دويدم تا زمانى كه به خيابون اصلى رسيدم.وايسادم آيفونم رو دراوردم و شماره ى دوستم آتيا رو گرفتم.خوشبختانه اين دفعه بوق مى خورد و اشغال نبود.در فكر اين بودم كه چطور بدشانسيم اثر نكرده كه آتيا جواب داد:
"الو سلام آتيا خوبى؟"
"احوال پرسى رو ول كن بگو كجا بودى.همه دارن دنبالت ميگردن دختر.نميدونى استاد چقدر نگران بود."
"من دچار يه سرى بد شانسى شدم و آيفونم افتاد توى جوب و بعد خوردم به نايل هوران و
آتيا نزاشت حرفم تموم بشه:حالت خوبه كارلا؟فكر كنم دارى هزيون ميگى
"نه باور كن همش راسته.از جاستين بپرس اون همه چيو ميدونه"
"كارلا تو دوباره رفتى سمت اين آشغال.ميخواى به مامان بابات بگم؟"
"اينجورى نيست كه تو فكر ميكنى فقط..."
كلمه اى پيدا نكردم كه باهاش جملمو كامل كنم.
"مهم نيست كه چى شده.خب هر چى بوده تموم شده رفته.فقط زود باش تاكسى بگير بيا.همه منتظرتن!"
"باشه مرسى آتيا."
رفتم اون ور خيابون توى ايستگاه وايسادم تا سوار تاكسى بشم.بالاخره يكى از تاكسى ها سوارم كرد.آدرس رو بهش دادم و گفت كه زودى مى رسونتم.من هم كه از خدام بود سوار شدم.
"اينجا بايد بپيچم سمت چپ؟"
"نه سمت راست"
پيچيد سمت چپ.
"ميگم بپيچ راست.چرا ميپيچى سمت چپ؟"
"مگه نديدى كه پليس اونجا وايساده؟"
"پليس؟خب چه ربطى داره؟وايساده باشه مگه چى ميشه؟"
"من گواهينامه ندارم
"چى؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟"
"ششش ساكت!يكى ميشنوه"
"تو چطور جرأت ميكنى مسافر كشى كنى وقتى كه گواهينامه ندارى ها؟اين چه ايستگاه تاكسيه كه راننده هاش گواهينامه ندارن؟"
"ساكت شو"
"خودت ساكت شو!تو حق ندارى حرف بزنى وقتى كه گواهينامه ندارى"
"چى؟برو خدا روزيتو يه جاى ديگه بده"
شيشه ماشين رو كشيدم و داد زدم:
"أيها الناس راننده ى اين ماشين گواهينامه نداره.يكى كمك كنه.كمك!!!!"
"اون شيشه رو بكش بالا دختره ى.."
ماشين رو يه جا نگه داشت.
"پياده شو"
"با كمال ميل"
از ماشينش پياده شدم و در رو با تمام قدرت كوبيدم.
"هى!!!"
"حقته"
بعد راه خودم رو گرفتم و رفتم.بعد از چند دقيقه رسيدم آموزشگاه.رفتم داخل و با كمال تعجب كسايى رو ديدم كه حتى انتظارش رو نداشتم.
نايل و جاستين اون جا نشسته بودن.نايل كنار استاد نشسته بود و جاستين هم كنار چند تا از اين بچه بداى مدرسمون.
استاد تا من رو ديد اخماش تو هم رفت و گفت:
"كارلا امروز خيلى دير كردى"
جاستين هم پشت بندش گفت:آره من و نايل ده دقه پيش رسيديم.چرا اينقدر لفت دادى؟
جاستين رو با تنفر نگاه كردم و رومو كردم به استاد:
"خيلى ببخشيد يه مسائلى پيش اومد كه مجبور شدم پياده بيام."
جاستين:اوه چه مسائلى؟
استاد يه طورى به جاستين نگاه كرد كه باعث شد جاستين دهنش رو ببنده.يه لبخند شيطانى بر لبم نشست.
استاد:اشكالى نداره كارلا.ميتونى بياى بشينى.امروز چون من كار دارم آقاى هوران تدريس رو به عهده ميگيرن.پس من هم مرخص ميشم.
چشام از حدقه در اومده بود:
"ولى استاد..."
نايل نگام كرد و منم دهنم رو بستم.استاد از جاش بلند شد بقيه هم به احترامش بلند شدن.وقتى استاد از در بيرون رفت نايل همه رو يه گوشه جمع كرد و تدريس رو شروع كرد.خيلى نرم و مهربون صحبت مى كرد و جاستين رو هم به موقع خفه مى كرد.فقط من...دست هم به گيتار نزدم.خب چه طور ميتونستم بعد از اون خداحافظى دوباره تو صورت نايل نگاه كنم.نايل هم كه چيزى نگفته بود.وقت تمرين رسيد.همه شروع كردن به تمرين با گيتارهاشون.نايل رو كرد به من و گفت:
"كارلا تو نمى خواى تمرين كنى؟"
من از خجالت سرم و برگردوندم.
"كارلا به من بى محلى نكن!!"
بازم هيچ صدايى از من بيرون نيومد.جاستين گفت:
"ولش كن اين مدلشه.با من هم همين جورى تو كلاس رفتار ميكنه."
"حالا من و جاستين رو در يك رده قرار ميدى؟"
عصبانى شدم:نه اينجورى نيست.من فقط نميتونم بعد از اون اتفاق تو صورتت نگاه كنم.تازه هر چقدر دورتر باشيم براى هر دومون بهتره.
"كارلا بد شانسى كه بدشانسى!من أهميتى به اين خرافه بازى ها نميدم.اگه قراره بميرم ميميرم.اگه قرار سرم بره توى فاضلاب ميره.اين بخاطر بد شانسى تو نيست.بخاطر اينه كه هميشه خودت رو دست كم ميگيرى فكر ميكنى بخاطر بد شانسى نميتونى با من يا هيچكس ديگه اى دوست شى.ولى اين درست نيست كارلا درست نيست.اين مزخرفات رو تموم كن.خواهش ميكنم.
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه كردم.
"تو واقعا اين طور فكر ميكنى؟"
"معلومه"
هنوز اين كلمه كامل از دهنش بيرون نيومده بود كه بدترين اتفاق ممكن براش افتاد...
YOU ARE READING
Worthless love
Fanfictionداستان درباره ى دختريه به اسم كارلا.اين دختر خيلى بدشانسه.كلا طالع نحسى داره.ولى دست آخر بخاطر بدشانسى زيادش با اعضاى وان دايركشن روبرو ميشه.باهاشون دوست ميشه ولى ....(خلاصه داستان)