part 13

320 44 41
                                    

وای سلاممممممم .
بخدا من بعد از مدت ها تازه تونستم به یه فیلتر وصل شم و بیام آپ کنم .
الان سه تا فیک رو آپ میکنم منظورم مال شنبه و یکشنبه و دوشنبه است .
امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید و واقعا متاسفم که اذیت شدید واقعا نمیتونستم بیام .
............................................................................

ناگهان چشمانش درشت شد و دستانش روی صندلی محکم .. یعنی کشته شدن ان الفا کار پدرش بود ؟
با فکر به این موضوعات دمی گرفت و خواست حرفی بزند که با شنیدن حرف پدرش ، دهانش باز ماند و چشمانش نا خود اگاه پر از اشک : و مسئله ی دوم این است که من می خواهم تا پایان این ماه ولیعهدم با جانشین قبیله ی شین ازدواج کند .
ناباورانه نگاهش را به طرف پدرش سوق داد و زیر لب و جوری که امپراطور بشنود ، لب زد : اما من اینو نمی خوام .
امپراطور اهمیتی به پسرکش نداد و به خوشحالی عصبی کننده ی وزرا چشم دوخت .
کدام امپراطوری بدش می امد ولیعهدش با جانشین یک قبیله ی قوی و مقتدر وصلت کند ؟
حتی برای لحظه ای اشکانش قطع نمی شد و تنها چیزی که در ذهنش بود ، چان بود .
چرا حالا که رییس ان قبیله ناتش کرده بود باید این اتفاق می افتاد ؟
تمام مدتی که به طرف در وازه های قصر قدم می نهاد ، دعا می کرد تا فرزندی از ان هم بستری صیبش نشود ولی حالا تنها چیزی که می خواست شکل گیری یک جنین در شکم تخت و نرمش بود .
.
.
.
با اتمام جلسه ی کسل کننده ی کابین ، از قصر اصلی خارج شد و اهمیتی به فریاد های پدرش مبنی بر ماندنش ، نداد .
در حال حاضر حس می کرد فقط و فقط یک چیز او را ارام می کند و ان چیزی نیست جز دیدن و در اغوش گرفتن چان .
با عجله و با لباس های رعیتی اش از قصر و مسیر مخفی که برای خود پیدا کرده بود ، خارج شد و با هر چه در توان داد به طرف قبیله دوید .
چان در حال بررسی و نقشه کشی برای نابودی قصر بود که صدایی از بیرون توجهش را جلب کرد : من می خوام ببینمش .
این صدای نازک ، متعلق به همان الفای ماده ی درون جنگل نبود ؟
اخمی بین ابرو های پر پشتش نشاند و از چادرش خارج شد .
دخترک با دیدنش ، لبخندی به چهره نشاند و به طرفش حرکت کرد .
چان با اخم از بالا به صورت زیبای دختر چشم دوخت و با اعتراض لب زد : بهت گفتم از اینجا گمشی ..
سوریا ناراحت شد ولی برای نابودی برادرش و به دست اوردن این الفای مقتدر نیازمند به صبر و تحمل بود .
پس لبخندی وسیع تر از قبل به چهره نشاند و فاصله اش با رییس قبیله را به حداقل رساند طوری که شکم تختش با شکم عضله ای چان برخورد کرد .
چان ناراضی از این نزدیکی ، خواست خودش را عقب بکشد که چشمانش در چشمانی خیس خیره شد .
با تحیر دخترک را به عقب راند و زیر لب ، زمزمه کرد : فلیکس ؟
لبان لرزونش را روی هم فشرد و به طرف جنگل دوید .
اهی کشید و با حداکثر سرعتی که از خود سراغ داشت ، به طرف فلیکس دوید و بین راه به هیونجین دستور داد : وقتی برگشتم نمی خوام خبری از هرزه توی قبیله باشه .
هنوز مسیر طولانی را طی نکرده بود که از شکمی عضله ای به کمرش برخورد کرد و دستانی دور شکمش حلقه شد .
هقی زد و از حرکت ایستاد .
نگاهش همچنان به رو به رو بود و چشمانش مدام پر و خالی می شد و این چیزی نبود که از نگاه چان دور بماند چرا که هر قطره ی اشکی که ان امگای بی پناه می ریخیت ، روی دستان پر از رگ و زبرش فرو می ریخت .
هقی زد و با ناراحتی لب زد : فکر می کردم فقط من می تونم این سکوت و نزدیکی رو حس کنم ولی این طور نبود چانا .
اغوش تو برای همه بازه .. تو برای همه مایه ی ارامشی .. اشتباه می کرد این دستای قوی رو فقط دور خودم حس می کردم .
چان ناراضی از سخنانی که شنیده بود ، حلقه ی دستانش را دور کمر باریک فلیکس تنگ تر کرد و بوسه ای زبیا و در عین حال مکنده که رنگ سفید پوست ان امگای گریان را به ارغوانی تبدیل می کرد ، بهش هدیه داد و ارام سرش را کنار کشید و لب زد : چی داری می گی فلیکس ؟ از اغوشی که برای تو نباشه حرف می زنی ؟ اصلا همچین اغوشی وجود داره ؟ دیونه ای ؟ اغوشی که برای تو نباشه ، هیچ فرقی با یه دریا تاریک نداره چون روشنایی وجودش رو گم کرده .
اهسته در اغوش چان چرخید و دستانش را روی سینه های عضله ای اش نهاد .
با چشمانی خیس اما مهربان نگاهش را به الفایش داد و لب زد : مارکم کن چان .
نمی تونست چیزی که می شنید را باور کند .
امگایی که تا امروز از نات عصبی بود و خوشحال از اینکه مارک نشده ، چرا الان باید همچنین تقاضای سنگینی را بکند ؟
اخمی بین ابروهایش نشاند و لب زد : من نمی تونم .
بغض بیشتر از هر وقت دیگه گلویش را گرفته و در حال خفه کردنش بود .
پوزخندی زد و دستانش روی سینه های الفا سر خورد و در نهایت هم راستا با بدنش قرار گرفت .
چی از این بدتر ؟
پدرش خواستار یک ازدواج اجباری است و الفایی که دیشب ناتش کرده بود او را برای مارک کردن پس می زد .
لبخند غمگینی به چهره نشاند و از اغوش الفا خارج شد .
سرش را برگرداند و به طرف قصر قدم برداشت .
چان با حرص دستش را درون موهای فرو برد و کشید .
نه نمی توانست ان کمر خمیده و ان هیبت وا رفته را ببیند ..
مگر خودش خواستار مارک و تثبیت مالکیتش روی ان امگا نبود ؟ پس چرا الان که ان ولیعهد بی چاره اینقدر شکسته بود او را رد می کرد ؟
دوباره نگاهش را به فلیکس دوخت و لب پایینش را گزید .
نه نمی توانست .. این خواری و خفت را برای امگایش نمی خواست .
می دانست امگاها بعد از نات رفته به رفته حساس تر و شکننده تر می شوند و به مراتب به مراقبت بیشتری نیاز پیدا می کنند .
تصمیمش را گرفته بود ...
حتی اگر بعدا فلیکس پشیمان می شد برایش اهمیت نداشت .
او طبق خواسته ی امگایش عمل می کرد .
پس با عجله به طرفش دوید و بازوی نحیفش را گرفت و ان هیکل ریز را به سمت خودش کشید .
به محض برگشتن ولیعهد ، بدون هیچ ارتباط چشمی سرش را در گردن او فرو برد و فاصله شانه تا گردنش را ارام بوسید و لیس زد .
فلیکس شکه از اتفاقی که در جریان بود ، چشمانش را روی هم فشرد و دستانش را روی بازوهای عضله ای الفا قرار داد .
با ارامش گردنش را خیس کرد تا به ترقوه های برجسته اش رسید .
تامل نکرد .. ذهنش را منحرف نکرد و سعی کرد هیچ فکری راجب به نتیجه ی این کار نکند .
لیسی به ترقوه اش زد و دندان های نیشش را در گردن سفیدش فرو کرد و شنواییش را برای شنیدن صدای شهوت انگیز فلیکس قوی .
با فرو رفتن ان دو دندان نیش سفید ، فشاری به بازوی الفا اورد و اهی دردناک را رها کرد .
این درد با اینکه ابروهایش را به هم نزدیک کرده بود ولی رگه های لذت را به وضوح در چشمان بسته اش نمایان کرده بود : اااااهههه .. هیو ..چانا .
از حس مالکیتی که روی ان امگای سفید گذاشته بود ، گرگش شروع به تکاپو کرد .
لبخندی زد و ارام دندان هایش را از پوست ظریف امگا خارج کرد و با زبانش که شامل غدد های ترمیم کنند بود ، ان را بهبود بخشید .
خوشحال بود که حتی گرگش هم ان امگا را می خواست .
در ان لحظه نه جفت حقیقی اش برایش حائز اهمیت بود و نه خانواده ی فلیکس .. چرا که چان هیچ وقت اعتقادی به جفت حقیقی نداشت و عامل مرگ پدر و مادرش را علاوه بر امپراطور ظالم ان پیش گو های پست و رذل می دانست .
وقتی خونریزی ان امگا بند امد ، سرش را از گردنش فاصله داد و به چشمانی که در حال باز شدن بودند ، نگاه کرد .
لبخندی زد و گفت : الان دیگه امگای منی .. هر کسی رو که قصد داشته باشه تو رو ازم بگیره نابود می کنم .
...................................................................................................................................................
ارام لبه های چادر را کنار زد و با برخورد نور خورشید به چشمانش تبسمی روی لبان کوچکش نقش بست .
از زمانی که فرزندش را از دست داده بود ، در این قبیله ماندگار شده بود و مانند بقیه ی افراد ان قبیله رخت می شست و گاهی برای جمع اوری هیزم به طرف رود خانه می رفت ...
توی این مدت مدام نگاه های شخصی که از پشت درختان به چهره ی مظلومش نگاه می کرد را روی خودش حس می کرد و حتی می دانست ان شخص کیست ..
از این موضوع ناراحت بود ؟
به هیچ وجه .. اون بعد از از دست دادن الفایش ، مورد توجه هیونجین و قرار گرفته بود و این موضوع کمی قلبش را قلقلک می داد ..
او به فکر یک شروع دوباره بود در حالی که پدر و مادر الفایش ، سلاخی کردن ان امگا را در ذهن داشتند .
با لبخندی زیبا خم شد و هیزمی از روی زمین برداشت و روی بقیه ی هیزم های توی دستش نهاد .
کمرش بخاطر سقط جنینش همچنان درد می کرد و بلند کردن ان هیزم های سنگین کمی برایش زحمت بود .
هوفی کشید و قدم برداشت تا به سمت قبیله برگردد که دستی قوی و پر از رگ جلویش ظاهر شد و تمام هیزم ها را یکبار از دستش کشید .
متعجب سرش را بالا اورد و با دیدن هیبت درشت و قوی هیونجین ، با خوشحالی لب گزید و پشت سرش راه افتاد .
هیونجین با خوشحالی پنهان به صدای قدم های کوتاه و سبک امگا گوش سپرد و به راحتی هیزم ها را حمل کرد .
با رسیدن به قبیله ، هیونجین نگاهش را از دور به ان مرد و زن غریبه دوخت و تصمیم گرفت قدمی بردارد که با صدای هق هق ارامی مواجه شد .
متعجب نگاهش را به کنارش داد و با دیدن امگای داغدار که مدام چشمانش پر و خالی می شد ، داد .
خم شد و اهسته هیزم ها را روی زمین نهاد و ایستاد .
رو به روی سونگمین ایستاد و مانع دیدش شد .
سونگمین با نمایان شدن سینه ی هیونجین ، اخمی کرد و سرش را بالا اورد و با لبخند ملیح و ارامش بخش ان الفا مواجه شد .
لب های لرزانش را به هم فشرد و با بغض لب زد : اونا اومدن تا منو بکشن ... بچمو ازم گرفتن حالا می خوان جونم هم بگیرن .
سرش را پایین انداخت و با لحنی که اهن را ذوب می کرد لب زد : من نمی خوام بمیرم .
هیونجین برای لحظه لبخند از لبانش محو شد و اخم روی پیشونی صافش نشست ولی به سرعت چهره اش را به حالت اولیه در اورد و ارام به امگای گریان نزدیک شد .
یک دستش را درون موهای ابریشمی اش فرو برد و دست دیگرش را دور کمر باریکش حلقه کرد و لب زد : اروم باش .. من نمی ذارم این اتفاق بیوفته ... مرگ دست پروردگاره سونگمین .. هیچ نیازی به ترسیدن نیست .. با تمام توانم باهاشون مقابله می کنم فقط ازت می خوام برای چند لحظه بری و قائم بشی .
سونگمین ترسیده و همانطور که نگاهش به والدین الفای سابقش بود لب زد : می خوای چی کار کنی هیونجین شی ؟
لبخندی زد و اهسته دست نوازشی روی موهای لخت و نرم امگا زد و گفت : نگران نباش .. یادت نره من یه الفام سونگمین و اگر اتفاقی برای من بیوفته ، تمام الفا های قبیله اون دو نفر رو می کشند و تو در امان می مونی .
سونگمین ازرده از حرف هایی که شنیده بود ، هقی زد و نجوا کرد : ولی من این زندگی بدون الفا رو نمی خوام .. من این امنیتی که با مردن تو برام فراهم بشه رو نمی خوام ...
چرا اینقدر حرف های این امگا برایش شیرین بودند ؟ چرا اینقدر زیبا و ارام سخن می گفت ؟
تمام این سخنان ناخواسته روی قلب بی جنبه ی الفا اثر گذاشت و باعث شد شجاعتش بالا برود .
دستانش را از دور کمر و موهای امگا خارج کرد و کمی از اون فاصله گرفت .
لبخندی زیبا به چهره نشاند و با انگشت شستش ، خیلی ارام اشکان مرواریدی امگا را کنار زد و از لطافت پوستش که به یک گلبرگ گل رز بو دار می مانست حظ کرد : نگران نباش سونگمین .. فقط برو مخفی شو .
سونگمین نگاهش را به چشمان هیونجین که اطمینان و اعتماد را بازتاب می کرد ، داد و ارام سرش را بالا و پایین کرد و چندی بعد میون انبوهی از برگ های درخت بلند سرو پنهان شد .
هیونجین رفتنش را نگریست و وقتی از جایش مطمئن شد ، لبخندش را محو کرد و اخمی به چهره نشاند و به سرعت نور چشمانش به خون نشست .
سرش را به طرف قبیله برگرداند و با قدم های محکم استوار در حین حال ارام و بی صدا ، به سمت والدین الفای سابق عشقش رفت .
...................................................................................................................................................
های های .
اینم از پارت 13 .
راستش من دانشگاهم شروع شده و به سختی فرصت نوشتن پیدا می کنم بخاطر همین ممکنه زمان اپ ها فرق کنه .
بابت این تاخیر متاسفم ولی ممکنه پیش بیاد امیدوارم درک کنید .
ممنون که دوستش دارید و دنبالش می کنید .




Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Oct 31, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Destiny (Chanlix)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora