part 7

150 28 1
                                    

با شنیدن هیاهویی که از بیرون چادر ها به گوشش می رسید ، چشمانش را باز کرد و نفس عمیقی کشید .
دوباره همان محیط نا اشنا ولی ارام .. محیطی که با وجود سرد و سنگی بودنش از تخت نرم و اقامتگاه گرم ، برای فلیکس خوشایند تر بود .
با یاد اوری شب گذشته و گرگ سیاهی که قصد تجاوز بهش را داشت ، اهی کشید و از روی تخت چوبی برخواست .
با قدم هایی ارام و شایسته ، از چادر بیرون زد و گرگ ها را در تکاپوی شدیدی دید .
متعجب نگاهی به اطراف انداخت و ناگهان چشمش به چان که با اخم داشت با هیونجین صحبت می کرد افتاد .
خنده ی شیرین و ریزی کرد و به سمتش دوید و همزمان با داد لب زد : چان .. چان .
چان متعجب سرش را برگرداند و نگاهش را به فلیکس که خندان داشت به سمتش می امد ، داد .
با رسیدن به یک قدمی رییس قبیله ، دستانش را باز کرد و دور گردنش پیچید و خود را در اغوشش رها کرد .
چان با چشمانی که نزدیک بود از کاسه بیرون بزند ، به جایی پشت سر فلیکس خیره ماند و دستانش را از عصبانیت مشت کرد چرا که هیچ امگایی تا بحال جرئت نزدیک شدن به ان را نداشت چه برسد به بغل کردنش .
هیونجین با دیدن حالت چان خنده ی بی صدایی کرد و رویش را برگرداند و ان دو را تنها گذاشت .
فلیکس لبخند زنان از اغوش چان بیرون امد و لب زد : چیشده ی که الفای من اینقدر عصبانیه ؟
اخمی کرد و لب زد : من الفای تو نیستم .
باورش نمی شد این شخص همان پسری باشد که دیشب با ترس و لرز به اغوشش پناه اورده بود .
چشمانش را ریز کرد و لبخند دندان نمایی زد و یک دفعه چنان با مشت به بازوی چان ضربه زد که دوباره تمام قبیله در سکوت فرو رفت و همه دست از کار کشیدند .
چان عصبی نگاهش را به فلیکس داد .
دستش را بالا اورد تا ضربه ای نثار گونه ی فلیکس کند که فلیکس رایحه ای از خود ازاد کرد .
چان با تعجب دست بالا امده اش را جلوی بینی اش گرفت تا از این رایحه ی جذب کننده نجات پیدا کند ولی مشام قوی گرگینه اش این رخصت را بهش نداد و این اولین باری بود که چان از حس بویایی قوی که داشت ، بی زار شد .
فلیکس با درد زیر شکمش ، کمرش را خم کرد و چشمانش را بست .
دستانش را به پوستین چان رساند و در مشت فشرد .
چان حریص شده بود .. از حس بویی که زیر دماغش می پیچید و تقریبا تمام الفا را در خلسه برده بود ، نا خود اگاه سرش را با غرور بالا گرفت تا به الفاهایی که قصد تعرض به شاهزاده ی جوان را کرده بودند ، بفهماند که ان امگا متعلق به خودش است  .
فلیکس با درد سرش را بالا اورد و لب زد : الفا لطفا کمکم کن .
همین لحن سوزناک و ارام ، صد مقاومتی رییس قبیله را شکست .. دستانش را زیر زانو و شانه های فلیکس حلقه کرد و براید استایل در اغوش گرفت و به سمت چادر اصلی خودش قدم برداشت .
به محض رسیدن به چادر ، دستی روی سینه اش قرار گرفت .
نگاهش را از دست به چهره ی دوست صمیمی اش داد و لب زد : برو کنار .
هیونجین اهسته و با اخم سری تکان داد و به چان فهماند که این کار درست نیست .
با اخم شانه اش را کنار کشید و لب زد : خودم به این موضوع رسیدگی می کنم مشاور لی .
و بدون اجازه دادن به هیونجین برای گفتن حرفی ، لبه های چادرش را کنار زد و وارد شد .
فلیکس تمام این مدت ناله می کرد و مدام چنگی به پوستین چان می زد تا شاید دردش را ارام کند ولی خارش ورودی اش فقط یک چیز را طلب می کرد .
به محض رسیدن به تخت بزرگ و چوبی اش ، فلیکس را رویش گذاشت و کمر راست کرد و از بالا به چهره ی اشفته ی امگای زیرش چشم دوخت .
شاهزاده ی جوان مدام روی تخت پیچید و تاب می خورد : اهه .. الفا .. اهه .. اههه .
بین هر ناله ای که می کرد نام الفا و گاها چان را به زبان می اورد و این موضوع کار را برای الفایی که سعی در تسلط یافتن داشت ، سخت می کرد .
نفس عمیقی کشید و بوی گل گاردنیا را از فضای اتاق استشمام کرد .
ارام روی تخت کنار فلیکس نشست و روی بالا تنه اش خیمه زد .
لبخندی به حس نیاز امگای ضعیف زیرش زد : بهم بگو چی می خوای امگا ؟
به ارامی چشمانش را باز کرد و از بین پردهی اشک به الفای مقابلش چشم دوخت و عاجزانه لب زد : تو رو می خوام .
چان پوزخندی زد و گفت : من هیچ وقت با یک امگای بی خاصیتی مثل تو هم بستر نمی شم .. اینو توی گوشت فرو کن .
اشکی از حس نیاز و خورد شدن از گوشه ی چشمش چکید .
دستانش را روی سر شانه های چان نهاد به عقب هلش داد .
اگر ان الفا دست بکار نمی شد خودش می توانست از پس نیازش بر بیایید .
چان متعجب کنار رفت و به پسرک خوابیده چشم دوخت .
به سختی از روی تخت بلند شد و شلوارش را از پاهایش خارج کرد .
با دیدن پاهای سفید و بدون موی فلیکس هیسی کشید و سعی کرد رو برگرداند ولی نتوانست .
فلیکس بی اهمیت نسبت به چان ، به تاج تخت تکیه داد و پاهای برهنه اش را از هم باز کرد و سوراخ نبض دارش را که مدام مایع ترشح می کرد ، در معرض دید چان قرار داد .
بدون انداختن نگاه به رییس قبیله ، انگشت اشاره اش را وارد سوراخش کرد و اه بلندی کشید و یک باره رایحه اش را ازاد کرد .
بلافاصله انگشت دوم و سومش را نیز وارد کرد و قیچی وار در خود تکان می داد تا کمی از نیازش را بر طرف کند ولی نتوانست چرا انگشتانش کوچک تر از ان بودند که بتواند به نقطه ی حساسش دسترس پیدا کند .
چان با دست های مشت شده سرش را برگرداند تا به امگای مقابلش نگاه نکند ولی لعنت به چشمانی که بدون هماهنگی با مغزش ، به ان امگای در حال خود ارضایی خیره شدند .
فلیکس کلافه هوفی کشید و انگشتانش را از ورودی اش خارج کرد .
از حرص و خالی نشدن نیازش ، سر چرخاند و مانند یک انسان معتاد که موادش به دستش نرسیده است چشمانش را خمار کرد و باسنش را روی تخت چوبی تکان داد .
دیگه نمی توانست تحمل نکند .
دست های مشت شده اش را که مدام می لرزید از هم باز کرد و نزدیک به پسرک ریز جثه نشست .
ارام دستانش را به زانوهای پسرک رساند و پاهایش را از هم باز کرد و وقتی مقاومتی از طرف امگای رو به رویش ندید ، اولین انگشتش را وارد سوراخش کرد و از همان بدو ورود نقطه ی حساس پسرک را پیدا کرد .
فلیکس با لذت قوصی به کمرش داد و زیبایی وصف نشدنی را برای چان به نمایش گذاشت . انگشت دومش را هم وارد کرد و قیچی وار سوراخ فلیکس را گشادتر کرد .
فلیکس با حس لذت چنان اه بلندی کشید که چان را از راه به در کرد چرا که بلافاصله چهار انگشت رییس قبیله درونش فرو رفت و وحشیانه شروع به ارضا کردنش کرد .
از حس لذت مدام باسنش را تکان می داد و نفس های بلند می کشید . موهای بلندش به پیشانی عرق کرده اش چسبیده بود و چشمانش بسته و دهنش نیمه باز بود .
چان با دیدن چهره ی فلیکس و بوی رایحه اش ، دندان هایش را محکم روی هم فشرد تا خودش را کنترل کند و مثل یک گرگ وحشی به فلیکس تعرض نکند .
اهی کشید و دست ازادش را به عضو کوچک امگا رساند و همزمان که نقطه ی حساسش را می مالید ، دست دیگرش را بالا و پایین می کرد تا امگا را به اوج لذت برساند وبه هدفش هم رسید چرا پسرک ناله ی بلندی سر داد و یک باره کامش را روی صورت الفا ازاد کرد .
طبیعتا باید از حس کام گرم فلیکس روی صورتش کنار می رفت ولی نه تنها اینکار را نکرد بلکه دهانش را به کلاهک قرمز شده ی عضو امگا رساند تا طعم بدنش را بچشد و شاید گرمای این حفره ی گرم بود که باعث شد فلیکس تمام کامش را رها کند .
با بلعیدن اخرین قطره ی کام فلیکس ، در پوشش پنبه ایش کام کرد و همین امر باعث شد با تعجب عضو شل شده ی امگا را از دهنش خارج کند .
فلیکس خسته از فعالیتی که انجام شده بود ، چشمانش را بست و خودش را به دست خواب سپرد و چان را که برای اولین بار بدون نیاز به لمس شدن عضوش ، ارضا شده بود و با چشم های گشاد شده نگاهش می کرد را در خلسه ی تنهایی رها کرد .
..........................................................
از اقامتگاهش خارج شد و به سمت اقامتگاه ملکه ی بی قرارش قدم برداشت .
به محض رسیدن به اقامتگاه ، صدای گریه های همسرش را از پشت در شنید .
اخمی از روی ناراحتی کرد و خطاب به خدمتکار اصلی همسرش لب زد : حالشون چطوره ؟
خدمتکار احترامی گذاشت و با ناراحتی لب زد : ایشون از موقعی که شاهزاده گم شدند ، لب به غذا نزدند قربان .
جه ووک با ناراحتی چشمانش را روی هم فشرد و لب زد : غذا حاضر کنید خودم شخصا بهشون رسیدگی می کنم .
خدمتکار احترامی نود درجه ای گذاشت و به سمت اشپزخانه ی سلطنتی قدم برداشت .
با رفتن خدمتکار ، از پله های اقامتگاه بالا رفت و ارام در های چوبی را کنار زد .
با دیدن ملکه اش که با لباس های سفید روی تخت دراز کشیده بود و خیره به سقف چوبی اشک می ریخت ، هین ارامی کشید و با قدم های بلندی به سمتش پرواز کرد : ملکه ی من ؟
سورا ارام سر چرخاند و به پادشاه نگاه کرد . اشکی ریخت و سعی کرد از روی تخت بلند شود که جه ووک دستش را روی سینه اش گذاشت و لب زد : راحت باش ملکه ی من ..
سورا دوباره دراز کشید و به همسرش چشم دوخت .. غمگین لب زد : عالیجناب .. از فرزندم خبری ندارید ؟ چرا هنوز خبری از ولیعهدم به قصر نرسیده قربان .. نکنه گیر گرگ های وحشی افتاده ؟ نکنه اتفاقی برای پسرم افتاده باشه ؟ الان باید توی دوره ی هیت باشه سرورم .. اگر .. اگر گرگی قصد تعرض بهش رو داشته باشه من باید چیکار کنم عالیجناب ؟
جه ووک اخمی کرد و لب زد : اروم باش ملکه ی من .. ما پیداش می کنیم .. لطفا اروم باش .
سورا هقی زد . لب باز کرد تا حرفی بزنه که در های چوبی باز شدند و خدمتکاران با سینی های چوبی پر از غذا وارد اقامتگاه شدند .
سورا با چشمانی پر از اشک به غذا ها نگاه کرد و لب زد : من چطور غذا بخورم در حالی که نمی دونم پسرکم در چه وضعیه ؟
.
.
ران مرغ را به دهنش نزدیک کرد و چنان گازی ازش زد که هر دوتا لپش پر از غذا شد .
چان با دیدن لپ های باد کرده ی شاهزاده ، لب گزید تا جلوی خنده اش را بگیرد چرا که شاهزاده به سنجابی می مانست که دهانش را پر از بلوط کرده باشد .
فلیکس با دهانی پر نگاهش را به چان داد و لب زد : دا به چی نگ می کن ..
یک تاق ابروش را بالا داد و با اقتدار و محکم لب زد : دهنت رو خالی کن بعد حرف بزن .
این حرکت فلیکس واقعا براش کیوت و لذت بخش بود .. طوری که اصلا نمی تونست جلوی لبخندش را بگیرد .
فلیکس سری تکان داد و تمام مرغ داخل دهانش را بلعید و لب زد : میگم داری به چی نگاه می کنی ؟
چان اخمی کرد و جام چوبی پر از شراب برنج را بالا اورد و سر کشید : به تو ..
فلیکس با لبخند ابرویی بالا داد و گفت : نگو که عاشقم شدی ..
نفس عمیقی کشید و سری تکان داد و لب زد : من چرا باید عاشق کسی بشم که فقط سه یا چهار روزه دیدمش ؟
اخمی کرد و قاشق پر از برنج را درون دهانش جا داد و لب زد : راش می گی ا ..
چشمی توی کاسه چرخاند و لب زد : بهت می گم دهنت و خالی کن بعد حرف بزن .. اصلا تو از کجا اومدی که اینقدر بی ادبی ؟
بدون اهمیت به حرف چان ، سوپش را سر کشید و اخرین قاشق برنج و مرغش را خورد و به محض قورت دادن ، به تکیه گاه صندلی چوبی تکیه داد و دستش را روی شکم برامده اش گذاشت و لب زد : وای سیر شدما .. خیلی گرسنه ام بود .
چان با لبخند البته در ذهنش به ظرف های خالی مقابل فلیکس نگاه کرد و لب زد : چقدر می خوری .. نمی تونی جلوی شکمت رو بگیری ؟ اینطوری هیچ الفایی جذبت نمیشه .
ولیعهد جوان اخمی کرد و گفت : مگه جذب شدن فقط به این چیزاست بنگ چان شی ؟
چان سرش را بالا و پایین کرد و حرفش را تایید کرد .
فلیکس ناراحت لب زد : چطوره امتحان کنیم .
چان متعجب سوپ توی دهنش را وارد حلقش کرد و گفت : چی رو ؟
فلیکس با لبخند شرورانه ای لب زد : من توی چند دقیقه ده تا از الفاهات رو اغوا میکنم ... اگر تونستم اینکار رو بکنم تو باید جلوی همه منو ببوسی .من توی چند دقیقه ده تا از الفاهات رو اغوا میکنم ... اگر تونستم اینکار رو بکنم تو باید جلوی همه منو ببوسی .
پوزخندی زد و از انجایی که فکر می کرد هیچ کدام از الفاهاش به فلیکس جذب نمی شوند ، قبول کرد : باشه .. ولی اگر ده تا الفا رو جذب خودت نکردی ، می فرستمت توی اسطبل خوک ها .
با شنیدن این حرف ، فحشی زیر لب به چان داد و گفت : باشه .
و بلافاصله با هم از روی صندلی بلند شدند و به سمت محوطه ی سنگی کنار رود رفتند .
تمام مردم قبیله با دیدن ان دو ، احترامی گذاشتند .
چان سری تکان داد تا به کار هایشان رسیدگی کنند .
نگاهش را به فلیکس داد و گفت : فقط چند دقیقه وقت داری .. من می رم چون اینطوری الفاهام فکر می کنن تو ماله منی و بهت نزدیک نمی شن .. نمی خوام هیچ بهونه ای ازش بشنوم .. پس از توی چادر بهت نگاه می کنم .
فلیکس سری تکان داد و رفتن چان را نگریست .
هوفی کشید و به اطراف نگاه کرد .. اگر هیچ الفایی بهش نزدیک نمی شد چی ؟
و دقیقا این فکرش مصادف شد با زانو زدن 7 تا الفا در مقابلش .
با تعجب به انها نگاه کرد و لب زد : اتفاقی افتاده ؟
هر 7 الفا با صدای ارامی که جلب توجه نکنند لب زدند : میشه امگای من بشید ؟
فلیکس با لبخند دندان نمایی به طرف چان که با حرص روی صندلیش نیم خیز شده بود نگاه کرد .
هر دو دستش را در هوا تکان داد و لب زد : اه .. خب .. من .. من نمی تونم در خواستتون رو قبول کنم .. متاسفم .
و با خجالت از کنارشان عبور کرد و به سمت رود خانه رفت ..
الفا ها و امگاها مشغول شستن ظرف و لباس بودند .
با لبخند کنار الفای اخمویی نشست و گفت : بدید من میشورمشون .
الفا با دیدن فلیکس ، اخمانش را از هم باز کرد و با لبخند گفت : اوه نه من خودم می شورم .. نیازی نیست شما دستان زیبا و ظریفتان را اذیت کنید .
وبلافاصله دست راست فلیکس را گرفت و بوسه ای بهش زد .
فلیکس دوباره به چان نگاه کرد و عدد هشت را با دستانش نشان داد .
فقط دو الفای دیگر مانده بود تا فلیکس توسط چان بوسیده شود .
ارام به سمت دو الفایی که داشتند گفت و گو می کردند رفت و با لبخند گفت : واو .. شما چه الفا های درشت هیکل و زیبا رویی هستید .. می تونم باهاتون هم صحبت بشم ؟
هر دو الفا با لبخند صندلی کنارشان را عقب کشیدند تا فلیکس یکی را انتخاب کند .
چان با حرص نفس عمیقی کشید و لبه های چادر را بالا داد و خارج شد .
با قدم هایی محکم و استوار به سمت فلیکس رفت و رو به رویش ایستاد .
فلیکس با ترس از دیدن قدم های بلند چان ، قدمی عقب گذاشت که چان مانع شد چرا که دست پسرک را کشید و در اغوش گرفت .
بلافاصله با دست ازادش گونه ی سفید و استخوانی ولیعهد را گرفت و بدون گرفتن نگاهش از ان چشم های متعجب ، لب بر لبان فلیکس گذاشت .
فلیکس واقعا فکرش را هم نمی کرد که چان به قولش عمل کند .
نگاهش را به چشم های بسته ی چان داد و نفس عمیقی کشید .
چان بدون زدن مکی به لب های فلیکس ، ازش جدا شد و به چشم های متعجبش خیره شد .
پوزخندی زد و گفت : چرا تعجب کردی ؟ مگه همین رو نمی خواستی ؟
و دوباره خم شد و لبانش را به لبان ولیعهد رساند .
لب بالای فلیکس را بین دو لب گرفت و چنان مکی بهش زد که دستانش پسرک از درد بالا امد و روی سینه اش نشست .
بلا فاصله از لب بالای پسرک دل کند و لب پایینش را به دهن گرفت و با زبان خیس کرد .
فلیکس که تا الان چشمانش باز بود و متعجب و با اخم به چشمان بسته ی چان نگاه می کرد ،با مکیدن لبانش درون لبان درشت و قلوه ای چان ، ارام چشمانش را بست و دستانش را روی سینه های رییس قبیله گذاشت و یک قدم بهش نزدیک شد .
چان بدون هیچ اراده ای روی رفتار و کارش در مقابل چشمان بهت زده ی مردمان قبیله ، یک دستش را دور گودی کمر پسرک و دست دیگه اش را دور شانه اش حلقه کرد و بیشتر به خودش چسباندش .
هیونجین لبخندی از این حرکت چان زد و با چشم خطاب به مردمان قبیله فهماند که باید به کار هایشان رسیدگی کنند .
و سپس خود با قدم های بلند و محکم به سمت جنگل رفت تا خودش را ارام کند و از فکر چان خارج شود .
به محض رسیدن به رودخانه ی روان ، روی تخته سنگ بزرگی نشست و لب زد : اه .. بنگ چان .. دوست من .. یعنی دل باختی ؟ رییس قبیله ی بنگ عاشق شده ؟
همانطور که به باز تاب مهتاب روی سطح اب نگاه می کرد و با خود حرف می زد ، صدایی از پشت سرش شنید : لط .. لطفا کمک کن اه .. اه .
هیونجین با تعجب سر برگرداند و به پسری که با شکمی که فقط کمی برامده بود ، روی زمین نشسته بود و زیر پاهایش پر از خون بود چشم دوخت .
****************************************های های .. اینم از پارت 7 .

Destiny (Chanlix)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu