You are not real | kookmin

653 13 0
                                    

"تو واقعی نیستی"
COUPLE: KOOKMIN
ROMANCE ANGST DRAMA SADEND
STORY BY SHERI 
CHANNEL: EVERYTHINGABOUTBTSS 
پیشنهاد میشه موزیک پیشنهادی رو هنگام خواندن پلی کنید
'Through the screen' by 'olafur arnalds'

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"تو واقعی نیستی"

COUPLE: KOOKMIN
ROMANCE ANGST DRAMA SADEND
STORY BY SHERI
CHANNEL: EVERYTHINGABOUTBTSS

پیشنهاد میشه موزیک پیشنهادی رو هنگام خواندن پلی کنید
'Through the screen' by 'olafur arnalds'

-------------------------------------------------------------

"آغاز"

نگاهی به جیمین که در حال دستمال کشیدن میزهای دیگه بود کرد و لبخندی روی لبهاش شکل گرفت
این کافه...جایی که نشسته بود خاطرات زیادی رو براش زنده می‌کرد
مثل خاطره ی اولین دیدارش با پسری که لبخند به لب بهش نزدیک شد و جونگکوک رو از اون حال بد نجات داد
جونگکوک اون روز تنها حامی زندگیش ، مادر بزرگش رو از دست داده بود و جیمین درست مثل معجزه بهش نزدیک شد و چاره ای برای حال بدش پیدا کرد
درست بخاطر داشت که پسر گارسون با دیدن اشک هاش کنارش جا گرفت و دستی روی انگشت هاش کشید تا شاید بتونه در آرامش رسیدن بهش کمک کنه
و همون لمس ساده برای دگرگون شدن حال جونگکوک بس بود ...
از اون روز به بعد ، درست مثل حالا که اینجا نشسته بود به دیدن پسر گارسون می‌اومد و با لبخند به معجزه ی زندگیش خیره میشد
تنها فرقش این بود که حالا دوست پسر جیمین تلقی می‌شد، نه فقط یک دوست ...
-اینقدر به من خیره نشو!
با شنیدن صدایی کنار لاله ی گوشش فورا نگاهش رو به پسر کنارش برگردوند و شاهد چشم غره اش شد
جیمین همونطور که چشم برای جونگکوک میچرخوند کنار میز دیگه ای رفت و سفارش اون زوج جوان رو گرفت
انتظار برای جونگکوک در مقابل جیمین ، موضوع بزرگی نبود...اون دوست داشت ، منتظر بودن برای معشوقه ی زیباش رو دوست داشت
جرعه ای از قهوه اش نوشید و مثل همیشه منتظر موند تا جیمین بعد از تموم شدن کارش به سمت میزی که نشسته بود قدم برداره و کنارش جا بگیره
انتظارش بعد از پنج دقیقه به سر رسید و حالا پسر کوچکتر مقابلش روی صندلی قرار گرفته بود
-برای چی اومدی؟ گفتم که کارم تموم شد میام خونه
-اومدم که باهم برگردیم
-ولی اینجوری حواس من رو حین کار پرت می‌کنی جونگکوک...دوست داری آقای چویی منو اخراج کنه؟
-دید زدن دوست پسرم هیچ مشکلی نداره
جیمین خنده ای سر داد و با انگشت هاش بازی کرد
-ما دو ساله که باهم زندگی می‌کنیم جونگکوک...میتونستی تو خونه بهم خیره بشی!
-نه...دوست دارم بیام محل کارت و بهت خیره شم تا همه بدونن که دوست پسرتم!
-هی مطمئن باش کسی به گارسونی مثل من حتی نگاه هم نمیکنه
-به نفعشونه که نگاه نکنن
با خجالت لبخندی زد و لب گزید
-هی اون لب هات رو ول کن...وگرنه خودم میام و با لب هام آزادشون میکنم
-هی آروم حرف بزن
-چرا باید آروم حرف بزنم؟
-فکر نکنم رابطه ی دوتا پسر اونقدری تو کشورمون نرمال باشه تا بتونیم بی پروا بهم عشق بورزیم کوک!
-خب چطوره من و تو این هنجار ها رو بشکنیم
-مزخرف نگو!
جونگکوک با لبخند لب باز کرد تا جواب پسر روبه روش روبده ... ولی اومدن همکار جیمین اون رو از ادامه ی حرفش باز داشت
-هی جیمین ... میتونی الان بری خونه
-الان؟
-اره
-ولی چرا الان...آخه کلی...
-نگران نباش...آقای چویی گفت کاری براش پیش اومده و میخواد مغازه رو یک ساعت دیگه ببنده! تو این یک ساعت هم من هستم اینجا
-اوه ممنونم اوون‌وو...جبران میکنم
-لازم نکرده...خوش بگذره
و رو به جونگکوک سری به معنای خداحافظی تکون داد و اون میز رو ترک کرد
-چی بهتر از این ... برو سریع وسایل هات رو بردار و بیا
جونگکوک گفت و جیمین بدون حرفی به سمت اتاق کوچک خدمه رفت تا پیشبند مخصوصش رو در کمد آویزون و وسایل هاش رو برداره
طولی نکشید که جیمین دست به دست جونگکوک پا به خیابون ها گذاشت و هوای بهاری رو وارد ریه هاش کرد
-چقدر شهر قشنگ شده
-اره...شکوفه ها در اومدن
-خیلی زیباست...
-درست مثل تو
جونگکوک گفت و فشار ریزی به دست جیمین وارد کرد
-خب برنامه چیه؟
-برنامه؟...چه برنامه ای؟
متعجب رو به جونگکوک پرسید و منتظر جوابش موند
-خب امروز تایم خالی زیادی تا تاریکی داریم...بهتره بریم یکم خوش بگذرونیم
-اوممم...بریم کارائوکه؟
-اره فکر خوبیه...
و با گرفتن تاکسی ای ، جیمین رو به سمت جایی که می‌خواست برد...
.
.
.
با های نوتی که جیمین خوند ، جونگکوک بلند بلند خندید و با کشیدن لباش دوست پسرش اون رو روی پاهاش نشوند
ولی پسر کوچکتر همچنان غرق اهنگ شده بود و سعی می‌کرد کلمات رو درست به زبون بیاره
I WILL ALWAYS LOVE YOU
من تا همیشه عاشقت هستم(میمونم)
به اینجای موزیک که رسید چرخی زد و رو به جونگکوک لب زد
اره...اون قرار بود تا آخر عاشق جونگکوک بمونه
لبخندی از کلمات جیمین زد و فشار دستهاش رو روی پهلوهاش بیشتر کرد
با گرفتن میکروفون از دست جیمین ، اون رو کنار کاناپه گذاشت و لب هاش رو به لب های معشوقه اش رسوند
تب خواستن این عشق هیچوقت قرار نبود درون هیچکدوم از اونها خاموش بشه
حداقل نه تا زمانی که هر دوی اونها زنده بودند
و حالا این جیمین بود که بیشتر از قبل لب هاش رو به لب های دوست پسرش می‌فشرد
طوری همدیگه رو می‌بوسیدند که انگار دقیقه ای بعد قرار بود هر دوی اونها رو درون خاک دفن کنند
همینقدر تشنه ... و همینقدر عاشق...
این بوسه از روی هوس نبود...این بوسه از روی عشق بود ، و جونگکوک چقدر خوشحال بود که همچین سرنوشتی براش رقم خورده بود
اون تا آخر عمر از جیمین ممنون بود
حتی اگر آخر عمرش ، ساعاتی بعد بود...
با کم اواردن نفس هردو از هم جدا شدند و پیشونی هاشون رو بهم تکیه دادند
-جیمین...من...من عاشقتم...تا آخر.‌..تا وقتی که هستم...
میون نفس زدن هاش زمزمه کرد و پسر کوچکتر رو بیشتر در آغوش کشید
با صدای گرفته ی جونگکوک لبخندی زد و بوسه ی ریز دیگه ای رو مهمون لب هاش کرد
-من تا آخر هستم...پس تو محکومی به دوست داشتنم...تا ابد...
-اره...اره محکومم کن...من برای این حکم جونمم میدم...
و سرش رو در گودی گردن جیمین فرو بود
عطر تنش تنها بوی مورد علاقه ی جونگکوک در این جهان فانی بود و چه جایی بهتر از شونه های جیمین برای مخفی شدن ...
-فکر کنم باید برگردیم خونه
جیمین گفت و دستی به موهای پشت سر جونگکوک کشید
-اوهوم...یه ذره دیگه اینجوری بمونیم ، بعد بریم...
و جیمین چه کسی بود تا همچین درخواستی رو از جانب معشوقه اش نپذیره...
.
.
.
لبخندی از مهربونی بیش از اندازه ی دوست پسرش زد و همونطور که به درخت تنومند کنارش تکیه داده بود ، نظاره گر جیمینی که در حال نوازش شکم گربه ی خیابونی بود شد
-هی اگه مریض باشه چی؟
جیمین همونطور که شکم گربه رو ماساژ میداد رو به جونگکوک گفت:
-نگران نباش...اون فقط به کمک احتیاج داره...احتمالا غذای مسموم خورده ، یکم که شکمش رو ماساژ بدم خوب میشه
-نگو که قبلا حیوون خونگی داشتی
-نه...نداشتم ، ولی یادمه بچه که بودم همیشه یه گربه تو حیاط خونه ی مادربزرگم بود و خوب من زیادی باهاش رفیق شده بودم
-اوممم...شاید یه روز یه حیوون خونگی به سرپرستی گرفتیم
جیمین با چشم های براق به جونگکوک خیره شد و بلاخره دست از شکم گربه ی کنار سطل زباله برداشت
-واقعا؟
-هی اونجوری نگاهم نکن .. مجبورم میکنی همین الان برم برات حیوون خونگی بگیرم
با لبخندی کنترل نشده سمت جونگکوک رفت و بوسه ای به روی گونه اش زد
-بیا پیاده تا خونه بریم
-هی میدونی چقدر راهه؟
-مگه چندبار فرصت راه رفتن کنار هم رو داریم؟ هوم...بیا انجامش بدیم
-هرچی تو بگی
و با گرفتن دست جیمین شروع کرد به قدم زدن
سکوت تنها کلمه ای بود که بینشون می‌درخشید
اونها ترجیح میدادن دست در دست هم تو خیابون ها قدم بزنن تا اینکه با جملات بیهوده ای باعث سردرد همدیگه شن...
اره...رابطه ی اونها به گرمی قهوه ی اول صبح و به آرومی موج های دریا بود
و در این بین چه کسی ناراضی به نظر میرسید؟
مسلما هیچکس!
ولی انگار اون شب قرار نبود اونها از صدای گوش نواز مهتاب بهره مند شن
چون حالا که به سر کوچه ی تاریکی رسیده بودند صدای درگیری ای به گوش می‌رسید
با توقف جیمین متعجب سمتش برگشت و فشار ریزی رو به دستهای کوچکش وارد کرد
-هی...چیزی شده؟
-صدای درگیری میاد
-درسته...و بخاطر همین ما نباید اینجا باشیم
-ولی...شاید کمک بخوان...
-این مشکل ما نیست جیمین !
و همون لحظه صدای فریاد دختری که درخواست کمک کردن می‌کرد به گوش رسید
-فکر کنم باید کمک کنیم بهشون جونگکوک
-نه جیمین...بیا بریم!
و کمی از مچ دست جیمین کشید تا اون رو به راه رفتن وادار کنه
جیمین آخرین نگاهش رو به کوچه ی تاریک انداخت و با تردید سمت جونگکوک قدم برداشت
قدم بعدی رو برنداشته بود تا اینکه دستی پایین لباسش رو کشید
-کمک...خواهش میکنم کمک کنید ، تو...تو کوچه...دارن...دارن از دوستم دزدی میکنن...دو...دوتا مرد...اونا...اونا چاقو دارن!
دختری که با صورتی گریون و نفس های بریده کنار پاهاشون روی زمین افتاده بود ترحم جیمین رو حسابی بر انگیخت
-خدای من تو خوبی؟ چیکارت کردن؟
جیمین گفت و با کشیدن مچ دستش، از دستهای جونگکوک، کنار دختر زانو زد
-من...من خوبم...فرار کردم...دوستم...اون...اون ته کوچه‌ست...اگه...اگه بخوان که اونو...
-هیششش ... چیزی نیست ... ما دوستت رو نجات میدیم
و فورا سمت جونگکوک برگشت
-جونگکوک زنگ بزن پلیس ، من برم یه نگاه بندازم
جونگکوک که بیش از حد احساس خطر می‌کرد خواست با حرف جیمین مخالفت کنه که دوست پسرش زودتر لب باز کرد
-حواسم هست...جلو نمیرم ، یواشکی نگاه میکنم ... حواست به این دختر باشه، اونا واقعا به کمک لازم دارن
و همونطور که به عقب قدم برمی‌داشت زیر لب رو به جونگکوک لب زد "دوستت دارم"
ولی جونگکوک عصبانی بود
میدونست که جیمین به حرفی که میزنه عمل میکنه
ولی این فرای واقعیت بود...چرا اونها باید به دو دختری که حتی اسم هاشون رو هم نمی‌دونستند کمک کنند!؟
به ناچار کنار دختر زانو زد و شاهد اشک ریختنش شد
در همین حین هم موبایلش رو در اوارد و با مرکز پلیس ارتباط برقرار کرد
از طرفی در حال آروم کردن دختر بین بازوهاش بود و از طرفی دیگه نگران جیمین!
با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس لبخندی زد و منتظر موند
ولی صدای ناله ای که می‌شنید بیش از حد نگرانش می‌کرد
این ناله صدای کسی بود که داشت از درد به خودش می‌پیچید و جونگکوک بیشتر از قبل نگران جیمین و اون دختری که هنوز در انتهای کوچه بود میشد
به محض رسیدن ماموران، فورا قضیه رو به اونها توضیح داد و همراهشون به سمت انتهای کوچه ی تاریک رفت
با دیدن شخصی که کنار پای ماموری غرق در خون بود افسوس خورد و به دنبال جیمین گشت
ولی اون نبود
کجا بود؟
ناگه نگرانیش دو برابر شد و با ترید به شخصی که کنار پای ماموری افتاده بود نزدیک شد
نه امکان نداشت اون جیمینش باشه
ولی نه سرنوشت قرار نبود روی خوش بهش نشون بده...اون جیمین بود...شخصی که داشت از درد ناله می‌کرد جیمین بود...
با سستی روی زانوهاش فرود اومد و توجهی به مامورانی که درخواست آمبولانس می‌کردند، نکرد
با گرفتن سر جیمین در آغوشش به چشم هاش نگاه کرد و توجهش به لبخند نصفه و نیمه ی جیمین جلب شد
-در...درد داره
جمله ی پر درد جیمین باعث ریختن اشک هاش به روی صورتش شد و تازه توجهش به منبع خون جلب شد
جیمین چاقو خورده بود...درست زیر دنده هاش...
-هیشش...چیزی نیست...درست میشه...الان آمبولانس میرسه...
-اونا...میخواستن...اون دختر رو...ببرن... من رفتم جلو...تا...تا جلوشونو بگیرم ولی...ولی اونا بردنش...
-هیشششش باید الان به فکر خودت باشی...
جونگکوک گفت و حین اشک ریختن بوسه ای به موهای معشوقه اش زد...
-تحمل کن عزیزم...تحمل کن عزیزم...خواهش میکنم...
-جونگکوک
-جانم...جان دلم.‌..چی میخوای عسلم؟
-من...من خیلی دوستت دارم...
-منم دوستت دارم عزیزم ... خیلی زیاد ...
و با دستهای خونی صورت جیمین رو قاب گرفت و بوسه ای به لب هاش زد
جیمین با درد لبخندی زد و با تمام انرژی اش دست چپش رو بالا اوارد تا صورت معشوقه اش رو لمس کنه...
-گریه نکن...
با زمزمه ی جیمین بیشتر از قبل اشک ریخت و پیشونی اش رو به پیشونی خونی جیمین تکیه داد
-نمیکنم...تو خوب شو...من گریه نمیکنم...
-کوک
-جونم...جونم عزیزم...
-میشه...یه خواهشی کنم...
-اره...حتما...تو بگو ماه رو بیار پایین ، برات میارمش، چی میخوای قربونت برم؟
-منو...از این درد نجات بده...
-چیکار کنم ؟...الان آمبولانس میرسه...صبر کن...
ولی انگار خود جیمین هم میدونست که تا رسیدن آمبولانس زنده نخواهد موند
-نه...تو منو نجات بده...
-چیکار کنم...
-منو...ببوس...اونقدر که درد رو فراموش...کنم.‌..و بهم...قول بده...که زندگی کنی...
-یه جوری حرف نزن که قراره از پیشم بری، خواهش میکنم...
و با فریادی از حجم غم درون قلبش کشید
جیمین به سختی لبخندی زد و با گرفت دست جونگکوک سرش رو جلو برد تا بوسه ی آخرش رو به لب هاش بزنه
جونگکوک که حالا مغزش یاری نمی‌داد همراه جیمین شد و به بوسه اشون شدت بخشید
طوری میبوسیدش که انگار قرار بود میون اون لب ها محو شه
طوری که تا لحظه ی آخر مرگش این بوسه رو فراموش نکنه
در همون حین جیمین دست جونگکوک رو روی خنجری که هنوز زیر دنده هاش قرار بود گذاشت و دست خودش رو هم روش قرار
برای لحظه ای با درد چشم باز کرد و به پلک های بسته ی جونگکوک خیره شد
اون عاشقش بود...ولی نمی‌تونست بزاره جونگکوک بیشتر از این درد بکشه
پس همراه با اولین قطره ی اشکی که از پلک هاش به روی صورتش ریخت فشار دستهاش رو روی دست جونگکوک بیشتر کرد و با آخرین توان خنجر کوچک رو درون بدنش فرو کرد
جونگکوک با فهمیدن اتفاقی که در حال رخ دادن بود و خونی که حالا بین بوسه هاشون از دهان جیمین بیرون می‌ریخت با وحشت دستش رو برداشت و از معشوقه اش فاصله گرفت
حالا این پلک های باز جیمین بود که بهش خیره شده بود ... بدون هیچ روحی...
اون...جیمینش رو از دست داده بود...
و خودش...خودش اون خنجر رو فشار داده بود...
-نههههه!!!!
لحظه ای بعد فریاد پر از دردش در کوچه ی خلوت اکو شد و کسی چه میدونست...شاید این فریاد تا خود آسمون هم رسید ... جایی که حالا جیمین بود...



نه ماه بعد

با شنیدن صدای زنگ خونه اش لبخندی زد و فورا درب ورودی رو باز کرد
ولی با نمایان شدن چهره ی یونگی هیونگش لبخند بزرگش رو خورد و با روی باز خوش آمد گویی کرد
-سلام هیونگ...خوش اومدی...بیا تو...
-منتظر کسی بودی؟
-آره...جیمین...میدونی که وقتی بیرون میره موبایلش رو نمی‌بره و من رو نگران تر از همیشه میکنه
یونگی به سختی لبخند زد و با تکون دادن سری وارد خونه اش شد
-تنها اومدی؟
-نه...نایون هم اومده،داره ماشین رو پارک میکنه
-باشه پس تا بیاد بالا ، برم براتون قهوه بریزم...
و بلافاصله از دید یونگی خارج شد
بعد از رفتن جونگکوک به تلخی خنده اش رو خورد و جا برای نایون کنارش باز کرد
نایون هم به محض رسیدن به خونه ی جونگکوک درب رو بست و کنار یونگی جا گرفت
-جونگکوک کجاست؟
-رفت قهوه بریزه
-حالش خوب بود؟
-خوب!؟ نه...خیلی با خوب بودن فاصله داره
نایون با غم آهی کشید و به بازوی دوست پسرش به منظور هم دردی دست انداخت
-اوه خوش اومدی
جونگکوک با دیدن نایون گفت و فنجون قهوه ها رو روی میز قرار داد
-راحت باشید
-ممنون کوک
نایون گفت و فنجون قهوه اش رو به دست گرفت
-چه خبر ... تنهایی؟
یونگی همونطور که قهوه اش رو مزه می‌کرد پرسید و به کاناپه تکیه داد
-اره...جیمین رفته بیرون ، میدونید که ، وقتی میره بیرون موبایلش رو نمی‌بره و منو زیادی نگران میکنه
با لبخند گفت و فنجون قهوه اش رو به دست گرفت
نایون بالاجبار لبخندی زد و نگاهی با یونگی رد و بدل کرد
-آه جونگکوک،تو کلینیکی که نایون کار میکنه یه دکتر کار درست اومده...بد نیست بریم بهش سر بزنیم
با جمله ی یونگی اخمی کرد و دست به سینه شد
-هی یون...میدونم که به فکرمی ولی من کاملا خوب شدم ، میتونی از جیمین بپرسی ، من به سختی اون اتفاقی که برای جیمین افتاده بود رو پشت سر گذاشتم ولی حالا کاملا حالم خوبه
-جونگکوک خواهش میکنم...فقط یه بار...لطفا...
آهی از روی کلافگی کشید و نگاهش رو به سمت قاب عکس جیمین برگردوند
-با جیمین راجبش حرف میزنم و خبرش رو میدم بهت ...
یونگی سری از تاسف تکون داد و با اعصابی تشویش شده نگاهی با نایون رد و بدل کرد
-بهتره ما بریم...اومده بودیم که فقط یه سر بهت بزنیم
-ولی شما که تازه اومدید ، یکم دیگه جیمین میرسه، شام رو کنارمون بمونید
-نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم
یونگی زیر لب گفت و با تشکر و خداحافظی کوتاهی به سمت درب راه افتاد
جونگکوک متعجب به جای خالی یونگی نگاه کرد که نایون قدمی برداشت و دستی به شونه ی جونگکوک کشید
-امیدوارم که زودتر شاهد همون جونگکوک قبلی باشم...مراقب خودت باش...
نایون گفت و با صورتی آشفته به سمت درب خروجی راه افتاد
.
.
.
-اوه اومدی عزیزم
با احساس سایه و سنگینی ای پشت سرش گفت و همونطور که رامیون رو هم میزد لبخندی به روی لبهاش نشوند
-بیا بشین
نگاهی به جیمینی که بعد از اون اتفاق کم حرف تر از گذشته بود کرد و دستی به صندلی خالی کنارش کشید
-گشنته؟
با تکون خوردن سر جیمین که نشون از مخالفتش میداد لبخندی زد و دست از غذا خوردن کشید
-امروز نایون و یونگی اینجا بودن ... یونگی ازم خواست تا باهاشون برم کلینیک برای دیدن یه دکتر جدید...ولی من مخالفت کردم و گفتم باید با جیمین حرف بزنم...نظر تو چیه؟
جیمین بدون حرف لبخندی زد و با گذاشتن بوسه ای به روی گونه ی جونگکوک موافقت خودش رو اعلام کرد
-پس موافقی...فردا به کلینیک سر میزنم...فقط برای تو...
و با عشق به صورت جیمین خیره شد...اون برای عشق زندگیش همه کار می‌کرد...
جیمین هر کسی نبود و جونگکوک زیادی عاشق پسر روبه روش بود...
.
.
.
با عصبانیت درب اتاق دکتری که به اندازه ی کافی مزخرف تحویلش داده بود رو بست و به سمت یونگی که روی صندلی های انتظار نشسته بود رفت
-این بود دکتری که میگفتی! هااا...این بود همون حروم زاده ای که میگفتی کارش رو بلده؟ اون فقط بلده دهن کثیفش رو باز کنه و بهم بگه که جیمین مرده ... بگه که من دارم توهم میزنم ... بگه که وضعیتم زیادی حاده و باید با مرگ جیمین کنار بیام...
با هر کلمه ای که جونگکوک به زبون می اوارد صداش بلندتر از لحظه ی قبل میشد و تمام نگاه ها رو به سمت خودشون بر میگردوند
-هیسسس...گوش کن جونگکوک تو فقط لازمه...
-نه تو گوش کن یونگی ... تو گوش کن! دیگه نمیخوام ببینمت...نه تو رو نه هیچکس دیگه رو ، شما میخواید منو از جیمین جدا کنید ولی من همچین اجازه ای بهتون نمیدم‌...
جونگکوک گفت و با زدن طعنه ای به یونگی فورا سالن رو ترک کرد
یونگی خواست دنبالش بره که صدای دکتر مورد نظرش رو شنید
-اقای مین ... میشه تشریف بیارید، باید راجب بیمارتون باهاتون صحبت کنم
یونگی با کشیدن آهی به سمت دکتر رفت و بعد از چند لحظه ی کوتاه در اتاق دکتر روی کاناپه نشست
-خیلی وضعیتش وخیمه دکتر؟
-در واقع توهمات ایشون اگه ادامه داشته باشه میتونه منجر به فراموشی یا اتفاقات خیلی بیشتری بشه
-من...من نمیدونم باید چیکار کنم دکتر ... اون کسی رو نداره
-من درک میکنم...ایشون معشوقه اشون رو از دست دادند و نمی‌خوان با این غم کنار بیان ، ولی شما باید مرتبا بهشون سر بزنید ، چون ممکنه توی همین توهمات کار غیر معقولی انجام بدن، من چند تا قرص براشون مینویسم، مطمئن شید که اونها رو مصرف می‌کنند، در واقع من سعی دارم توهمات ایشون رو قبل از رسیدن به مرحله ی جنون از بین ببرم
-ممنونم دکتر، خواهش میکنم از هیچ درمانی دریغ نکنید
-تلاش خودم رو میکنم ... بهتره اول این نسخه رو تهیه کنید و بعد سراغ دوستتون برید، احتمالا حرفهای من زیادی بهشون ضربه زده و حالا میخواد تا از وجود معشوقه اش مطمئن بشه...
-بله دکتر ... ممنون
یونگی گفت و بعد از گرفتن نسخه ی جونگکوک با شونه های آویزون از اتاق دکتر خارج شو
اون تحمل این وجه جونگکوک رو نداشت
دوست عزیزش در حال مرگ بود...مرگ برای کسی که مرده بود...پارک جیمین...پسر بیچاره ای که آخر بخاطر مهربون  و دلسوز بودن بیش از حدش خودش رو فدا کرده بود
با افتادن شماره ی نایون روی موبایلش آهی کشید و با مکث کوتاه مدتی جواب داد
-بله عزیزم
-چی شد یونگی
-اصلا طبق انتظارم پیش نرفت
-اوه حدس میزدم ... الان کجاست؟
-نمیدونم ... باید برم دنبالش
-اول بیا دنبال من ، منم میخوام ببینمش
-باشه...نسخه اش رو که گرفتم میام دنبالت
-منتظرم...نگران نباش، همه چی درست میشه
-امیدوارم...
.
.
.
از اون لحظه ای که پا به خونه گذاشته بود دیووانه وار در حال صدا کردن جیمین بود
بعد از اینکه مطمئن شد صدا زدن هاش نتیجه ای نداره شروع کرده بود به بهم ریختن وسایل خونه
وسایلی که با عشق همراه جیمین در اون خونه چیده بود
جیمینی که میگفتن دروغه...میگفتن توهمی بیش نیست
خون...دستهاش خونی شده بود و بند بند انگشتش درد میکرد
ولی مگه مهم بود؟ البته که نه
الان فقط یک چیز و یا یک شخص مهم بود..."جیمین"
چرا نبود؟
چرا پیداش نبود تا آرومش کنه؟
تا مثل همیشه حرفهای عاشقانه در گوشش بهش بزنه
تا با اون لب های بهشتی اش به روی صورتش بوسه بزاره
تا بتونه با عطر تنش جونگکوک رو آروم کنه
نبود...نبود که ببینه دارن راجبش چی میگن...
میگن که مرده...میگن که نیست...
با احساس خیسی صورتش دستی به گونه هاش کشید و متوجه ریختن اشک هاش شد
داشت گریه می‌کرد...اون داشت برای نبود جیمین گریه می‌کرد...
-جیمیییییین
فریادی که کشید تو خونه ی صد متری اش اکو شد و دوباره به گوش های خودش برگشت
با زانوهایی لرزون وارد آشپزخونه شد و چشمش به کارد بزرگ گوشت خوری افتاد
به آرومی اون رو به دست گرفت و با دست آزادش به کانتر تکیه داد تا روی زانوهاش فرود نیاد
-جونگکوک
صدای جیمین بود.‌‌..صدای جیمین بود که به گوشش می‌خورد
نگاهش بخاطر لایه ی اشک تار شده بود ، با قلبی دردمند دستی به پلک هاش کشید و نگاهی به اطرافش انداخت
جیمین اونجا بود ... کنارش...
با اشک خندید و به سمتش قدم برداشت
تن ظریفش رو در آغوش کشید و به بغض خفه کننده اش اجازه ی آزاد شدن داد
اون می‌ترسید...ازنبود جیمین می‌ترسید...
-تو...تو نبودی...بهم گفتن مردی ... گفتن دارم توهم میزنم...گفتن اگه توهماتم ادامه پیدا کنه به جنون میرسم...جیمین...ببین...ببین راجب جونگکوکت چه حرفها که نمیزنن...اونها چشم دیدن عشق من به تو رو ندارن...
و با تنی لرزون سر از شونه ی جیمین برداشت و نگاهی به مردمک چشم هاش کرد
-بگو...داد بزن...داد بزن بگو که خودتی ... که زنده ای ... که توهم نیستی...
با خشم فریاد کشید و شروع کرد به تکون دادن بدن جیمین
-نه...اصلا داد نزن...آروم بگو...در گوشم بگو...فقط بگو...خواهش میکنم فقط بگو...
عجز تنها کلمه ی بود که از جمله ها و اشک های پی در پی جونگکوک پیدا بود
ترسید...اینبار از جواب ندادن جیمین ترسید
طوری که بدنش تقاص آرامش می‌کرد ولی در دلش غوغایی به پا بود
دوباره و اینبار محکم تر از قبل تن جیمین رو به خودش فشرد و از روی شونه اش نگاهی به کارد بزرگ درون دستهاش کرد
مغزش فرمان نمی‌داد و اشک هاش جلوی دیدش رو گرفته بودند ، پس بدون مکثی کارد رو پشت کمر جیمین قرار داد و زیر گوشش زمزمه کرد
-این تنها راهیه که میتونم از واقعی بودنت مطمئن بشم...منو ببخش عشق من...
و کارد گوشت بری بُرنده رو وارد بدن جیمین کرد
نه...امکان نداشت...جیمینش.‌..
اون داشت در آغوشش پودر میشد
با اون لبخند همیشگی اش...
ولی اینبار فرق داشت...اون لبخند فرق داشت...
جیمین داشت محو میشد و این موضوع جونگکوک رو به‌شدت مضطرب می‌کرد
دستی روی گونه اش نشست...دستی که مطعلق به جیمین بود...
-منتظرتم...عشق من...
آخرین جمله ی جیمین و بعد هیچ...پوچ بود...
انگار که از اول هم کسی در آغوشش نبود
نگاه لرزون و پر از اشکش رو به دستهای خونی اش انداخت
خون...
این خون ، خون خودش بود...
کاردی که وارد بدن جیمین کرده بود حالا مابین دنده های خودش بود
-خدای من...جونگکوک...
با شنیدن فریادی سر برگردوند و نگاهش رو به یونگی و نایونی که شوکه زده در چهارچوب درب قرار داشتند دوخت
لخته های خون راه گلوش رو بسته بود و تا لب  باز کرد ، تمام دهانش رو رنگ قرمز نقاشی کرد
با تنی لرزون روی سرامیک سرد آشپزخونه افتاد و آخرین نگاهش به پاکت داروی دست های یونگی که روی زمین افتاد ، دوخته شد
-میبینمت...جیمینا...
این ... آخرین جمله ای بود که از دهان جونگکوک خارج شد ، جمله ای پر از درد و عشق!
عشقی نوپا و نافرجام...






"پایان"
خوشحال میشم نظراتتون رو درباره ی این وانشات بخونم♡

𝒐𝒏𝒆 𝒔𝒉𝒐𝒕𝒔/𝑩𝒕𝒔Where stories live. Discover now