part 9

139 26 0
                                    




با وزش باد سرد از لای چادر به محوطه ی درونی ، از خواب بیدار شد .


نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن شخصی در کنارش ، سعی کرد از روی تخت بلند شود که دردی عمیق و تیز در پایین تنه اش پیچید و پس از ان مثل یک موج دریا به شکمش رسوخ پیدا کرد .


جیغی کشید و دوباره روی تخت دراز کشید .


این دل درد و بدن درد فقط و فقط یک چیز را بهش گوشزد می کرد ان هم نبود جنینی 3 ماه بود .


درد امانش را بریده بود و مثل ماری در شکمش می پیچید .


دقیقا زمانی که حس می کرد قرار است در تنهایی و غربت جان دهد ، لبه های چادر بالا رفت و الفایی که منجی اش بود وارد اتاق شد .


قصدش فقط سر زدن به ان امگا بود ولی وقتی با چشمانی خیس و بدنی در هم پیچیده دیدش ، هینی کشید و به سمتش دوید .


نگران و با لحنی مضطرب لب زد : حا .. حالتون خوبه ؟


سونگمین به سختی سری تکان داد و لب زد : می .. میشه .. ل .. لطفا .. ب .. به .. اون امگا ... اهههه .. بگی .. بگی بیاد اینجا ؟


با سرعت سری تکان داد و از چادر خارج شد .


به چادر چان که رسید ، نگاهی به هوای گرگ و میش انداخت ..


اشکالی نداشت اگر این ساعت از شبانه روز وارد چادر رییس قبیله می شد ؟


صد در صد اشکال داشت ولی نه تا زمانی که پسری از درد نبود بچه اش دقیقا در چادر کناری داشت زجه می زد و اشک می ریخت .


اهی کشید و کمی به چادر نزدیک شد .


با صدایی رسا در عین حال ارامی لب زد : رییس .. رییس .


چندی بعد چان با چشمانی نیمه باز و خسته ، لبه های چادر را بالا زد و از ان خارج شد : چی شده هیونجین ؟


غمگین لب زد : اون امگا حالش خوب نیست .. میشه فلیکس بره پیشش خواهش میکنم ..


چان هم با این حرف کمی نگران شد ... مرگ یک امگا ان هم از قبیله ای دیگر ، اصلا چیز خوبی در ایین قبیله اشون نبود .


پس لب زد : الان بیدارش می کنم .


سپس بدون رخصت دادن به هیونجین برای تشکر کردن وارد چادر شد و به سمت تخت چوبی حرکت کرد .


ارام لبه ی تخت نشست و لحاف را از روی صورت زیبای امگا کنار زد .


با لحنی ملایم و سرد لب باز کرد : فلیکس .. فلیکس .


چشمانش را باز کرد و نگاهش را به چان داد .


چان ادامه داد : حال اون امگا خوب نیست .. می شه بری پیشش ؟


فلیکس با شنیدن اسم امگا ، با عجله روی تخت نشست و پوستین کنار تخت را برتن کرد .


دستی به چشمان خمارش کشید و بدون هیچ سخنی به سمت چادری که الان امگا درونش اقامت داشت رفت .


لبه های چادر را کنار زد و به سمت تخت پرواز کرد : چیشده ؟


سونگمین با شنیدن صدای ارامش بخش امگا ، چشمانش را باز کرد و لب زد : شکمم درد می کنه .


نگاهش را از سونگمین گرفت و خطاب به هیونجین که با استرس گوشه ای از چادر ایستاده بود گفت : لطفا برام یک پارچه ی گرم تهیه کن و اگر میتونی جوشانده ی جینسینگ اماده کن .


با سرعت سرش را تکان داد و از چادر خارج شد .


چان بیرون از چادر ایستاده بود و به سایه ی امگا که مدام در حال رفت و امد بود نگاه کرد .


چقدر جثه ی ریز و زیبایی داشت .


حتی حالت موهای بهم ریخته از خوابش هم نیز زیبایی خاصی به چهره ی شیطان اما مهربانش می داد .


با یاد اوری لحظاتی پیش درون چادر خودش که حال ان امگا را برایش بازگو کرده بود و فلیکس بدون گفتن حرف یا ناله ای به سمت چادرش دویده بود ، تبسمی محو روی لبان بزرگ و درشتش نقش بست .


همانطور که در افکار ان امگای زیبا رو غرق شده بود ، لبه های چادر کنار رفت و جسم کوچک ودلربایش از چادر بیرون زد .


با دیدن چان ان هم در فاصله ی نزدیک ، هینی از ترس کشید و دستش را روی قلبش گذاشت .


ان حرکت انقدر برای رییس قبیله زیبا و دل انگیز بود که خنده ای کرد و لب زد : نترس منم .


فلیکس با لجاجت گفت : چون تو بودی ترسیدم .


لبخند روی لبش که بعد از خنده به لبانش نشسته بود را خورد و خواست سخنی بگوید که هیونجین به همراه جوشانده و پارچه ای گرم به سمتشان دوید .


فلیکس با لبخند از نگران ان الفا برای امگایی شکست خورده ، پارچه و جوشانده را از دستانش گرفت و باری دیگر وارد چادر شد .


سونگمین که دردش کمی ارام گرفته بود ، نگاه خیسش را به فلیکس داد و در سکوتی سنگین بهش خیره شد .


فلیکس لبخندی زد و روی تخت نشست .


بند های پیراهن سفیدی که امگا بر تن داشت را باز کرد و باعث شد بدن سفیدش اشکار شود .


پارچه را تا کرد و ارام روی شکم امگا که هنوز کمی برامده بود نهاد و کمی فشرد تا گرمای ان به شکمش رسوخ کند .


چندی بعد ، جوشانده را درون لیوانی سفالی ریخت و به دست امگا داد تا بنوشد : بخور این خیلی برات خوبه .


لیوان سفالی را از فلیکس گرفت و یک قلوپ کوچک ازش نوشید .


فلیکس که حس می کرد ان امگا در کنارش احساس راحتی نمی کند از روی تخت بلند شد تا از چادر خارج شود که با شنیدن صدای سونگمین منصرف شد : ام .. از کجا طبابت بلدی ؟


لبخندی زد و یک بار دیگر روی تخت خزید و با شوقی که امگای شکسته را به وجد می اورد شروع به توضیح دادن کرد : می دونی من عاشق طبابتم .. توی این بیست سالی که زندگی کردم بیش تر از 80 تا کتاب طب رو مطالعه کردم .. همیشه دوست داشتم یک طبیب موفق در خارج از جایی که زندگی می کنم باشم ولی بخاطر موقعیتم نمی تونم ...


لیوان سفالی را پایین اورد و لبانش را بر هم فشرد تا مایع وارد حلقش شود .


متعجب لب زد : تو متعلق به اینجا نیستی ؟


فلیکس سری تکان داد و لب زد : خب راستش نه .. من برای شنا به رود خونه اومده بودم ولی نزدیک بود غرق بشم که چان نجاتم داد .


سونگمین با اخمی محو روی پیشانی لب زد : مگه دیشب نمی گفت که تو امگای رییس قبیله ای ؟


خنده ای ریز و خجلی کرد و لب زد : منم دلیل این حرفش رو نفهمیدم ولی نه .. من امگای رییس قبیله نیستم البته فعلا .. شاید بعدا امگاش شدم .


امگا با دیدن خنده ی زیبای فلیکس ، لبخندی زد و گفت : تا کی می خوای اینجا بمونی ؟


برای یک لحظه لبخند از روی لبانش محو شد . دوباره ولی اینبار به اجبار لبخندی زد و گفت : خب من فردا قبل از بیداری افراد قبیله از اینجا می رم .. حتما تا الان پدر و مادرم خیلی نگرانم شدن .


سونگمین با لبخند لب زد : کجا زندگی می کنی ؟


ارام به امگا نزدیک شد و در گوشش نجوا کرد : من ولیعهد این کشورم .


سونگمین متعجب هینی کشید و باعث شد کمی از جوشانده روی دستان فلیکس بریزد .


از داغی ان مایع ، جیغی کشید و لب زد : میسوزههههه .


چان و هیونجین که تا الان بیرون از چادر ایستاده بودند ، با شنیدن صدای فلیکس وارد شدند .


چان نگران به سمت فلیکس دوید و دستش را گرفت و با دیدن سرخی عظیمی که رویشان بود ، اخمی کرد و لب زد : چیشد ؟ حالت خوبه ؟ چرا مواظب خودت نیستییییی ؟


از داد اخر رییس قبیله ، صورتش را جمع کرد و از سوزش دستش ، هقی بدون اشک زد .


سونگمین با داد چان ترسید و در خودش پیچید .


هیونجین برای ارام کردنش ، لبه ی تخت نشست و لب زد : حالتون خوبه ؟


نگاه از چان و فلیکس گرفت و به هیونجین داد و لب زد : بله .. ممنونم ازتون .. اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میومد .


هیونجین با لبخند سری تکان داد و گفت : کاری نکردم .. فقط وظیفه ام رو انجام دادم .


سونگمین خواست لب باز کند و حرفی بزند که صدای داد چان ، منصرفش کرد : گمشو توی چادررررر .


فلیکس متعجب بهش چشم دوخت و خجالت زده نگاهش را به هیونجین و سونگمین داد و از چادر خارج شد .


اخمی کرد و از روی تخت بلند شد .


خطاب به رییس قبیله و دوست صمیمی اش لب زد : چته چان ؟ چرا اینطوری باهاش رفتار کردی ؟


عصبی شده لب زد : اون امگای بی چشم و رو از من می خواد ببوسمش .. اونم دوباره و در ملا عام .. واسه همینه که بهت می گم هیچ وقت به یه امگا نباید رو بدی .


و سپس با خشم از چادر خارج شد .


سونگمین زیر لب نجوا کرد : اگر می دونست این اخرین خواسته ی اون امگاعه حتما قبول می کرد .


.


عصبی به سمت چادر قدم برداشت .


لبه های پارچه ای اش را کنار زد و انتظار داشت اولین چیزی که مشاهده می کند جثه ی ریز امگا روی تخت باشد اما نبود .


اخمی کرد و کاملا وارد چادر شد .


نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن فلیکس ، دستانش را مشت کرد و لب زد : اینبار دیگه زنده ات نمی ذارم .


دوباره از چادر خارج شد و با صدایی رسا نجوا کرد : فلیکس ... فلیکسسسسسس .


با دادش تمام افراد قببیله از خواب پریدند و به صف شدند .


هیونجین اهی کشید و از چادر خارج شد و به سمت چان قدم برداشت : چیشده چان ؟


چان با اخم بهش نگاهکرد و لب زد : اون پسره لی فلیکس .. من بهش گفتم بره توی چادرم ولی نیستش ..


سپس خطاب به الفاهایی قوی جثه نجوا کرد : برید پیداش کنید .


تمام الفا یک صدا بله رییسی گفتند و تا خواستند راه بیوفتند صدایی ارام ان ها را از حرکت باز داشت : اون رفته .


چان متعجب به سمتش برگشت و چشمانش را ریز کرد و لب زد : چی ؟


سونگمین که به زور سر پا ایستاده بود ، نفس نفس زنان لب زد : اون .. رفته .. خودش بهم گفت می خواد قبل از بیداری افراد قبیله بره .


هیونجین با دیدن حال بد امگا و عرقی که روی پیوشنی و چهره اش نشسته بود ، به سمتش دوید و شانه هایش را گرفت تا از افتادنش جلو گیری کند .


اب دهانش را قورت داد و به سمت سونگمین رفت .


اهی کشید و لب زد : تو .. تو مطمئنی ؟


بی حال سری تکان داد و خطاب به هیونجین گفت : می شه کمکم کنی برم توی چادر ؟


خوشحال از چیزی که شنیده بود ، سری تکان داد و به سمت چادر حرکت کرد .


هنوز هم گیج بود ..


باورش نمی شد پسری که مدام دم از بچه دار شدن و مارک شدن می کرد ، با یک داد ساده از قبیله اش رفته باشد .


شاید درک این موضوع سخت باشد ولی دلش گرفت ..


به سمت مردم قبیله که هر کدام مشغول کاری شده بودند برگشت و به وضوح جای خالی یک امگای پر شور را حس کرد .


اب دهانش را بلعید و اخمی روانه ی چهره اش کرد و به سمت چادرش قدم برداشت .


.


.


.


با رسیدن به ورودی قصر ، اهی کشید و لب زد : به زندان خوش اومدی فلیکس .


بار دیگر اهی کشید و به طرف ورودی قدم برداشت .


خواست وارد قصر بشه که نگهبانان نیزه را به سمتش گرفتند و لب زدند : اینجا چی میخوای ؟


فلیکس با اخم نگاهی بهشان انداخت و لب زد : برید کنار ..


نگهبان خنده ی بلندی سر داد و لب زد : اونوقت تو کی باشی که به من این دستور رو بدی ؟


فلیکس با همان اخم لب زد : گفتم برید کنار .. من ولیعهد این قصر هستم .


رییس گارد سلطنتی با دیدن غوغایی که در جلوی دروازه ی قصر رخ داده بود اخمی کرد و به سمتش قدم برداشت .


نگاهی به نگهبانان کرد و لب زد : چیشده ؟


فلیکس با دیدن الفایی که از 18 سالگی بهش ابراز عشق می کرد ، لبخندی زد و لب زد : خیلی وقته می گذره یسونگ .


رییس گارد با شنیدن صدای معشوقش ، متعجب به سمتش برگشت .


لبخندی از دیدن چهره ی خندانش زد و احترام نود درجه ای گذاشت و لب زد : سرورم .. شما کجا بودید تا الان ؟


فلیکس لبخندی زد و گفت : متاسفم راه رو گم کرده بودم ..


یسونگ سر بلند کرد و لب زد : راه رو باز کنید تا ولیعهد وارد بشن .


نگهبانان دوباره نگاهی به فلیکس انداختند و احترامی نود درجه گذاشتند و از ترس به خود لرزیدند .


فلیکس نگاهی زیر چشمی روانه شان کرد و بدون گفتن حرفی وارد قصر شد .


یسونگ لب زد : قربان برید به دیدن مادرتون .. ایشون اصلا حالشون خوب نیست .


فلیکس با غمی سنگین سری تکان داد و لب زد : اول می خوام حمام کنم .. بعد از مرتب شدنم می رم به ملاقاتشون .


یسونگ با لبخند به معشوقش نگاه کرد و تا رسیدن به اقامتگاهش ، همراهی اش کرد .


خدمتکار اصلی قصر غربی که محل سکونت فلیکس بود ، با دیدن ولیعهد متعجب لب زد : عالیجناب ؟


و از پله ها پایین دوید .


اشکی ریخت و خطاب به فلیکس گفت : شما تا الان کجا بودید سرورم ؟ می دونید چقدر نگرانتون شدیم ؟


لبخندی زد و گفت : اوه .. متاسفم ندیمه شین .. راه قصر رو گم کردم .


ندیم سری تکان داد و لب زد : این حرف رو نزنید قربان .. من متاسفم که مراقب شما نبودم .


لبخندش را گسترده کرد و لب زد : می خوام حمام کنم لطفا برام اماده اش کن .


ندیم : بله قربان .


.


.


بعد از استحمام و پوشیدن لباس هایی تمیز و ردایی که مخصوص ولیعهد بود ، به سمت اقامتگاه پدرش قدم برداشت .


با رسیدن به اقامتگاه ، پدرش را دید که با اضطراب در حال قدم زدن بود .


با لبخندی ملیح به سمتش رفت و لب زد : چی باعث شده امپراطور اینقدر عمیق فکر کنند ؟


جه ووک با دیدن پسرکش ، اهی کشید و به سمتش دوید .


محکم در اغوشش گرفت و لب زد : تا الان کجا بودی پسرم ؟


فلیکس هم متقابلا دستش را دور کمر پدرش حلقه کرد و لب زد : متاسفم .. نمی خواستم نگرانتون کنم پدرجان .


با صدای ندیمی دیگر ، از اغوش پدرش خارج شد : ملکه وارد می شوند .


سورا نگاهی به پسرش انداخت و بدون توجه به ندیمه ها ، به سمتش دوید و در اغوشش جا گرفت : کجا بودی تا الان ولیعهد ؟


هقی زد و از اغوش پسرش خارج شد .


دستش را روی گونه اش گذاشت و شروع به دید زدن بدنش کرد تا مطمئن شود اسیبی او را تهدید نمی کند .


فلیکس با لبخند ، لب زد : من خوبم مادر جان ..


سورا با خوشحالی اشکی ریخت و سرش را تکان داد .


دست پسرش را بالا اورد و بوسه ای روی پوست لطیفش گذاشت و لب زد : دیگه من رو رها نکنید ولیعهد .


سری تکان داد و برای یک لحظه نگاهش جایی پشت سر مادرش ثابت شد .


سوریا با اخم و حرص به فلیکس نگاه کرد و دستانش را مشت کرد و هیچ کدام از این حرکات از نگاه فلیکس دور نماند .




Destiny (Chanlix)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon