر نمی توانست در برابر این لحن نیازمند مقاومت کند .
یک دستش را زیر زانوهای امگا و دست دیگرش را دور شونه های باریکش حلقه کرد و از روی زمین بلندش کرد و به طرف قبیله حرکت کرد .
با رسیدن به چادرشان ، فلیکس را روی تخت نهاد و خودش روی او قرار گرفت .
ساق های دستانش را کنار سر امگا ستون کرد و لبانش را روی لبان نیازمند پسر زیرش قرار داد .
فلیکس ارام دستش را از روی سینه های عضله ای و خالکوبی شده ی الفا کشید و از سر شانه هایش بالا رفت و گردنش را در اغوش گرفت .
با لذتی بی نهایت لب پایین امگا و گاها لب بالایش را می بوسید و گاهی می گزید .
فلیکس با موهای پشت گردن الفایش بازی می کرد و لذتی مضاعف را به خودشان می بخشید .
بعد از مدتی بوسیدن لبان هم ، الفا دست به بند هانبوک فلیکس برد و بازش کرد و لبه های پیراهن را کنار زد و از سر شانه های امگا پایین انداخت .
فلیکس خجالت زده با گونه هایی سرخ به الفا نگاه کرد و رییس قبیله به وضوح تردید را در چشمانش دید .
پس لبخندی زد و برای راحتی امگایش ، از روی تخت بلند شد و پوستین و سپس تمام لباس هایش را در اورد و کاملا برهنه مقابل امگایش ایستاد .
با نمایان شدن بدن عضله ای الفا ، اهی کشید و روی تخت نیم خیز شد .
دستان کوچکش را دراز کرد و از سینه تا شکم الفا کشید و از حس نیاز شدیدش ، اشکی ریخت .
ارام از روی تخت بلند شد و در مقابل الفا تمام لباس هایش را در اورد و بهش نزدیک شد .
چان لبخند به لب به امگای نیازمندش نگاه کرد و نه حرفی زد و نه کاری انجام داد .
ولیعهد نیازمند ، دست لرزانش را برای بار دوم روی شکم و سینه های الفا کشید و ناخواسته لبخندی روی لبانش نمایان شد .
چان که دید امگا کاری جز نوازش سینه هاش انجام نمی دهد ، دستانش را بالا اورد و خواست امگای رو به رویش را از اینی که هست بیشتر تحریک کند که ناگهان فلیکس خم شد و یکی از نیپل هایش را به دهان گرفت .
با حس زبان خیس امگا روی نوک سینه اش ، دستانش را مشت کرد و چشمانش را بست تا صدای اهش را ازاد نکند و شرم زده نشود .
فلیکس با لذتی نهان ، زبانش را روی نوک سینه ی بر امده ی الفا کشید و بعد از ان بدون برداشتن لبان خیسش ، به طرف سینه های برامده اش رفت و خط وسطش را بوسید و با زبان خیس کرد .
طعم بدن الفا از هرچیزی که تا به حال چشیده بود شیرین تر و خوش طعم تر بود .
ارام زانو هایش را خم کرد و زبان بیرون زده اش را از خط سینه تا ناف الفا کشید و با رسیدن به ان حفره ، دور تا دورش را خیس کرد و چندی بعد نوک زبانش را درونش فرو برد و همین حرکت سد مقاومتی مرد را شکست و ناله ی بلندی سر داد .
این ناله باعث شد تبسمی زیبا روی لبان فلیکس بنشیند و متوجه درست بودن کارش بشود .
همانطور که داشت ناف الفا را خیس می کرد ، عضو کلفت مرد به گلویش اصابت کرد و باعث شد جرقه ای زیبا در ذهنش شکل بگیرد .
ارام لبانش را جدا کرد و نگاهش را به الفا که سرش را بالا گرفته بود و دهنش نیمه باز بود داد .
لبخندی از این بی قراری زد و با یک دست عضو مرد را گرفت و تمام طولش را با ارمش وارد دهانش کرد و با دست ازادش بیضه های مرد را مالید تا لذتی بی نهایت را بهش تزریق کند .
با فرو رفتن دیکش درون دهان گرم و نرم فلیکس ، دستانش را محکم تر از قبل مشت کرد و اه بلندش را ازاد کرد .
اون بارها با امگاهای مختلفی خوابیده بود ولی به هیچ کدام اجازه دست زدن به بدنش را نمی داد .
نمی دانست فلیکس تجربه ی قبلی داشته اش یا خیر ولی انقدر کار بلد بود که هر الفایی را برای ارضا شدن به التماس می انداخت .
وقتی حس کرد به ارضا شدن نزدیک است ، خم شد و چانه ی امگا را بین انگشتانش گرفت و سرش را بالا اورد .
بوسه ای روی لبان خیس از بزاق و پریکامش گذاشت و ارام از روی زمین بلندش کرد .
فلیکس طبق خواسته ی الفا از روی زمین بلند شد و لبانش را به بازی گرفت .
چندی بعد فلیکس را روی تخت انداخت و به طرف میزش رفت .
شمع را خاموش کرد و اتاق را به یک تاریکی زیبا فرا خواند .
سپس به طرف تخت رفت و توی چشمان براق امگا که توی ان تاریکی می درخشید نگاه کرد .
از پشت امگا روی تخت خزید و با گرفتن پهلوی ولیعهد ان را در جهت مخالف خود برگرداند .
الان کمر سفید و باریک امگای جوان به شکم پهن و عضله ای الفا چسبیده بود و باسن خیسش به شدت پذیرای دیک کاملا سیخ شده ی الفا بود .
دستش را از زیر گردن امگا رد کرد و کمی سرش را بلند کرد و لبانش را روی گردن سفید و بدون مارک امگایش گذاشت و ارام بوسید .
همانطور که با لذت می بوسید و اه و ناله ی امگا را به خاطر می سپرد ، دست ازادش را روی لوب باسنش کشید و ارام وارد چاک باسنش کرد .
با برخورد دست گرم و بزرگ الفا به سوراخ و بیضه هاش ، کمی باسنش را منقبض کرد و اهش را ازاد کرد : اههه .. اه .. بیشتر .. بیشترر .. خواهش میکنم بیشتر ... اه .. اووم .
همین ناله مانند مهر تایید برای اجازه ی پیش روی بود .
الفا تمام انگشتانش را با مایع خارج شده از سوراخ امگا خیس کرد و انگشت اولش را ارام وارد سوراخ نیمه بازش کرد .
حس دردی که از وجود انگشت الفا داشت حس می کرد خیلی خوشایند بود چرا که لبانش نا خواسته به لبخندی دندان نما باز شد .
همانطور که انگشت دوم را وارد می کرد ، لبانش را روی گونه ی امگا گذاشت و ارام بوسیدش .
امگا به سمتش برگشت و برای راحتی الفا ، گردنش را کج کرد و هر دو تا دستش را روی گونه اش گذاشت و لبانش را به لبان الفا وصل کرد .
چشمان خمارش را روی هم گذاشت و لب پایین امگا را بین دو لب گرفت و محکم گزید و همزمان انگشت سوم و چهارمش را هم وارد کرد تا صدای ناله ی بهشتیش را بشنود .
ولیعهد با لذتی مخلوط با درد ، اهی کشید که در دهان الفا خاموش شد .
از لذت زیاد دستانش می لرزید و سوراخش که مدام باز و بسته میشد منتظر عضو بزرگ و کلفت الفا بود .
کام اخر را هم از لبان الفا گرفت و لبانش را به زور جدا کرد و لب زد : چان لطفا .. بهت نیاز دارم .
سری تکان داد و بوسه ای کوتاه ولی محکم و با صدا روی لبان امگا گذاشت و انگشتانش را از سوراخش که مدام باز و بسته می شد ، بیرون کشید .
دیکش را با دستش گرفت و به طرف سوراخ امگا هدایت کرد .
وقتی که کلاهکش را وارد کرد ، امگا نفس لرزانی کشید و باسنش را به عقب هل داد تا طول بیشتری از دیک الفا را درون خود حس کند .
چان با دیدن نیاز بیش از حد امگایش ، یکباره تمام طول عضوش را وارد کرد و چون می دانست الان جیغش بلند می شود ، دستش را جلوی دهانش گرفت و دقیقا طبق انتظارش فلیکس جیغ بلندی کشید و ناخن هایش را درون دست چان فرو کرد .
هیسی از درد کشید ولی حرفی نزد چرا  که می دانست امگایش دردی بی نهایت را تحمل می کنم .
سر بلند کرد و بوسه ای روی گردنش نهاد و لب زد : بهت قول میدم این درد رو هرچه زودتر به لذت تبدیل کنم .
سپس عضوش را تا کلاهک بیرون کشید و دوباره وارد شد .
فلیکس با درد جیغی کشید و اشکی ریخت .
دست الفا همچنان جلوی دهانش بود و نمی گذاشت صدایش را ازاد کند .
ضربه ی سوم را محکم تر از دو ضربه ی قبلی زد و بعث شد بدن امگا به جلو پرت شود .
خیلی سعی کرد ارام پیش برود ولی در اخر نتوانست و همانطور که دستش جلوی دهان امگا بود ، سرعت حرکاتش را بیشتر کرد و چنان ضربه های می زد که تخت چوبی با ان همه هیبت و بزرگی به حرکت در امد و بدن فلیکس مدام در تلاطم بود .
هیچی جز درد حس نمی کرد چرا که ضربه های چان بی نهایت عمیق بودن و مدام بدنش را به جلو پرت می کردن .
اشکی ریخت و سرش را تکان داد تا دهانش از حصار دستان چان ازاد شود ولی بی فایده بود .
چان ادم دیگری شده بود و نفس ها و خرناس های عمیقش گویای خوی وحشی گری اش بود .
برای هزارمین بار انگشتانش را در دستان چان فرو کرد و با دست ازادش ملافه را در دست فشرد و مدام گریه می کرد تا اینکه درد جایش را به لذت داد و اینبار چشمان فلیکس از لذت پر شد .
وقتی حس کرد امگای زیرش دیگر جیغ نمی زند ، دستش را برداشت و سرعت کمرش را بیشتر کرد .
چشمی توی کاسه چرخاند و نوای هوس برانگیزش را ازاد کرد : اههه .. اه .. اومم .. هیونج .. چان .. اه .. اههه .
خرناسی کشید و با لحنی سلطه گر لب زد : جونم ؟
بدون باز کردن چشمانش ، لب زد : بیشتر .. سریع تر .. ااااااههه .. بیشتر ... بیشتر .
لبخندی از این اشتیاق امگاش زد و سرعتش را چنان بالا برد که مدام روی تخت تکان می خوردند و در هم می لولیدند .
وقتی حس کرد به ارضا شدن نزدیک است ، دستش را به عضو تحریک شده ی امگاعزیزش نزدیک کرد و انگشتان باریک و بلندش را دورش حلقه کرد و شروع به بالا و پایین کردن کرد .
امگا با لذت جیغ کوتاهی کشید شکم نداشته اش را به داخل فرو برد .
چان هومی از شنیدن ناله ی امگاش کرد و سرعت دستش را بالا برد و طولی نکشید که ولیعهد نحیف توی بغلش ، ارضا شد و دستان قوی الفا را با کام سفیدش رنگین کرد .
با پرش اولین قطره ی کامش از چاک کلاهکش ، اه بلندی کشید و لحاف را در دستانکوچک و سفیدش فشرد  : اااااااههه .. اومم .
شاید همین ناله ی ریز و زیبا و هوس بر انگیز بود که چان را به نات کردن امگای زیرش مجبور کرد .
عضوش رفته رفته بزرگ و بزرگ تر شد و ناخواسته و ناگهانی و بدون هیچ کنترلی روی فکر و عقلش ، با سرعت بیشتری توی سوراخ امگای عزیزش کوبید و یک باره تمام کامش را وارد کرد و اهی از لذت خالی شدن خودش و پر کردن فلیکس ، سر داد : ااااههه .
شاهزاده ی جوان انقدر خسته بود که اصلا نمی تونست اهمیتی به نات الفای پشت سرش بده .
فقط چشمانش را بست و بعد از گرفتن دست الفا که زیر سرش بود ، چشمانش را بست و خودش را به دست خواب سپرد .
چان هم با برگشتن عضوش به حالت اولیه ، عضوش را خارج کرد و لحاف را از زیر بدن های کثیف شده اشون بیرون کشید و روی خودشان کشید تا سرمای ازار دهنده ی زمستان به استخوان هایشان رسوخ نکند و در اخر چشمانش را بست و خودش را به دست خواب سپرد .
.
.
ندیم نمی توانست چیزی که دیده است را باور کند .
با عجله به طرف قصر دوید و بعد از نشان دادن مهر شاهزاده خانم وارد شد و به طرف اقامتگاه شاهزاده دوید .
پله های اقامتگاه را با عجله بالا دوید و نفس زنان لب زد : بانوی من .. ندیمه شین هستم .
سوریا : بیا داخل .
ندیم بلافاصله وارد اقامتگاه گرم شد و احترامی نهاد .
سوریا جام شرابش را بالا اورد و کمی از لبه ی سفالی اش نوشید و لب زد : خب ؟ ولیعهد کجا رفته ؟
ندیم لب زد : ایشون با یک الفا در تماس هستن بانوی من .
اخمی کرد و لیوان را روی میز نهاد و لب زد : چی ؟
ندیم ادامه داد : ایشون به سمت قبیله ای که من تا به حال ندیده بودمشون رفتن و وارد چادر رییس قبیله شدن .. من حتی معاشقه ی ایشون رو هم دیدم .
با اتمام سخنانش ، سوریا بلند خندید و لب زد : پس فکر کنم باید یک روز به اون قبیله برم .
سپس جام شرابش را بالا اورد و همانطور که با خباثت مقابلش را نگاه می کرد کمی از ان مایع تلخ را وارد دهانش کرد .




.................
های های اینم از پارت ۱۱ .
لطفا ووت و کامنت فراموش نشه .

Destiny (Chanlix)Where stories live. Discover now