با رد شدن از طرف نیسا ، از روی زمین بلند شد .
اشک های رو با پشت دست پاک کرد و به سمت پدر نیسا رفت .
ارباب کیم احترامی به ولیعهد گذاشت و گفت : متاسفم سروم . لطفا تقدیر رو بپذیرید .
شاهزاده پوزخندی زد و گفت : با گرفتن نیسا از من قبیله اتو به نابودی کشوندی . فقط دعا کن من پادشاه این سرزمین نشم . چون به محض نشستن روی تخت سلطنتی اولین دستوری که با مهرم امضا میکنم نابودی قبیله ی شماست ارباب کیم .
ارباب کیم با چشم های درشت به ولیعهد نگاه کرد .
شاهزاده چشمی برگردوند و از جفت ارباب کیم رد شد .
بلافاصله خودش رو به گرگی با خزه های سیاه تبدیل کرد و از قبیله ی کیم برای همیشه دور شد .
با رسیدن به قصر بزرگ ، تغییر شکل داد و خودش رو به انسان تبدیل کرد .
به طرف اقامتگاهش رفت و به محض ورود متوجه بوی قهوه تلخ امگایی شد .
فهمیدن اینکه این بوی قهوه متعلق به جفت حقیقیش باشه سخت نبود .
سورا که فکر میکرد شاهزاده امشب رو با دختری که باهاش به قصر امده بود میگذراند ، توی وان چوبی نشسته بود و همونطور که با دستاش زانوهاش رو بغل گرفته بود گریه میکرد .
شاهزاده با دیدن کمر سفید و موهای مشکی پراکنده ای که تضاد خیلی زیبایی با پوست سفید سورا داشت ، برای لحظه ای جنب و جوش گرگش رو حس کرد .
بعد انسانیش در حال تکاپو برای نیسا بود و بعد گرگینه اش درحال جنبش برای داشتن و مارک کردن سورا .
خرناس ارومی کشید و به سمت وان قدم برداشت .
خیلی سعی کرده بود جلوی خودش رو برای تبدیل شدن به گرگش بگیره ولی در اخر گرگ موفق شد و ولیعهد تبدیل به گرگ سیاهش شد .
به محض رسیدن به وان چوبی ، زوزه ای کشید که سورا با ترس جیغی کشید و به لبه ی وان تکیه داد .
موهای بلندش رو روی بدن عریانش ریخت و گفت : تو .. تو کی هستی ؟
ولیعهد خرناس بلندی که فقط مخصوص خاندان سلطنتی بود کشید و به سورا فهموند که کسی جز جفت حقیقیش نیست .
سورا با تعجب هینی کشید و به سرعت از توی وان بیرون اومد و برای جلوگیری از دیده شدن بدن عریانش ، خودش رو به گرگ تبدیل کرد .
جه ووک با دیدن گرگ حقیقیش زوزه ی بلندی سر داد و باعث لبخند خدمتکار شخصیش که بیرون از اقامتگاه بود شد .
سورا گرگی با خزه های سفید ... چشم های بنفش و جثه ای 2 برابر کوچکتر از گرگ شاهزاده ...
ولیعهد به گرگ خجالتی سورا نگاهی انداخت و قدم های مقتدرانه اش رو به سمتش کشید .
رو به روی سورا ایستاد و سایه اش را رویش انداخت .
سورا با ترس از بزرگی گرگ شاهزاده زوزه ی ارومی کشید و بهش خیره شد .
گرگ شاهزاده برخلاف بعد انسانیش علاقه ی بسیار شدیدی به سورا پیدا کرده بود و همین امر باعث شد بهش نزدیک تر بشه و سرش را به گردن سفید سورا بمالد .
سورا کمی با تعجب نگاهش رو به خزه های سیاه جفتش داد ولی بلافاصله به خودش اومد و متقابلا شروع به مالیدن سر به گردن جفتش کرد و از بوی جفتش لذت برد .
ولیعهد سرش را از توی گردن سورا در اورد و به سمت دیگر گردنش رفت و متقابلا همین کار رو تکرار کرد و از بوی هلویی که گردن همسرش ساطع میشد حظ کرد .
بعد از چند دقیقه تنفس بوی همدیگر ، جه ووک از سورا فاصله گرفت و خودش را به انسان تبدیل کرد .
برای جلوگیری از شهوتی که نسبت به سورا به دست اورده بود ، به سمت تخت رفت و ملافه ی قرمز رنگ را روی خزه های سفید سورا انداخت و با لحنی دستوری گفت : تبدیل شو .
زوزه ی ارومی کشید و بلافاصله به بعد انسانی خودش تغییر شکل یافت .
ملافه ی توری قرمز رنگ را دور خودش محکم کرد و سرش را پایین انداخت .
ولیعهد اهی کشید و گفت : فردا مراسمی برای مارک کردنت برگذار میکنم .. خودت را برایش اماده کن همسرم .
بلافاصله با اتمام حرفش ، از اقامتگاهش خارج شد و سورا را که از حرف هایش توی بهت بود تنها گذاشت .
.
ماه به سرعت جایش را به خورشید داد و شروعی تازه را برای زندگی به ارمغان اورد .
تمام قصر در تکاپو بودند و به تزیین سالن مراسم مشغول بودند .
سورا با لبخند به خودش توی ایینه ی کوچیک روی میز نگاه کرد و خطاب با خدمتکار گفت : به نظر چهره ام مناسب شاهزاده هست ؟
خدمتکار لبخندی زد و احترامی گذاشت . با لحن اروم ولی شادی گفت : البته بانوی من .. من تا به حال امگایی به زیبایی شما ندیده ام .. بانویی با چشم های ابی و وقتی تبدیل به گرگ میشود چشمانی بنفش دارد . پوستی سفید که با رنگ خزه های گرگتون برابری میکند ... شما خیلی زیبایید بانوی من ... امیدوارم یادتون نرفته باشه که تموم الفاهای این سرزمین به خاستگاری شما میومدن .
سورا لبخند خجلی زد و گفت : اونقدر ها هم که تو میگی من زیبا نیستم .
سپس با لحنی گرفته گفت : بنظرم بانویی که با سرورم وارد قصر شدن بسیار زیبا تر بودند .
خدمتکار اخمی کرد و گفت : اینطور نیست بانوی من . شما چشم های ابی دارید .. موهایی به رنگ شب و پوستی بسیار سفید ولی ان بانو .. موهایی قهوه ای و رنگ چشمانی قهوه ای و پوستی تقریبا گندمی دارند .. چرا شما باید به ایشون حسادت کنید بانو ی من ؟
سورا لبخند غمگینی زد و گفت : با این حال ان دوشیزه چیزی دارد که من هرگز بهش دست نمیابم ..
خدمتکار با همون اخم بین ابروهای نازکش گفت : ان چی هست بانوی من ؟
سورا سرش را پایین انداخت و با لحن پر از بغضی گفت : عشق ولیعهد .
خدمتکار اهی کشید و حرفی نزد .
سورا فکر می کرد این حرف ها بین خود و خدمتکارش میماند و هرگز نفهمید یه گرگ با خزه های سیاه و چشم های خاکستری داره به چهره ی غمگینش نگاه میکنه و هر لحظه ممکن است از شدت ناراحتی برای بغض همسرش زوزه ی بلندی سر بده .
.
بعد از پوشیدن خزه ای از پوشت گاومیش ، از چادرش بیرون زد و همون لحظه پدرش رو دید که با خوشحالی دارد قدم میزند .
لبخندی زد و به سمت پدرش رفت .
با صدای تقریبا شادی گفت : چی باعث شده رییس قبیله ی کیم اینقدر خوشحال باشن ؟
ارباب کیم به سمت دخترش برگشت و گفت : ولیعهد مراسمی گرفته اند و قرار است جلوی همه جفت حقیقیشون را مارک کنند و این نشون میده که تو را فراموش کرده اند .
با شنیدن این کلماتی که بی رحمانه از دهان پدرش فرار میکردند ، اشکی ریخت و گفت : دیگه کافیه پدر .
بلافاصله به گرگ خاکستری با چشمانی قهوه تبدیل شد و بدون توجه به داد های پدرش که اسمش را فریاد میزد به سمت جنگل دوید .
برای رسیدن به جنگل باید از کنار قصر عبور میکرد .
به محض شنیدن صدای طبل و زوزه ی گرگ ها از قصر ، خرناسی کشید و اشکی از چشمان گرگینه ایش پایین ریخت .
نگاهش را به در قصر داد و زوزه ی بلندی سر داد و شاهزاده را صدا زد .
ولیعهد صدای نیسایی که عاشقش بود را شنید ولی اهمیتی نداد و بلافاصله دندون های نیشش را توی گردن سورا وارد کرد و مارک بزرگی را روی گردنش کاشت .
با اینکار تمام افراد درون مراسم زوزه کشیدند و صدای برخورد چوب به سطح طبل شنیده شد .
نیسا از شنیدن این صدا اشکی ریخت و متوجه شد که دیگه کار از کار گذشته و الان ان بانو مارک پر رنگی را روی گردنش دارد .
خرناسی کشید . از قصر دور شد و به طرف جنگل دوید .
با رسیدن به جنگل ، نگاهش را به رود خانه ی جلوش داد و شروع به زوره کشیدن کرد .
همانطور که زوزه میکشید صدای چند گرگ را شنید .
به سمت گرگ ها برگشت و با دیدن گرگ هایی از رده ی الفا که خزه های سیاه و چشمان قرمز داشتن ، ترسیده قدمی به عقب رفت و خرناس ترسیده ای کشید .
گرگ های سیاه با دیدن این امگا و بویی که از خودش ساطع میکرد ، اب از بین دندون هاشون جاری شد و روی زمین ریخت .
نیسا با ترس خرناسی کشید و شروع به دویدن کرد .
گرگ ها زوزه ای از خوشحالی سر داد و شروع به دویدن دنبال گرگ خاکستری کردند .
انقدر دوید که به اخرای جنگل رسید و راه خونه اش رو گم کرد .
از حرکت ایستاد و خواست برگرده و پشت سرش را نگاه کند که دندون هایی توی خزه های خاکستریش فرو رفت و صدای زوزه ی دردناکش را بلند کرد .
همونطور که گردنش بین دندون های تیز گرگی گیر کرده بود و هیکل بزرگ و سیاهش را روی خودش حس میکرد ، زوزه های دردناکی می کشید و اشک میریخت .
انتظار داشت از طریق عصب های مغزش با پدرش یا حتی شاهزاده ارتباط بر قرار کند ولی انقدر ضعیف شده بود که نتوانست این کار رو انجام بدهد .
دیگه هیچ امیدی به زنده ماندن نداشت که صدای زوزه ی الفایی را شنید و بعد از ان خاموشی مطلق .
.
با بوی قوی جوشنده ای چشمانش را اروم باز کرد .
سقف چادر هیچ شباهی به چادری که در انجا اقامت میکرد نداشت .
با عجله سرش را از روی بالشت بلند کرد که درد شدیدی توی گردنش پیچید .
اهی کشید و دوباره سرش را روی بالشت گذاشت که همون لحظه زنی با رده ای از گرگ های قهوه ای وارد چادر شد .
زن با دیدن چشم های باز نیسا لبخندی زد و به سرعت سینی را روی میز چوبی گذاشت و گفت : بیدار شدی عزیزم ؟
نیسا با لبخند سری تکون داد و گفت : ببخشید بانو .. من .. من چه اتفاقی برایم افتاده است ؟
بانو سانگ لبخندی زد و گفت : گرگ های جنگل به شما حمله کرده بودند و فرزندم شما را دیده بود که به اسارت انها در امده بودید برای همین نجاتتان داد و از انجایی که محل زندگی شما بانوی زیبا رو را بلد نبود به قبیله ی خودش یعنی قبیله بنگ اورد .
نیسا با تعجب گفت : ای .. اینجا محل اقامت قبیله ی بنگ هست ؟
بانو سانگ لبخندی زد و گفت : همینطور است عزیزم .. من بانو سانگ همسر رییس قبیله هستم .
نیسا لبخندی زد و سعی کرد از روی تخت بلند شود تا احترامی بگذارد که بانو سانگ دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت : نیازی نیست بلند بشی عزیزم .
نیسا با همون لبخند گفت : متاسفم .. من نیسا هستم .. کیم نیسا .. دختر رییس کیم از قبیله ی امگاهای خاکستری .
بانو سانگ لبخندی زد و گفت : باعث افتخاره که در خانه ی ما اقامت میکنید بانوی جوان .
نیسا لبخندی زد و سکوت کرد .
در همون لحظه لبه ی چادر بالا رفت و پسری با موهای بلند و مشکی .. چشم هایی که در تاریکی میدرخشید و رنگ سبزش زبان زد خاص و عام بود .. قدی بلند و اندامی لاغر و در حین حال قوی وارد شد .
نیسا به سرعت لبه ی هانبوکش را که باز شده بود ، بست و سرش رو به طرف دیگری چرخاند .
پسر اوهی گفت به سرعت گفت : متاسفم بانوی جوان نمیدونستم که بهوش امده اید .
بانو سانگ لبخندی زد و گفت : نیسا جان .. ایشون همون شخصی هستند که شما رو از بین اون گرگ ها نجات دادند .
نیسا سرش را به طرف پسر چرخاند و گفت : ازتون واقعا ممنونم .. اگر شما نبودید .. معلوم نبود چه بلایی بر سر من می امد .
پسرک با شنیدن صدای نازک دختر ، اهی کشید و گرگش شروع به تکاپو کرد .
بانو سانگ با دیدن عکس العمل پسرش ترجیح داد که چادر را ترک کند .
بلافاصله از روی تخت بلند شد و خطاب به نیسا گفت : متاسفم دخترم .. من باید به کار های قبیله رسیدگی کنم .. فرزندم جوشنده را به شما می خوراند .
پسر و نیسا هر دو با تعجب به بانو سانگ که از چادر خارج میشد چشم دوختند .
پسرک سرش را به طرف نیسا برگرداند و گفت : من به شما برای خوردن جوشنده کمک میکنم بانوی من .
نیسا از ادب پسر لبخندی زد و سرش را بالا و پایین کرد .
پسرک به سمت تخت رفت و کنارش روی یک زانو نشست و کاسه ی سفالی رو از جوشنده پر کرد و به طرف نیسا گرفت .
نیسا با لبخند کاسه رو از دست پسر گرفت و تشکر کوتاهی کرد .
پسر از روی زمین بلند شد و قبل از تبدیل شدن به گرگش که بشدت درحال تکاپو بود ، به سمت خروجی رفت که با شنیدن صدای نیسا سرجایش ایستاد .
نیسا با عجله کاسه را پایین اورد و گفت : ارباب جوان میتونم اسمتون رو بدونم ؟
بدون برگشتن به سمت نیسا ، به حرف امد : هیونبین .. بنگ هیونبین .
و بلافاصله لبخندی زد و از چادر خارج شد .
نیسا که کاملا ولیعهد را در ان لحظه فراموش کرده بود ، لبخندی زد و ادامه جوشانده رو نوشید .
های های .
لطفا ووت و نظر فراموش نشه .
و حتما نظراتتون رو بهم بگید .
ممنونم .
امیدوارم از پارت دو لذت ببرید .😍🥰
VOCÊ ESTÁ LENDO
Destiny (Chanlix)
Fantasiaکاپل : چانلیکس . هیونمین . ژانر : رمنس . امگاورس . تاریخی . امپرگ . اسمات . روزهای آپ: یکشنبه ها .