Unlucky & lucky???

216 21 2
                                    

ظهر بود.بعد از اتفاقى كه صبح افتاد،حتى نميتونستم آهنگ هاى وان دايركشن رو گوش كنم.حتى نميتونستم به موسيقى نگاه هم بندازم.ديگه حالم داشت از همه چى به هم ميخورد.ميدونى از خودم بدم ميومد.چرا من بايد اينقدر بدرفتارى ميكردم؟چرا واقعا؟خودمم نميدونم.در كمدم رو باز كردم،تى شرت سفيدم كه عكس برج ايفل روش بود رو برداشتم.پرتش كردم رو تخت.بعد شلوار جينم رو با تى شرتم پوشيدم.تقريبا آماده بودم.فقط آرايش موهام مونده بود.مى خواستم موهام رو دم اسبى ببندم ولى حسش نبود.دو تا كليپس برداشتم و با بى حالى زدم به موهام.يه رژ صورتى هم زدم تا يه وقت كسى نگه دختره آرايش نكرده اومده بيرون.باور كن اصلا حوصله پودر و بند و بساط آرايش رو نداشتم.بالاخره از روى صندلى ميز آرايش بلند شدم و از اتاقم رفتم بيرون.
-كارلا كيفت يادت نره!!
-چشم مامان
رفتم تو هال تا كيفم رو بردارم.بابام رو ديدم كه نشسته بود رو مبل و هندزفرى تو گوشش بود.مثل اينكه آهنگ گوش ميكرد چون سرش هى عقب جلو ميشد و هر پنج ثانيه سوت ميكشيد و خواننده رو تشويق ميكرد.تلويزيون هم جلوش روشن بود.مستند حيوانات بود ولى صداش رو قطع كرده بود.كلى ذرت ريخته بود روى ميز و با نوشابه اى كه روى ميز ريخته شده بود،قاطى شده بود.اين صحنه رو كه ديدم حالت استفراغ بهم دست داد.و بعد،كيفم رو ديدم.بعله.كيف من در وسط ذرت ها و دقيقا روى نوشابه ى ريخته شده،قرار داشت.دهنم وا مونده بود.كيف چرم من كه كلى پول پاش داده بودم،حالا ذرت-نوشابه اى شده بود.چه تركيب زيبايى!!داد زدم:"بابااااااااااااااا!!!!!!!!!!"
هندزفرى رو از توى گوشش در اورد و گفت:"چى شده كارلا؟"
در حالى كه هنوز دهنم باز بود،به كيف اشاره كردم .نگاه كرد و گفت:"اوه،أشكالى نداره .امروز كيف منو ببر.بعدا يه فكرى به حالش ميكنيم...كيف من اونجاست.كنار آينه قدى دم در."
-برام يه دونه خوبش رو ميخرى؟
جواب داد:"تا ببينم چى ميشه!!"
-باباااا!!!
-خيلى خب خيلى خب.باشه ميخرم.فعلا زودباش برو كه ديره ميشه.
نيشم تا بناگوش باز شد و بعد گفتم:"باش.فعلا!!"
-اگه دير شد،خبرم كن!
-نگران نباش جاس هم هست.ميرسونتم.
-نبينم با اون احمق برى بيرون.
-بابا، اون تنها آدم دم دستمه.كس ديگه اى نيست باهاش بيام خونه.
-مهم نيست.فقط با اون جايى نميرى.حرفم نميزنه باهاش.
-ولى اون تو كلاسمو
نزاشت حرفم تموم شه:"چه ربطى داره؟مگه تو بايد با همه هم كلاسى هات حرف بزنى؟يك قدم كه چه عرض كنم يك مترى بيبر هم نميرى.مفهوم شد؟
-بله،سرگرد.
-خدافظ!
-خدافظ بابا!
كفشم رو پوشيدم و در حالى كه كيف بابام رو نگه داشته بودم،از خونه خارج شدم.در رو كه بستم،چيزى رو زير كفشم حس كردم.زمين رو نگاه كردم و متعفن ترين چيزى كه تا به حال توى زندگيم ديده بودم رو ديدم.چه جورى بگم بهتون؟يه جورايى توصيفش سخته.شما تصور كنيد يك سگ كه پاهاش رو توى پهن اسب زده اومده پاش رو گذاشته اونجا و همونجا كار خودش رو كرده.ميدونيد چى ميگم ديگه.يعنى مثانش پر بوده ديگه،جاى ديگه اى پيدا نكرده و همين جا ... كرده.ميدونم كه گرفتيد منظورمو.من بدبخت فلك زده هم پام رو گذاشتم دقيقا روى اين خرابكارى.مى خواستم فرياد بكشم كه يك گريه رو ديدم كه داشت نزديك من ميومد.از توى باغچه يك دفعه سر و كلش پيدا شد و روى چكمه هاى نازنينم................................جيش كرد.من فقط دهنم باز مونده بود.گربه بعد از اينكه اوره هاش رو خالى كرد،تشريفش رو برد.پلك زدم.آيا خواب ميديدم؟يا شايدم كابوس ميديدم؟يا شايدم هرى نفرينم كرده و الانم دارم تقاص پس ميدم؟آه،خدايا!!مرا خلاص كن.با همون چكمه هاى صاحب مرده راه افتادم.رفتم تو خيابون كنار جوب وايسادم.مى خواستم برم كلاس موسيقى.اول بايد ميرفتم گيتارم رو از خونه دوستم بر ميداشتم بعد ميرفتم.ولى خب،فرصتى نبود.موبايلم رو از توى جيبم بيرون اوردم تا زنگ بزنم .شماره آتيا رو پيدا كردم.شماره رو گرفتم ولى،اشغال بود.دوباره گرفتم.يه دفعه يه مرده اى رو ديدم كه داشت مجله ميفروخت.براش دست تكون دادم تا بياد .مجله هاش رو نگاه كردم،يكيش رو دستم گرفتم و ورق زدم،چيز خاصى نبود.اومدم بگم نميخوام كه يك سگه ملوس سفيد خوشگل داشت از كنار جوب رد ميشد،يه قدم رفتم عقب تا سگه راش رو كج نكنه.در همين موقع،پام به لبه جوب لغزيد و مجله و موبايلم افتادن تو جوب.نزديك بود خودم هم بيفتم كه مرده ى دوره گرد،دستم رو گرفت.موبايلم آيفون 5 بود.تازه براش كاور نو گرفته بودم.فرياد زدم:"نهههههههههههههههههههه!!!!!!!!"
روم رو كردم به مرده و گفتم:"ولم كن ميخوام برم!ولم كن ميخوام برم بيارمش.آيفونم!!آيفونم افتاد تو جووووووووب!!!!!!
بعد دويدم.دودم دنبال آيفونم كه جوب داشت ميبردش.به صداى اون دوره گرد كه ميگفت خانم صبر كنيد ،گوش ندادم .رفتم دنبالش ميخواستم برم بيارمش.سرعت آب جوب،خيلى زياد بود،به طوريكه بايد ميدويدم.چشام رو بستم و دويدم.به اتفاقات امروز فكر كردم و يك قطره اشك از چشام كه بسته بودن،سرازير شد.
Bump!!!!
خوردم به يكى.
گفت:ووه!!يواش تر!!
بدون اينكه به صورتش نگاه كنم گفتم:"ببخشيد"
بالا رو نگاه كردم و ديدمش.خودش بود.حتم دارم خودش بود.اون چشما!اون لبخند!!خودش بود.
داد زدم:"نايل!!!!"
گفت:"شما بايد از طرفداراى وان دايركشن باشيد."
گفتم:"بله درسته.كاملا درسته.من از طرفداراى پروپاقرصتون هستم.كارلا هستم.خوشبختم."
گفت:"منم همين طور!!"
گيتارش رو كه ديدم رو كولشه،ياد كلاس و گيتار و آتيا و
-آيفون!!
گفت:"چى؟"
گفتم :"گوشيم افتاد تو جوب."بعد دويدم.نايل هم دنبالم اومد و در همين حين....

Worthless loveWhere stories live. Discover now