جاستين بيبر از ماشينش پياده شد.در ماشينش رو كوبيد و به طرف من و نايل كه داشتيم هم رو مى بوسيديم اومد.نايل رو از خودم دور كردم.
نايل گفت:چى شده كارلا؟
مى خواستم جوابش رو بدم كه جاستين نزاشت:
"ميبينم كه يه بدبخت ديگه رو پيدا كردى تا بدشانسيت رو باهاش شريك شى.آدم خوبى رو هم انتخاب كردى.نايل هوران.يه خواننده ى معروف و خوشتيپ.چه كابوس هايى كه در انتظار اين بيچارست.دلم براش ميسوزه."
دلم ميخواست بزنم درب و داغونش كنم.بزنم اون دهن خوشگلش رو سرويس كنم ولى حيف.حيف كه نايل اونجا بود.ميدونى بدترين چيزى كه باعث شد دهنم بسته بمونه اين بود كه حرفاش راست بود.بيشتر دوست هاى من الان يا مردن يا گم شدن يا يه اتفاق وحشتناك براشون افتاده.من از همون اول بدشانس بودم.نبايد هيچوقت يكى مثل نايل رو دوست خودم به حساب ميوردم.بايد در همون دقيقه ى اول ازش دور ميشدم.نبايد بد شانسى من به اون سرايت كنه.جاستين راست ميگفت.با اين كه خيلى بدم ميومد كه اين حرف رو بزنم ولى اين دفعه رو واقعا داره راست ميگه.شايد ميگيد نبايد خودم رو ببازم ولى نه اشتباه ميكنيد من خودم رو نباختم فقط دارم همه چيز رو از يه زاويه ى ديگه مى بينم.حرف نايل من رو از افكارم بيرون اورد:
"تو چى كاره ى كارلايى كه دارى همچون حرفى رو ميزنى ها؟"
جاستين با همون لحن هميشگيش گفت:
"من چيكارشم؟كارلا بهش بگو!"
نايل نگام كرد و من فقط سرم رو پايين انداختم.
"سرت رو برنگردون كارلا.به نايل بگو.بگو كه ما دقيقا چه رابطه اى با هم داريم."
"ما هيچ رابطه اى با هم نداشتيم و نداريم جاستين.پس اون دهن گشادت رو ببند يا مجبور ميشم خودم ببندمش"
ديگه واقعا عصبانى شده بودم.دستم رو مشت كردم و خواستم برم طرف جاستين كه نايل دستم رو گرفت.
"كارلا رابطه ى بين تو و اون چيه؟"
جاستين از اون ور داد زد:بهتره بگى چى بود
گفتم:"ببندش عوضى"
نايل پافشارى كرد:كارلا چه رابطه اى بين شما دو تا بوده؟
"نايل باور كن هيچ رابطه اى بين من و اون آشغال نبوده"
جاستين گفت:دروغ گويى رو تموم كن كارلا.راستش رو به نايل بگو.بگو با اون دختر بيچاره چيكار كردى."
"اون دختر بيچاره خواهر من بوده جاستين بفهم دارى چى ميگى"
اشك از چشمام سرازير ميشد.خواهرم.كريستينا.
"كريستينا...اسمش كريستينا بود.پنج سال پيش بود.بخاطر من مرد...بخاطر من..."
ديگه نميتونستم حرف بزنم.فقط گريه ميكردم.فقط گريه.
جاستين به جاى من ادامه داد:كريستينا دوست دختر من بود.من و كريستينا خيلى با هم خوب بوديم.تا اينكه اون اتفاق وحشتناك افتاد.
"تقصير من بود.من اون گل رو ميخواستم و كريستينا هم..."
"كريستينا هم رفت و اون رو از اون ور گودال اورد ولى بعدش..."
"بعدش پاش گير كرد به يه سنگ و ...همش تقصير من بود"
جاستين:"تو خيلى بچه بودى.كريستينا بايد هميشه ازت مراقبت ميكرد.هميشه هم ميومدى قرار هاى من و اون رو بهم ميزدى"
نايل:تمومش كن جاستين.
خودم رو پرت كردم توى بغل نايل.گونش رو بوسيدم و گفتم:
"نميخوام كه اون اتفاق براى كس ديگه اى بيفته.پس خدافظ"
رومو كردم به جاستين و گفتم:
"ممنون كه بهم يادآورى كردى كى ام و چى كار بايد بكنم."
كيفم رو انداختم رو كولم و دويدم.دويدم و به فرياد هاى نايل و جاستين گوش نكردم.
شايد بهترين كار هم همين بود.نميدونم شايد....
YOU ARE READING
Worthless love
Fanfictionداستان درباره ى دختريه به اسم كارلا.اين دختر خيلى بدشانسه.كلا طالع نحسى داره.ولى دست آخر بخاطر بدشانسى زيادش با اعضاى وان دايركشن روبرو ميشه.باهاشون دوست ميشه ولى ....(خلاصه داستان)