نايل منو از دست اون دكتر لعنتى نجات داد و حالا خودش گرفتار شده.
خب معلومه وقتى سرتو كه آسيب ديده ميكوبى به ديوار اين بلاها هم سرت مياد.
واى دوباره همش تقصير من بود.
دوباره يكى منو نجات داد و خودش گرفتار شد.
ديگه خسته شدم بس كه اين چيزا رو ديدم.
دلم ميخواست بميرم ولى باز يكى منو نجات داد.
ميدونم كه به اين زوديا نميتونم دوباره خودكشى كنم ولى...
ولى نميتونم نايلو هم از ذهنم فراموش كنم
نايل مهربونه و همه دوسش دارن
نحس نيست بلكه شايد خوش شانسى هم بياره
ولى من چيم؟هيچى جز يه قاتل.
ميتونم خون دوستام و خواهرم رو روى دستام ببينم.
ميتونم ببينمش.چون من اونا رو كشتم
مستقيم يا غير مستقيم ولى من اونا رو كشتم
"كارلا!!!"
يكى منو صدا زد.ميدونم ولى اصلا حوصله ى جواب دادنو ندارم.
"كارلا!!!!"
داره دوباره صدا ميزنه.نميدونم چم شده نميتونم جوابشو بدم.
اول نميخواستم جوابشو بدم ولى حالا...
ميدونم اين صدا رو ميشناسم.شايد اولش به روى خودم نيوردم ولى ميدونم كه اين صداى نايله.
بالاخره تمام انرژيم رو جمع كردم تا صداش بزنم:
"ناي..."
نميتونم حرف بزنم
احساس ميكنم يه چيزى تو گلوم گير كرده
سرفم گرفته لعنتى
سرفه...
سرفه...
سرفه...
سرفه...
خون...
چى؟
خون؟
من...من...من دارم خون بالا ميارم ولى براى چى؟
ميترسم...
براى يك بار هم كه شده تو زندگيم دارم ميترسم.
نميتونستم اين مايع قرمز رنگو روى ملافه ى سفيدم تحمل كنم.
"كارلا حالت خوبه؟"
آره حالم خوبه
معلومه كه حالم خوب نيست
نميبينى دارم خون بالا ميارم
دارم ميميرم
شايد
فقط شايد ارواح مردگان اومدن تا انتقامشونو بگيرن
شايد الان وقتشه كه من تقاص پس بدم
تقاص كارهايى كه كردم
"كارلا چرا جوابمو نميدى؟"
چون نميتونم نايل.
مگه كورى؟
مگه اين خونو روى ملافه نميبينى؟
زدم زير گريه
چون ديگه نميتونستم تحمل كنم
"كارلا تو دارى گريه ميكنى؟نكنه بخاطر منه؟من سرم خوب شده ديگه.دكتر گفت كه فردا مرخصم ميكنه...كارلا؟"
نايل من براى تو گريه نميكنم
درواقع من اين قدر مهربون نيستم كه براى تو گريه كنم
من اين قدر خودخواهم كه الان هم دارم براى خودم گريه ميكنم نه تو
كاشكى ميتونستم جوابشو بدم
به نايل نگاه كردم
تا منو ديد وحشت كرد
نميدونم چرا
ولى وحشت كرد
شايد من ترسناكم؟
شايد ذات من بالاخره داره آشكار ميشه
"ك..كارلا...تو...تو...من...من دكترو صدا ميزنم...خب؟"
داره دكترو صدا ميزنه.
نميدونم چرا داره اين كارا رو ميكنه
شايد بهتر بود من تنهايى مى مردم
دكتر اومد و منو ديد.
اونم وحشت كرد
نميدونم چرا
بعد سريع پرستارا رو صدا زد
و كلى سرم و اينجور چيزا بهم وصل كردن
نميدونم چرا هيچ كى اون ملافه ى خونى رو نديد
همه فقط از صورت من وحشت كرده بودن
بعد ديگه نميدونم چى شد
چون چشام خيلى سنگين شده بودن
احساس خستگى ميكردم
و بدنم فقط ميخواست بخوابه
منم چشامو آروم بستم
و ....
YOU ARE READING
Worthless love
Fanfictionداستان درباره ى دختريه به اسم كارلا.اين دختر خيلى بدشانسه.كلا طالع نحسى داره.ولى دست آخر بخاطر بدشانسى زيادش با اعضاى وان دايركشن روبرو ميشه.باهاشون دوست ميشه ولى ....(خلاصه داستان)