13 روز از زمانی که پدر و مادرش فوت شده بودن ، می گذشت .
امروز خواهرش باید مرخص می شد تا با هم برن خونه .. جایی که به وضوح نبود مامان و باباشون رو داد می زد .
توی این مدت با پس انداز باباش ، تونسته بود اون دو نفر رو دفن کنه و بعد از اون وارد بیمارستان میشد تا روش های بچه داری رو از پرستار مهربونی که همیشه کنارش بود یاد بگیره .
از روی صندلی سالن انتظار بلند شد و به سمت ایستگاه پرستاری رفت .
خطاب به پرستار کیم لب زد : ببخشید چه ساعتی خواهر من مرخص می شه ؟
پرستار کیم که توی این 13 روز شناخت کاملی از فلیکس پیدا کرده بود گفت : اول باید تسویه کنی عزیزم .
متعجب به پرستار کیم نگاه کرد و گفت : چ .. چی ؟
پرستار کیم با لبخند گفت : پدرت قبل از فوتش تسویه حساب نکرده .. یعنی نه پول عمل مادرت نه این 13 روز رو نداده .. تازه یادگیری بچه داری هم هزینه داره عزیزم .. همه ی اینا رو باید تسویه کنی بعدش می تونی خواهرت رو ببری .
اشک توی چشماش جمع شده بود و صدای تپش قلبش اونقدر بلند بود که حس می کرد کل افراد بیمارستان دارن می شنونش .
اب دهنش رو قورت داد و گفت : چقدر میشه کلش ؟
پرستار کیم نگاهی به مانیتور انداخت و گفت : در کل میشه 5 میلیون وون .
با شنیدن این رقم هنگفت ، هقی زد و گفت : ولی من اینقدر پول ندارم .
پرستار با لبخند گفت : متاسفم عزیزم ولی تا اون زمان خواهرت باید اینجا بمونه و باید بگم که هر روز پول اضافه میشه .
اهی کشید و نگاهش رو از پرستار کیم گرفت و به سمت خروجی بیمارستان رفت .
باید هر طور شده تا امشب این پول رو جور می کرد .. اما چطوری ؟
از بیمارستان خارج شد و نگاهی به اسمون کرد و دقیقا همون لحظه پاهاش سست شد و روی پله های ورودی نشست : چرا اینکار رو باهام کردی ؟ الان من پول اینهمه ادم رو از کجا جور کنم بابا ؟ پول بیمارستان .. پول رییس شرکتت .. پول بقیه طلبکار ها رو چطوری بدم ؟ هق هق .
سرش رو بین دستاش گرفت و بلند و بدون توجه به افرادی که با ترحم نگاهش می کرد ، شروع به گریه کردن کرد .
وقتی اروم شد که فکری به ذهنش رسید .
اب بینیش رو بالا اورد و با عجله از روی پله ها بلند شد و به سمت جایی که نباید دوید .
با رسیدن به ورودی بار ، دستش رو روی قلبش گذاشت و کمرش رو خم کرد تا نفسی تازه کنه چرا که تمام راه بیمارستان تا بار رو دویده بود .
بعد از اینکه کمی اروم شد ، سرش رو بالا اورد و لب گزید : اینا همش به خاطر هاناست باشه .. تو میتونی فلیکس .. بخاطر خواهرت .
با اطمینان سرش رو بالا و پایین کرد و وارد شد .
از بین تمام افراد مستی که توی هم میلولیدن و کوشه و کنار دیوار از هم لب می گرفتن ، عبور کرد و به سمت دفتر مدیریت رفت .
بین راه پسری جلوش رو گرفت و لب زد : کجا سرت رو انداختی پایین و داری میای ؟
ترسیده به پسر نگاه کرد و گفت : می خوام لی مینهو شی رو ببینم .. من قرار بود اینجا کار کنم .
پسر کمی دقت کرد و تونست چهره ی فلیکس رو به یاد بیاره .
اهانی گفت و کنار رفت تا فلیکس به سمت دفتر مدیریت بره .
با رسیدن به درب چربی قرمز رنگ ، چند تقه به در زد و به محض شنیدن صدای مینهو نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد : سلام .
سرش رو بالا اورد تا عامل این صدای اشنا رو بشنوه . با دیدن فلیکس متعجب از پشت میز بلند شد و به سمتش رفت و گفت : تو اینجا چیکار می کنی ؟ هیونجین می دونه اینجایی ؟
سرش رو پایین انداخت و گفت : لطفا بهش نگو .. ما خیلی وقته جدا شدیم ..
کمی مکث کرد و ادامه داد : میشه بهم کار بدی ؟ باور کن خیلی به پولش نیاز دارم .. لطفا کمکم کن .. لطفا .
مینهو هول شده لب زد : باشه .. اروم باش .. چه کاری می خوای ؟
سرش رو بالا اورد و گفت : من تا اخر امشب به 5 میلیون وون نیاز دارم .. هر کاری باشه مهم نیست..
مینهو : فقط یه کار دارم که میتونی تا شب اینقدر پول گیر بیاری .
چشماش به وضوح درخشید با خوشحالی لب زد : چی ؟ هر چی باشه حاضرم انجامش بدم .
اخمی کرد و گفت : حاضری تن فروشی کنی ؟
لبخند از روی لباش محو شد .. توی ذهنش گفت : یعنی فقط با همین کار می تونم پول در بیارم ؟
لباش از بغض شروع به لرزیدن کرد .
اروم لب زد : اره .
مینهو سری تکون داد و گفت : پس برو اماده شو ..
لب گزید تا بغضش رو مخفی کنه ولی قطره ی اشکی که ریخت ، به مینهو فهموند که اصلا از این موضوع راضی نیست و واقعا مجبوره .
عقب گرد کرد و به سمت اتاقی که قبلا هیونجین بهش نشون داده بود رفت .
مینهو از پشت به کمر خمیده ی این پسر 18 ساله نگاه کرد و به محض ناپدید شدنش ، به طرف گوشیش پرواز کرد و شماره ی هیونجین رو گرفت .
بعد از 5 تا بوق جواب داد : الو ؟
مینهو لب زد : کجایی ؟
همانطور که از فرودگاه خارج می شد لب زد : فرودگاه .. مامان و بابا رو بدرقه کردم قرار بود برن امریکا برای فروش شرکت ها .
به میز پشت سرش تکیه داد و گفت : از فلیکس جدا شدی ؟
اهی کشید و گفت : نه .. دعوامون شد اونم زد بیرون از خونه .. الان 13 روزه دنبالشم انگار اب شده رفته توی زمین .
مینهو با طمانینه گفت : اینجاست .
اخمی کرد و همانطور که سوار ماشینش می شد لب زد : چی ؟
کمی صداش رو بالا برد و گفت : میگم توی باره منه .. نیاز به پول داره میخواد خود فروشی کنه .
یه لحظه حس کرد قلبش چند تپش رو جا انداخته .
ماشین رو روشن کرد و جوری از جا کندش که گرد و خاک همه جا رو پر کرد : مینهو ببرش به یه اتاق وی ای پی و نذار کسی واردش بشه تا من خودمو برسونم .
مینهو سری تکون داد و گفت : باشه .
هیونجین بدون جواب دادن به مینهو یا تشکر کردن ، تماس رو پایان داد و موبایلش رو روی صندلی کمک راننده پرت کرد .
با حرص دنده رو عوض کرد و سرعتش رو بیشتر کرد : پسره ی احمق .
.
.
بعد از پوشیدن یک پیراهن مشکی که هم براش گشاد بود و هم بلند ، وارد اتاق مینهو شد و رو به روش ایستاد .
مدام با خجالت پیراهن رو پایین می کشید تا عوض و پاهاش در معرض دید نباشه .
مینهو توی دلش خنده ای کرد و گفت : واقعا که تو یه تندیسی از زیبایی و خجالتی لی فلیکس .
و سپس بلند گفت : خب .. اماده ای ؟
دوباره لبه ی لباس رو پایین کشید و گفت : ببخشید .. من دقیقا باید چیکار کنم ؟
از پشت میزش بلند شد و به پسرک بی چاره نزدیک شد .
چشم بند جگری دور چشماش بست و گفت : فقط روی تخت دراز بکش و بذار بقیه هر کاری دوست دارن با بدنت بکنن .
با اتمام حرف مینهو ، لباش با بغض شروع به لرزیدن کرد .
اروم سری تکون داد و با کمک مینهو به سمت یکی از اتاق های وی ای پی رفت .
توی راه تمام مدت فقط به خواهرش فکر می کرد و با خودش می گفت : فقط بخاطره هانا .. فقط .
وقتی به اتاق رسیدن ، مینهو اروم فلیکس رو روی تخت نشوند و گفت : به هیچ عنوان .. تاکید می کنم به هیچ عنوان چشم بندت رو در نیار .
سری تکون داد و سعی کرد بغضش رو قورت بده .
مینهو خواست از اتاق خارج بشه که نگاهش به یقه ی کاملا بسته ی فلیکس افتاد .
خنده ی ریزی کرد و دوباره به سمتش رفت .
سه دکمه ی اول لباسش رو باز کرد و از روی شونه ی چپش پایین انداخت و لب زد : اینطوری باید جذاب باشی .
هقی زد و سرش رو اروم بالا و پایین کرد .
مینهو اهی کشید و از اتاق خارج شد .
.
.
نیم ساعت طول کشید تا به بار برسه .
با عجله ماشین رو پارک کرد و به سمت ورودی دوید و مستقیم وارد اتاق مینهو شد .
مینهو ترسیده از باز شدن یهویی در لب زد : چته وحشی ترسیدم .
اب دهنش رو قورت داد و گفت : کجاست ؟
مینهو : توی اتاق 12 .
سری تکون داد و همانطور که وارد اتاق شده بود ، همانطور هم خارج شد و به سمت اتاق 12 دوید .
با رسیدن به اتاق نفس عمیقی کشید و اروم در رو باز کرد .
فلیکس با شنیدن صدای در ، شدت گریه هاش بیشتر و ضربان قلبش تند تر شد .. دستاش به شدت می لرزید و حس می کرد داره وارد شوک میشه .
هیونجین با دیدنش ، لبش رو با ناراحتی گزید و به تخت نزدیک شد و کمی بعد روی تشک نشست .
با پایین رفتن قسمتی از تخت ، کمی خودش رو عقب تر کشید و سعی کرد نفس عمیقی بکشه ولی نشد چرا که هین بلندی کشید و اشکی ریخت که چشم بند رو خیس کرد .
هیونجین یواش بهش نزدیک شد و دو طرف شونه هاش رو گرفت .
فلیکس ترسیده شونه هاش رو جمع کرد و با چشم های بسته مدام سرش رو تکون می داد تا صورتش در دسترس هیونجین نباشه .
هیونجین اروم یکی از دستاش رو برداشت و پشت سر فلیکس برد و گره چشم بند رو باز کرد .
فلیکس تمام مدت توی سکوت نشسته بود و فقط اشک می ریخت .
بعد از باز کردن گره اول ، نگاهش رو به فلیکس داد . با دیدن اضطراب بیش از حدش ، دستش رو از لبه وارد اون پارچه ی جگری رنگ کرد و از روی چشم های فلیکس برش داشت .
با برخورد نور قرمز به چشمش ، سرش رو پایین انداخت تا کمتر اذیت بشه .
هیونجین اروم دستش رو پایین اورد و منتظر واکنش فلیکس موند .
پسر کوچکتر بعد از مدتی کوتاه سرش رو بالا اورد تا شخصی که قرار بود اولین بارش رو ازش بگیره ، ببینه .
با دیدن هیونجین ، هقی زد و روی زانو هاش بلند شد و به طرفش خیز برداشت .
دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت و با بغض و گریه گفت : خیلی ترسیدم .. خیلی .
اخمی از روی ناراحتی کرد و دستاش رو محکم دور کمر فلیکس پیچید و متقابلا سرش رو توی گودی گردن تا شونه ی فلیکس فرو کرد : هیش .. تموم شد .
هق هقی کرد و گفت : من نیاز به پول داشتم باید اینکار رو انجام می دادم ... من .. من خیلی ترسیدم هیونجین .
دستاش رو وارد موهای فلیکس کرد و همانطور که نازش می کرد گفت : توی این مدت کجا بودی ؟
اروم از توی بغل هیونجین بیرون اومد و دو زانو رو به روش نشست و با گریه گفت : موقعی که از خونت رفت ، رفتم خونه ی خودمون ولی همسایمون گفت حال مامانم بد شده من رفتم بیمارستان ولی دیر رسیده بود اون مرده بود .. فشارش بالا زده بود .. بعد از تولد خواهرم مرد .. پدرمم بعد از اون جلوی چشمام خود هق هق هق.. هق هق .. خودکشی کرد .. و من موندم و خواهرم .. امروز باید حتما مرخصش کنن ولی پول نداشتم که تسویه کنم با بیمارستان بخاطر همین ..بخاطر همین اومدم تا خودم بفروشم .. تا .. تا ..
هیونجین لباش رو به یه هیش ادامه دار باز کرد و دوباره فلیکس رو توی بغل گرفت و گفت : متاسفم عزیزم .. متاسفم .. گریه نکن .. الان خواهر تو به یه برادر قوی نیاز داره .
فلیکس با لحن لوسی گفت : ولی اخه هیونجین من پول ندارم .. اگر نیارمش بیرون حالش بد میشه .
لبخندی زد و دلش برای این لحن فلیکس ضعف کرد : الان با هم می ریم مرخصش می کنیم .
فلیکس دوباره از بغلش خارج شد و گفت : نه .. نمیخوام مزاحم تو بشم .
هیونجین با اخم و عصبی لب زد : دیونه نشو .. الانم بلند شو بریم تا دیر نشده .
سری تکون داد و همانطور که هنوز نفسش سر جاش نیومده بود ، به کمک هیونجین از روی تخت بلند شد و با هم از اتاق بیرون زدن .
وقتی داشتن از بین اون جمعیت خوفناک رد می شدن ، هیونجین متوجه نگاه خیلیا به جایی که فلیکس بود جلب شده .
اخمی کرد و به طرف فلیکس برگشت .
با دیدن تک پیراهن توی تنش ، اهی کشید و به خودش لعنت فرستاد که چرا حواسش از این مورد پرت شده .
فلیکس متعجب نگاه هیونجین رو دنبال کرد و به پاهاش رسید .
اروم لب گزید و سرش رو پایین انداخت .
نگاهش رو از پاهای فلیکس گرفت و به سمت اتاق مینهو حرکت کرد .
به محض رسیدن به اتاق با عجله در رو باز کرد و گفت : مینهو لباسای لیکس کو ؟
از باز شدن یهویی در ترسید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت : ای خدا لعنتت کنه که توی این نیم ساعت دوبار منو تا لب گور بردی ..
هیونجین بی اهمیت سری تکون داد و گفت : لباساش ؟
از پشت میز بلند شد و به سمت کمدی که لباس های فلیکس رو توش گذاشته بود رفت .
با ارامش لباس ها رو در اورد و به طرف هیونجین و فلیکس برگشت و گفت : بیا اینه .
هیونجین با عجله لباس رو گرفت و روی صندلی پرت کرد و شلوار جین رو توی دستش گرفت .
روی زمین دو زانو نشست و با ارامش شلوار رو پای فلیکس کرد و دکمه اش رو بست .
با اتمام کارش از روی زمین بلند شد و پیراهن رو برداشت .
همانطور که داشت دکمه های پیراهن توی تن فلیکس رو باز می کرد خطاب به مینهو گفت : روتو برگردون .
مینهو هیشی گفت و سرش رو برگردوند .
پیراهن رو از تن فلیکس در اورد و با عصبانیت روی مبل پرت کرد و پیراهن خودش رو جایگزین کرد .
فلیکس ترسیده به حرکات هیونجین نگاه کرد تا یه دلیل برای اینکارش پیدا کنه .
وقتی کارش تموم شد چونه ی فلیکس رو گرفت و سرش رو به خودش نزدیک کرد و گفت : دفعه ی اخری باشه که این لباس ها رو توی تنت می بینم .
به سرعت سرش رو بالا و پایین کرد و حرف هیونجین رو تایید کرد .
با تایید فلیکس حس کرد پروانه ها دارن زیر دلش تاب می خورن .
خم شد و بوسه ای صدا دار که گوش مینهو رو خراش می داد روی لبای فلیکس نشوند و گفت : بریم .
و سپس دست فلیکس رو گرفت و از دری که بدون برخورد با اون ادم های مست میتونست از بار خارج بشه ، بیرون رفت .
.
.
.
رو به روی در بیمارستانی که فلیکس ادرسش رو داده بود ، پارک کردن .
فلیکس با عجله از ماشین خارج شد و به طرف بخشی که خواهر کوچولوش توش بود دوید .
هیونجین با دیدن هول بودن فلیکس ، خنده ای کرد و بعد از قفل کردن ماشین به سمت فلیکس رفت .
فلیکس با لبخند یک دستش رو روی شیشه گذاشته بود و صورت خواهرش رو نوازش می کرد که هیونجین رو کنار خودش حس کرد .
هیونجین با لبخند به بچه های توی بخش نگاه کرد و خطاب به فلیکس گفت : به راحتی می تونم خواهرت رو تشخیص بدم .
لب برچید و گفت : کدومه ؟
هیونجین دقیقا به هانا اشاره داد و گفت : اونه .
با لبخند سری تکون داد و گفت : از کجا فهمیدی ؟
هیونجین با عشق لب زد : چون اون نوزاد تنها نوزادیه که شبیه به عشق منه .
فلیکس احمقانه سری تکون داد و یک دفعه متوجه حرف هیونجین شد .
سرش رو به طرف هیونجین برگردوند و با دیدن چشمای مهربونش ، اب دهنش رو قورت داد و با خجالت نگاهش رو گرفت .
هیونجین با خودش فکر کرد که اگر توی بیمارستان و جلوی این همه ادم نبودن ، حتما اون لپ های گل انداخته فلیکس رو گاز می گرفت و چنان می بوسید که در اثر بوسه قرمز بشن نه خجالت .
همانطور که فلیکس به خواهرش و هیونجین به فلیکس نگاه می کرد ، پرستار کیم به سمتشون اومد و خطاب به فلیکس لب زد : سلام عزیزم .. تونستی پول رو جور کنی ؟
هیونجین از این حرف عصبی شد .
قبل از اینکه فلیکس اصلا بتونه واکنشی نشون بده خطاب به اون پرستاری که فلیکس بخاطر مجبور به خود فروشی شده بود گفت : اره تونست جور کنه ولی می دونی چطوری ؟
پرستار کیم متعجب به لحن تند هیونجین گوش داد .
هیونجین ادامه داد : از طریق خود فروشی .
پرستار کیم با همون حالت به فلیکس که سرش رو پایین انداخته بود نگاه کرد و حرفی نزد که هیونجین پاکتی پر از پول و اسکناس رو از جیب شلوارش بیرون کشید و توی سینه ی اون پرستار بی چاره کوبید و گفت : بقیه کاراش با خودتون .. الانم لی هانا رو مرخص کنید .
پرستار کیم که حسابی ترسیده بود به طرف ایستگاه پرستاری رفت و چند تا فرم اورد تا فلیکس پر کنه و کار های ترخیصش رو انجام بده .
فلیکس که از این طرفداری هیونجین به شدت خوشش اومده بود ، با سری بالا اومده برگه ها رو از خانم کیم گرفت و همشون رو پر کرد و بهش تحویل داد و چندی بعد پرستار کیم به همراه هانا کوچولو به سمت فلیکس اومد .
اشک توی چشماش جمع شد . به طرف پرستار دوید و اروم و با احتیاط خواهرش رو گرفت و محکم به سینه چسبوند .
هیونجین با لبخند به سمتش رفت و یک دستش رو دور شونه های فلیکس و دست دیگه اش رو زیر دستاش گذاشت و به نحوی قاب خانوادگی جدیدش رو تشکیل داد ...........
های های .
اینم پارت ۱۱ امیدوارم لذت ببرید .
شرط برای آپ پارت بعدی ۸۵۰ ووت
YOU ARE READING
start agian [کامل شده]
Romanceکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .