part 10

160 33 1
                                    

همانطور که خدمه ردا شو تنش می کردند ، یاد نگاه خواهرش افتاد .

همیشه از نگاه های آن الفا هراس داشت ولی نمی توانست به روی خود اورد چرا که او ولیعهد این سر زمین بود و نباید هراسی را از خود بروز می داد .

بعد از آمادگی کامل ، از اقامتگاهش خارج شد و همراه با حشامش به سمت اقامتگاه خواهرش رفت .

خدمتکار سوریا با دیدن ولیعهد ، با عجله از پله ها پایین دوید و احترام نود درجه ای گذاشت و لب زد : خوش آمدید سرورم . حضورتون رو اعلام می کنم .

فلیکس با چهره ای خنثی و سرد ، سری تکان داد و رفتن خدمتکار را مشاهده کرد ‌.

خدمتکار : بانوی من .. ولیعهد تشریف آوردند.

سوریا ابرویی بالا داد و جام سفالی شراب را سر کشید و حرفی نزد .

خدمتکار با خجالت بار دیگر به حرف آمد: بانوی من ... ولیعهد تشریف آوردند.

فلیکس به این حرکت خواهرش پوزخندی زد و پله ها را با ارامش طی کرد .

خدمتکار با خجالت احترام نود درجه ای کشید و گفت : متاسفم قربان .. فکر می‌کنم حالشون خوب نباشه .
همانطور که خدمه ردا شو تنش می کردند ، یاد نگاه خواهرش افتاد .

همیشه از نگاه های آن الفا هراس داشت ولی نمی توانست به روی خود اورد چرا که او ولیعهد این سر زمین بود و نباید هراسی را از خود بروز می داد .

بعد از آمادگی کامل ، از اقامتگاهش خارج شد و همراه با حشامش به سمت اقامتگاه خواهرش رفت .

خدمتکار سوریا با دیدن ولیعهد ، با عجله از پله ها پایین دوید و احترام نود درجه ای گذاشت و لب زد : خوش آمدید سرورم . حضورتون رو اعلام می کنم .

فلیکس با چهره ای خنثی و سرد ، سری تکان داد و رفتن خدمتکار را مشاهده کرد ‌.

خدمتکار : بانوی من .. ولیعهد تشریف آوردند.

سوریا ابرویی بالا داد و جام سفالی شراب را سر کشید و حرفی نزد .

خدمتکار با خجالت بار دیگر به حرف آمد: بانوی من ... ولیعهد تشریف آوردند.

فلیکس به این حرکت خواهرش پوزخندی زد و پله ها را با ارامش طی کرد .

خدمتکار با خجالت احترام نود درجه ای کشید و گفت : متاسفم قربان .. فکر می‌کنم حالشون خوب نباشه .

شاهزاده ی جوان اهمیتی به بهانه ی گستاخانه ی حشم نداد و در های چوبی را باز کرد .

به محض ورود به اقامتگاه ، سوریا که در حال جوشانده خوردن بود لب زد : اون امگای حقیر رفت ؟

خنده ی بی صدایی کرد و به میز سلطنتی خواهرش نزدیک شد و رو به رویش نشست .

سوریا با دیدنش متعجب لیوان سفالی را پایین اورد و سرش را پایین انداخت .

فلیکس با لبخند لب زد : مگه نمی بینی ولیعهد این کشور به دیدنت اومده ؟ چرا بلند نمی شی ادای احترام کنی الفا ؟

روی کلمه ی ولیعهد و الفا چنان تاکیدی کرد که سوریا  به ناچار از روی صندلی اش بلند شد و احترام نود درجه ای گذاشت ‌‌.

با اتمام کارش ، دامن سلطنتی اش را بالا گرفت و خواست بشیند که فلیکس لب زد : فکر نمی کنم اجازه ی نشستن بهت داده باشم ....

سوریا با حرص به برادر امگاش نگاه کرد و صاف ایستاد و منتظر دستور ماند .

فلیکس با نیشخند جام بزرگ شراب را خم کرد و کمی برای خود در لیوان سفالی ریخت و یک نفس سر کشید .

با اتمام محتویات توی لیوان ، محکم روی میز کوبیدش و با لحنی گستاخ لب زد : آلفایی که برای تصاحب کردن من فرستادی در چه حالیه ؟ 

سوریا با چشمانی گشاد شده به ولیعهد نگاه کرد و فلیکس به وضوح ترس را در آن تیله های مشکی رنگ مشاهده کرد .

فلیکس لب زد : نترس .. قرار نیست به کسی در این باره بگم ... فقط می خواستم حالش رو بپرسم .

شاهزاده خانم ترسیده سرش را پایین انداخت و سکوت را جایز دانست .

وقتی دید که شاهزاده خانم قرار نیست حرفی بزند ، با وقار از روی صندلی بلند شد و ردایش را  درست کرد و لب زد : این بار آخریه که به عنوان یک خواهر بهت نگاه می کنم شاهزاده خانم .. اگر فقط یک بار دیگه دست به همچین جنایتی بزنی ، به همه ی خاندان و گرگ ها میگم که چه عجوزه ای هستی ...

سوریا متعجب پوزخندی زد و به فلیکس که داشت از اقامتگاه خارج می شد ، نگاه خصمانه ای انداخت .

به محض بیرون زدن از اقامتگاه و تنفس هوای پاک ، نگاهش را به آسمان داد و زیر لب گفت : هی رئیس بنگ  بدون من خوش می گذره ؟
.
.
سرش را بین دستانش گرفته و مدام به پسرک امگا فکر می کرد .

از زمانی که پایش را از این قبیله بیرون نهاده بود ، ذهن رئیس قبیله را به خود مشغول کرده بود و سوال های متداولی از خود می پرسید .

یعنی سالم به خونه اش رسیده ؟

اگر گیر گرگ ها افتاده باشه چی ؟

اون هنوز دوره ی هیتش تمام نشده ... اگر یک وقت یه گرگ جنگلی از بوی بدنش بره توی رات چی ؟

اگر دوباره توی آب افتاده باشه چی؟

و اینها همه باعث شده بودند تمام مدت در چادر خود بماند و به آن پسرک ریز جثه فکر کند .

امشب قرار بود رات شود و یکی از معشوقه های خود همبستر شود ولی آن قدر به آن ولیعهد بازیگوش فکر کرده بود که تمام قرار هایش را فراموش کرده بود .

هیونجین که از وضعیت رئیسش به شدت غمگین شده بود ، با قدم هایی ارام ولی استوار وارد چادر شد و به سمت میز چوبی قدم برداشت .

روی یکی از صندلی های چوبی پشت میز نشست و خطاب به دوست صمیمی اش لب زد : چی شده رییس؟

با اکراه سرش را بالا و حقیقت را به زبان آورد : نمی تونم از فکر اون امگا بیام بیرون .

هیونجین خوشحال خنده ی ریزی کرد و گفت: یعنی داری میگی باید منتظر یه توله گرگ از تو و اون باشم ؟

متعجب سرش را بالا اورد و لب زد : دیونه نشو هیونجین .

و ناخود آگاه با اتمام حرفش ، لبخند دندان نمایی را برای دوستش به نمایش گذاشت .

هیونجین ارام لب زد : می خوای برم دنبالش ؟

اهی کشید و سرش را پایین انداخت و لب زد : نمی دونم ... از موقعی که رفته حس می کنم یه چیزی کنارم کم دارم .. نیاز به بوی رایحه اش دارم .. سعی کردم با معشوق هم بستر بشم ولی نشد .. این ها نشونه ی چیه هیونجین ؟

اخمی کرد و با انگشتانش شروع به ضربه زدن به میز چوبی کرد : نمی دونم .. شاید یه حسیه که منم جدیدا دارم تجربه اش می کنم .. شاید ما هم جفت خودمون رو پیدا کردیم .. هوم ؟

نگاه سردش را به هیونجین دادو لب زد : تو ؟

خجالت زده خنده ای کرد و گفت : نمی دونم ولی حس می کنم اون امگایی که تازه به این قبیله اومده نیاز به مراقبت و توجه داره .. دوست دارم حامیش باشم .. می دونم اون قبلا جفت داشته و حتی فرزندش رو از دست داده و تو که می دونی به گفته ی پیش گو من هیچ وقت جفتی نخواهم داشت .

کمی مکث کرد و سپس لب زد : من می دونم این بر خلاف قوانین رئیس ولی ... من .. من می تونم شانسم رو برای کسی که امگای حقیقی من نیست امتحان کنم ؟

می تونم امیدوارم باشم که بچه ی من توی شکمش پرورش پیدا کنه ؟

در تیله های براق دوستش خیره شد و لب زد : هر کسی رو که بخواد مانع رسیدن تو به عشقت بشه رو نابود می کنم .

هیونجین با خوشحالی لبخندی زد و لیوان سفالی اش را بالا گرفت تا کمی از شراب برنجش بنوشد .
.
.
ساعت از نیمه گذشته بود .
بند هانبوک سفیدش را محکم کرد و به طرف تخت سلطنتی اش قدم برداشت .
ارام و با طمانینه روی تخت نشست و دستانش را دو طرف پاهای خم شده اش گذاشت .
اهی کشید و کمی سرش را بالا اورد و با خود گفت : یعنی برم پیشش؟
مکثی کرد و ادامه داد : نه .. من تازه از قبیله اومدم اگر دوباره برگردم خیلی بد میشه .... شاید اصلا مثل من توی فکر نباشه ...
یکبار دیگر مکثی کرد : یعنی برم پیشش ؟
نه ولش کن .
سپس سرش را روی بالشت قرار داد و چشمانش را بست تا بخواب برود ولی به ثانیه نکشید که چشمانش را باز کرد و از روی تخت بلند شد و شروع به عوض کردن لباس های سلطنتی اش با لباس هایی کهنه کرد .

کمی صبر کرد تا تمام خدمتکار ها به خواب بروند و سپس از درب پشتی اقامتگاهش بیرون زد و به سمت ورودی قصر قدم برداشت .

با قوم های محتاط طول قصر را دوید تا اینکه به درب ورودی رسید و همان لحظه فرمانده را دید که همراه با لشکریان داشت وارد قصر می شد .
هینی کشید و پشت دیوار قائم شد و به محض رفتن فرمانده و ناپدید شدنش ، خودش را به بعد گرگینه ای اش تبدیل کرد و از دیوار قصر بالا رفت و اندکی بعد در خیابان های تاریک در حال قدم زدن بود .

خوشحال از اینکه قرار است الفایی که بهش دلباخته بود را ببیند ، به سمت قبیله دوید و چیزی نگذشت که چادر های خیمه زده شده را دید .

لبخند دندان نمایی زد و با سرعت بیشتری به سمت قبیله دوید ولی به محض رسیدن به چادر ها سرعت قدم هایش را کمتر کرد تا با صدای پاهایش مردم قبیله را از خواب بیدار نکند .

وقتی رو به روی چادر چان قرار گرفت ، لبخندی زد و لبه ی چادر را کنار زد .

نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن رئیس قبیله در چادر ، لب برچید و اخمی کرد : این موقع شب کجا رفتی ؟

چان با لبخند از دیدن آن امگای سر به هوا ، پشتش قرار گرفت و لب زد : دنبال چی می گردی ؟

فلیکس با ناراحتی و همانطور که در حال جست و جوی چادر بود لب زد : رئیس قبیله رو ندیدی ؟ چرا الان توی چادرش نیست ؟ نکنه رفته پیش معشوقه ؟

چان خندان دستش را دور کمر شاهزاده حلقه کرد و گفت : بهتر نیست یک نگاه به من کنی ؟ شاید اونموقع رئیس قبیله رو پیدا کنی .

فلیکس با گیجی به سمتش برگشت و با دیدن چان در آن پوستین خزه خاکستری ، با ذوق هینی کشید و دستانش را دور گردنش حلقه کرد و خودش را در آغوش الفا جا کرد .

رئیس قبیله که انگار گمشده اش را پیدا کرده بود ، دستانش را دور کمرش حلقه کرد و سرش را در گردن آن امگا فرو برد و رایحه اش را استشمام کرد .

فلیکس با سادگی و صداقت لب زد : دلم برات تنگ شده بود رئیس .

لبخندی زد و دستش را در موهای ابریشمی و رنگ شب شاهزاده فرو برد و آن را بیشتر به خود فشرد و حرفی نزد .

فلیکس غمگین از جواب نگرفتن ، لب زد : تو دلت برای من تنگ نشده بود رئیس؟

بوسه ای روی پوست صاف گردن فلیکس زد و گفت : فکر کنم رایحه ام گویای همه چیز باشه .

فلیکس خوشحال از چیزی که شنیده بود ، محکم تر خودش را در آغوش چان گم کرد و لب زد : می شه بریم داخل چادر ؟ خیلی سردمه .

نفس عمیقی از رایحه ی فلیکس گرفت و از توی بغلش خارجش کرد و بعد از گذاشتن دستش پشت کمر باریک ولیعهد آن را به داخل چادر های سبز هدایت کرد .

با قدم گذاشتن توی چادر ، با عجله به سمت آتش وسط چادر رفت و کنارش نشست .

دستای کوچکش را روی شعله های نارنجی رنگ گرفت و لب زد : چقدر گرمه .

چان با لبخند پوستین اش را از تنش خارج کرد و روی شانه های نحیف پسرک انداخت و کنارش جا گرفت .

فلیکس لبخند به لب به شعله های آتش چشم دوخته بود که ناگهان دستانی دور کمرش حلقه شد و لحظه ای بعد در آغوش ارامش بخش چان رها شد .

متعجب به چشم های براق رئیس قبیله که داشت به موهایش نگاه می کرد و با دست ازادش نوازششان می کرد ، چشم دوخت .

چان ارام و با وقار لب زد : از لحظه ای که رفتی حتی یک ثانیه هم از فکرت خارج نشدم ... حس میکردم یک چیز رو گم کردم .

کمی مکث کرد و نگاهش را از موهای ابریشمی شاهزاده گرفت و به تیله های خاکستری رنگش داد و لب زد : اون چیزی که گم کرده بودم تو بودی ... اون چیزی که دلم می خواست کنارم باشه هم تو بودی ... می دونم ممکنه شرایط زندگیت طوری باشه که نتونی اینجا بمونی کلی می شه حداقل بعضی اوقات بیای کنارم ؟

متعجب به رئیس قبیله زل زد و لحظه ای چشمانش را نگرفت .

آب دهنش را قورت داد و خواست رو برگرداند که دستی زیر چونه اش قرار گرفت و سرش را ثابت نگه داشت و لحظه ای بعد گرمایی را روی لبانش حس کرد .

بلافاصله چشمانش را بست و هر دو دستش را دور گردن عضله ای الفا حلقه کرد .

به سمت چان خیز برداشت و روی پاهایش نشست و اجازه ی بوسیده شون را صادر کرد .

چان ارام ولی محکم لب پایینش ولیعهد را به دندان گرفت و زبان زد .

فلیکس هم متقابلا سر کج کرد تا فضای بیشتری به رئیس قبیله بدهد .

زبانش را روی دندان های جفت شده ی فلیکس کشید و اجازه ی ورود خواست .

با زنش بیش از حد آن زبان تند و تیز ، به ناچار دندان هایش را از هم فاصله داد و پذیرای آن شی داغ و آتشین شد .

الفا با لذتی وصف نشدنی ، کمر امگا را به اسارت در اورد و از روی زمین بلند شد و همانطور که بوسه را ادامه می داد به سمت تخت چوبی حرکت کرد .

طولی نکشید که به تخت رسیدند . فلیکس را روی تخت انداخت و برای لحظه ای ارتباط آن دو لب لجوج را قطع کرد .

در چشمان براق و خمار شاهزاده نگاه کرد و منتظر صدور اجازه شد .

می خواست فرا تر از یک بوسه باشد .

می دانست زود است ولی آیا قادر بود بیش از این از بدن آن امگای سفید پوست دور باشد ؟

فلیکس ترسیده در چشمان الفا نگاه کرد و با لکنت لب زد : می .. میشه ...

انگشت اشاره اش را روی لبان سرخ و خیس از بوسه ی شاهزاده نهاد و لب زد : تا تو نخوای هیچ کاری نمی کنم فلیکس .. می دونم .. تند رفتم .. متاسفم .

نفس عمیقی از درک الفای رو به رویش کشید و دستانش را دور گردنش حلقه کرد .

چان خودش را روی جثه ی ریز امگا انداخت .

طوری که تمام اعضای بدنشان اعمم از سینه ، لب ها ، چشمان و حتی عضو های مردانه شان رو به روی هم قرار داشت .

روی لبان رئیس قبیله لب زد : بریم قدم بزنیم ؟

الفا با لبخند بوسه ای روی لبان امگا زد : البته ..

چندی بعد هر دو آن ها دست در دستان هم در حال قدم زدن در کنار رود روان بودند .

فلیکس لبخند به لب به رود خانه و رئیس قبیله با عشق به امگای کنارش نگاه می کرد .

با دیدن کرم شب تابی که روی یکی از برگ ها نشسته بود ، نگاهش را به فلیکس داد و از حرکت ایستاد .

فلیکس متعجب به سمتش برگشت تا دلیل این ایستادن را بفهمد .

چان لبخند به لب خم شد و سنگی کوچک برداشت .

با دست ارام فلیکس را به کناری هدایت کرد و سنگ را در جایی که کرم های شب تاب وجود داشتند پرت کرد .

فلیکس متعجب به سمتی که سنگ پرت شده بود نگاه کرد و با دیدن کرم های شب تاب ، دهانش از خوشحالی و شوق باز ماند .

به سمت آن ها دوید و دستانش را باز کرد و لبخند به لب به آن موجودات زیبا نگاه کرد .

چان نگاه عاشقانه ای را روانه ی فلیکس کرد و با قدم هایی ارام به سمتش رفت و از پشت دستانش را دور کمر شاهزاده حلقه کرد .

فلیکس با ارامش چشمانش را بست و سرش را روی شانه ی پهن رئیس قبیله و دستانش رو روی دستان قوی او گذاشت .

چان عاشقانه سر در گردن سفید امگا فرو برد و بوسه ای ارام را بهش هدیه داد .

هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کرد در یک شب اینطور عاشق آن امگای ریز جثه شود .

هوا رو به روشنایی می رفت ولی این باعث نمی شد آن دو از این حال‌شان خارج شوند .

همچنان چان از پشت فلیکس را بغل کرده بود ولی اینبار در حالت نشسته .

پاهایش را دو طرف پاهای فلیکس انداخت و همانطور که دست در موهای نرمش می کرد لب زد : سردت نیست ؟

ولیعهد لبخندی زد و گفت : تا زمانی که توی بغل تو باشم نه .

الفا لبخندی زد و گفت : بهتر نیست پاهاتون از توی رود در بیاری ؟ پوستشون رو چروک کردی .

با تخسی لب برچید : ولی من دارم ارامش می گیرم .

چان خندان پاهای امگا را از آب بیرون کشید و با دستان بزرگ و ضمختش ، پاهای نحیف و کوچک شاهزاده را گرفت تا گرمش کند .

نگاهش را از پاهای سفیدش گرفت و به الفا که با دقت خاصی مشغول خشک کردنشان بود ، داد .

برای یک لحظه بغض گلوی کوچکش را چنگ زد .

چان که متوجه نگاه خیره ی آن امگا به خود شده بود ، سرش را بالا اورد و در چشمان خیسش نگاه کرد .

با نگرانی لب زد : چیشده ؟

سرش را پایین انداخت و اشکان جزئی اش را پاک کرد و لب زد : چیزی نیست .. متاسفم .

رئیس قبیله با لحنی که مو به تن هر امگایی سیخ می کرد لب زد : می گم چیشده فلیکس ؟

تحت تاثیر لحن مقتدر الفا به حرف آمد : اگر .. اگر خیلی عاشق هم بشیم و بخواییم ازدواج کنیم ولی پیشگو ها جفت های حقیقی دیگه ای رو بهمون معرفی کنن ما باید چیکار کنیم ؟

اخمی کرد و لب زد : من قدرت مند ترین الفای این سر زمینم فلیکس ... اگر قرار باشه کسی تو رو از من بگیره گلوش رو پاره می کنم .. من هیچ وقت به جفت حقیقی اعتقاد نداشتم و اگر برای رسیدن به تو باشه حاضر تمام پیشگو ها رو از بین ببرم .

بین گریه ،  خنده ای کرد و سرش را روی سینه ی الفا قرار داد و دوباره نگاهش را به رود روان داد .

چان هم با اخمی که لحظه ای از روی چهره اش کنار نمی رفت ، بوسه ای روی موهای خوشبوی شاهزاده گذاشت و متقابلا به رود آبی رنگ که انعکاس نور خورشید درحال آن در حال آشکار شدن بود ، داد.





های های اینم پارت ۱۰ .
حمایت فراموش نشه لطفا














Destiny (Chanlix)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang