MASTER
COUPLE: VKOOK
GENRES: ROMANCE DRAMA MAFIA SMUT
WRITER: SHERI
CHANNEL: EVERYTHINGABOUTBTSS-ارباب رسیدیم
با شنیدن جمله ی راننده اش جام ویسکی اش رو روی میز جلوش قرار داد و بعد از کشیدن دستی به کتش از ون مشکی رنگش خارج شد
با خروجش از ون فورا دوتا از بادیگارد هاش کنارش قرارش گرفتند تا اربابشون رو ساپورت کنند
یکی از دستهاش رو در جیب شلوارش فرو برد و محکم تر از همیشه پا به بار همیشگی اش گذاشت
با ورودش به بار ، چِن فورا سمتش قدم برداشت و سری تکون داد
-ارباب ، خوش اومدید
بدون هیچ گونه حرفی به چن خیره شد و اون رو از خواسته اش مطلع ساخت
-اوه ... البته ... بفرمایید از این طرف ...
و راهی رو برای اربابش باز کرد
همینطور که از پله های بار بالا میرفت نگاهی به جمعیت انداخت و پوزخندی کنار لبش شکل گرفت
به محض رسیدن به جایگاه مخصوص ویآیپی با همون استایل همیشگی اش روی کاناپه ی چرم زرشکی رنگ جا گرفت و یکی از دکمه های کتش رو باز کرد
-چی میل دارید ارباب
-همون همیشگی
با سردی خاصی که فقط مطعلق به خودش بود زمزمه کرد و نگاهش رو به پرده ی رو به روش داد
-اطلاعت میشه
چن بدون اتلاف وقت از اونجا دور شد تا جام اربابش رو با مایع گرون قیمتش پر کنه
بعد از اینکه چن شراب مخصوصش رو آوارد دستکش های چرمش رو از دست خارج کرد و روی میز قرار داد
کمی از شراب مورد علاقه اش رو مزه کرد و پلک هاش رو روی هم گذاشت
-ارباب...چیز دیگه ای میل دارید
دست راستش رو روی هوا تکون داد و طولی نکشید که چن از جلوی چشم هاش محو شد
قدرت...قدرتی که داشت، همه رو مجبور به فرمان پذیری بی قید شرط ازش میکرد
-قربان ... هانچوک اینجاست
با شنیدن صدای بادیگاردش سری به معنای فهمیدن تکون داد و منتظر همکار و زیر دست چندین و چند ساله اش موند
هانچوک با همون استایل همیشگی مضحکش روبه روش نشست و لبخندی زد
-سلام تهیونگ...مشتاق دیدار
-یادمه آخرین باری که یکی اسمم رو به زبون اوارد ، مرگ به زندگیش پایان داد
-اوه بیخیال...ما دوست چندین و چند ساله هستیم
-فکر نکنم
و کمی از شرابش رو مزه کرد
-اوم...امروز کلاب حسابی شلوغه...
هانچوک گفت و از بالا نگاهی به جمعیت طبقه پایین انداخت
-اوه تهیونگ ... اینقدر بد عنق نباش...امشب قراره حسابی پول به جیببزنی
-پول؟...طوری حرف میزنی که انگار قراره کار خاصی انجام بدم
-اوه...البته که همینطوره...یادم رفته بود تو پولدارترین مافیای کره هستی
-یادآوریش فقط باعث میشه هورمون های خشم و حسادتت فعال شه
-آه...میدونی...زمانی شاید بهت حسادت میکردم...ولی الان نه...حالا که عشق زندگیم رو پیدا کردم زندگیِ پر آرامشی رو میخوام ... نه مثل تو که بدون بادیگاردهات نمیتونی پات رو از عمارت بیرون بزاری
-عشق!...نگو که عاشق شدی هانچوک!
-اوه البته...بلاخره عشق شتریه که در هر خونه ای میشینه
-مطمئن باش قبل از اینکه پاش به در خونه ی من برسه ... نفس هاش رو بریدم!
هانچوک بلند خندید و دکمه ی بالای لباسش رو باز کرد
-امیدوارم ... خب ... بهتره برگردیم سر موضوع اصلی امون ...
-میشنوم
-طبق قول و قرارمون امشب سی و یک نفر از این کلاب وارد کامیون شخصی من میشن
-درسته
-بعد از تحویل گرفتن...
-اول پول ها
تهیونگ جمله اش رو قطع کرد و پوزخندی زد
-اوه تهیونگ تو به من اعتماد ندادی
-من فقط به چشم هام اعتماد دارم
-تو خیلی زیاده خواهی...اکی ... هرچی تو بگی...ولی من دقیقا اون سی و یک نفر رو میخوام ... نه بیشتر و نه کمتر
تهیونگ همونطور که پوزخندش رو پر رنگ تر میکرد جرعه ای از شرابش رو نوشید و ابرویی بالا انداخت
-تو با یه کبد و یه کلیه بیشتر قراره چیکار کنی! که تاکید داری چیزی ازشون کم نشه
-خب من اونها رو جلوتر فروختم ... و بابتشون هم پول هنگفتی گرفتم ... نمیخوام بدقولی کنم
-اومممم...فقط حواست باشه که...
-اره اره میدونم جناب کیم ... بعد از اینکه اونها رو از کشور خارج کردم نفسشون رو بند میارم و دل و روده اشون رو بیرون میریزم
تهیونگ سری تکون داد و نگاهی به اطراف انداخت ...
حالا وقت اجرا بود ...
نگاهی به ساعتش انداخت و رو به چن علامت داد
چن هم فورا به سمت تهیونگ و هانچوک قدم برداشت و پرده ی مشکی رنگ رو کنار کشید
یک دقیقه بعد چندین پسر نوجوان روی صحنه قرار گرفتند و شروع کردند به خوندن و رقصیدن...
-دلم به حالشون میسوزه
متعجب به هانچوک که این رو گفته بود خیره شد
-اونجوری نگاهم نکن...درسته خودم قراره عامل مرگشون باشم ... ولی اون احمق ها فکر میکنن امشب به چین سفر میکنن تا به رویای ایدول شدنشون برسن...
-این دقیقا کاریه که شیش ساله داریم میکنیم
-اومممم...من میرم از جلو اجراشون رو ببینم ... از این بالا هیچ لذتی برام نداره
هانچوک گفت و بعد از زدن چشمکی رو به تهیونگ به سمت طبقه ی پایین قدم برداشت
اجرای سه تا از گروه ها تموم شده بود و حالا فقط دو گروه دیگر مونده بود...
درسته...این کارشون بود...اونها از نوجوان هایی که هیچ پشتوانه و خانواده ای نداشتند سواستفاده میکردند و با دادن قول و قرار هایی نظیر ایدول یا بازیگر شدن اونها رو از کشور خارج میکردند و بعد از جدا کردن اعضای بدنشون اونها رو میفروختند
قاچاق اعضای بدن...درسته...این کارشون بود...
و چه کسی بهتر از کیم تهیونگی که پدرش هم تو این خط بود برای رئیس شدن این باند
اجرای آخر به زودی فرا رسید و تهیونگ درست مثل همیشه با همون صورت بی حسش به صحنه ی متقابلش خیره شد
برخلاف گروه های قبل موزیک این گروه حسابی تهیونگ رو به وجد اوارد و باعث تمرکز بیشترش به روی اون گروه هفت نفره شد ...
پلک هاش رو تنگ تر کرد تا دید بهتری به پسر های مشکی پوش دنسر داشته باشه
با دیدن پسری که کراپ کوتاهی به تن داشت و موهاش به رنگ نعنایی بود ابرویی بالا انداخت و به حرکات ماهرانه اش خیره شد
اون پسر با اون بدن زیبا و صورتی که بی شباهت به فرشته ها نبود به شدت معصوم و خواستنی به نظر میرسید
نگاهی به اندامش که با پیچ و تاب به رقص در می اومد انداخت و پوزخندش رو پر رنگ کرد
اون پسر اینجا چیکار میکرد ...
بهش نمیخورد که مستضعف یا بی پناه باشه
ابرویی بالا انداخت و صداش رو بالا برد
-چن
چن با شنیدن صداش توسط اربابش فورا سمتش قدم برداشت و تعظیم کوتاهی کرد
-بله ارباب...کمکی از من ساخته است؟
-اومممم...اسم اون پسر مو نعنایی چیه؟
-یک لحظه اجازه بدید نگاهی به لیست بندازم
چن با گفتن این حرف فورا آی پدش رو به دست گرفت و بعد از پیدا کردن عکس مورد نظرش شروع کرد به خوندن مشخصات اون پسر مونعنایی
-جئون جونگکوک...نوزده ساله...ساکن بوسان ... همراه تنها بردارش با حقوق بازنشستگی پدرش که چند سالی میشه فوت کرده زندگی میکنه
-و اینجا چیکار میکنه؟
-اینطور که معلومه رویای ایدول شدن داره و به پیشنهاد یکی از دوستهاش به این گروه ملحق شده تا به چین بره
-که اینطور
با تموم شدن اجرای اون گروه لبخندی زد و دستهاش رو بهم گره زد
-فکر کنم اونو نباید با محموله بفرستیم بره...
-بله؟
چن متعجب گفت و کمی به اربابش خیره شد
-برو و اون پسر رو به اینجا بیار
-قربان شما...مطمئنید؟
-نشنیدی چی گفتم؟
با این حرف چن فورا سری تکون داد و از اونجا دور شد
تنها کاری که از دست چن بر میاومد اطلاعت از اربابش بود...
بعد از تموم شدن اجراش نفس عمیقی گرفت و تعظیمی به جمعیت رو به روش کرد
با خوشحالی به بک استیج برگشت و بکهیون رو در آغوش گرفت
-وای عالی بودیم بک
-اره جونگکوک ... مطمئنم که تو چین آینده ی خوبی در انتظارمونه!
-همینطوره...
-جئون جونگکوک...همراه من بیا
متعجب به چن که یک جورایی همه کاره ی کلاب به حساب می اومد خیره شد و بعد از تکون دادن سری برای بک پشت سرش راه افتاد
-اتفاقی افتاده هیونگ؟
-خودت میفهمی...
با رسیدن به بخش ویایپی تعجب جونگکوک چند برابر شد و با استرس انگشت هاش رو درون دستهاش مشت کرد
-برو اونجا بشین ... جلوی ارباب کیم
سیب گلوش رو به سختی قورت داد و روبه روی مرد پر جذبه ای که نمیشناخت نشست
با رفتن چن استرسش چند برابر شد و سری به زیر انداخت
-میخوای ایدول شی؟
با شنیدن سوال مرد رو به روش سرش رو بالا گرفت و به چشمهای خمارش خیره شد
-بله
-چرا؟
-این آرزوی بچگی و هدف این روز هامه
-اوهوممم...چرا تو کره اقدام نکردی
-توی کره باید پشتوانه ی بزرگی داشته باشم تا به خواسته ام برسم
-و فکر کردی چین اینجوری نیست؟
-بلاخره راحت تر از اینجاست...
-که اینطور...
-متاسفم که این رو میپرسم...ولی...ولی من شما رو نمیشناسم...
-به زودی مطلع میشی...من اربابت هستم
با این جمله چشم های جونگکوک بزرگتر از حالت عادی شد و با لکنت زبون باز کرد
-ب...ببخشید...ولی...من متوجه....نشدم...
-متوجه میشی بیبی...راحت باش...من رو ارباب صدا کن
جونگکوک حتی به گوش های خودش هم اعتماد نداشت... اون بهش گفت راحت باش...ولی کلمه ی "ارباب" بیشتر جونگکوک رو معذب میکرد
-بیبی...من اجراتو دیدم...لیاقت تو بیشتر از این حرف هاست...میتونم بهت کمک کنم تا به آینده ای که میخوای ... اون هم توی کره...برسی
-ولی...ولی شما چرا میخواید همچین لطفی به من بکنید
تهیونگ کمی از شرابش رو مزه کرد و نگاهی به پسر رو به روش انداخت
-اوه نه بیبی...من به کسی مجانی کمک نمیکنم
-و شما در عوض چه چیزی از من میخواید؟
-خودت رو
-ب...بله؟
-خودت رو میخوام بیبی...پنج دقیقه بهت فرصت فکر کردن میدم...یا میای با من زندگی میکنی و آینده ات رو تو کره میسازی ... یا میری چین و میمیری!
جونگکوک هیچ نمیدونست منظور مرد روبه روش از مردن چیه!
ولی...ولی این پیشنهاد به شدت وسوسه انگیز به نظر میرسید
شاید مرد روبه روش میخواست که براش کار کنه...خب جونگکوک با کار کردن مشکلی نداشت!
باید فکر میکرد...مرد روبه روش جدی تر از این حرفها بود...
ولی...محض رضای خدا...تو پنج دقیقه چه تصمیمی میتونست بگیره...
پلک هاش رو روی هم گذاشت و جلوی چشمهای تهیونگ سرش رو درون دستهاش گرفت
کمی بعد صدای مرد روبه روش با تحکم به گوش رسید
-خب میشنوم...پنج دقیقه ات تموم شد...
مضطرب نگاهی بهش انداخت و به وضوح سیب گلوش رو پایین فرستاد
-من...من نمیدونم دارم تصمیم درست رو میگیرم یا نه...ولی...ولی قبوله...
پوزخند تهیونگ پر رنگ تر شد و جلوی چشمهای مظلوم پسر کوچکتر قدم راست کرد
-دنبالم بیا
-ولی من وسایل هام...
-به اونا نیازی نداری...و در ضمن ... نبینم روی حرف من حرفی بزنی
جونگکوک نمیدونست تصمیم درستی گرفته یا نه...
ولی در اون لحظه هیچ چیز مهم تر از آینده اش نبود
شاید باید شرطی این وسط میذاشت
مثلا اینکه بکهیون رو هم تو کره ساپورت کنه
ولی نه...جونگکوک بیشتر از این حرفها از مرد رو به روش میترسید...
با رسیدن به ون مشکی رنگی نگاه لرزونش رو به مرد روبه روش دوخت و منتظر ایستاد
-نترس...قرار نیست گروگان بگیرمت...سوار شو...
به آرومی سری تکون داد و سوار ون مشکی رنگ شد
همون لحظه مرد سیاه پوش هم کنارش قرار گرفت و صداش رو به گوش راننده رسوند
-حرکت کن
در حین مسیر جونگکوک مدام به این فکر میکرد که این چه تصمیمی بود که گرفته!...
محض رضای خدا تو همین چند لحظه تمام زندگی اش زیر رو شده بود
در همین افکار بود که متوجه ایستادن ماشین شد و همون لحظه درب ون توسط یکی از بادیگارد های شخصی اون ارباب جواب باز شد
با پیاده شدنش نگاهی به عمارت رو به روش که دست کمی از قصر نداشت انداخت
-حرکت کن
با شنیدن دوباره ی اون صدا ، پشت سر اون مرد قدم برداشت و وارد عمارت شد
-هیوری...اتاق مهمان رو برای جونگکوک آماده کن و مطلع شو که چیزی کم و کسر نداشته باشه
دختری که در اون نزدیکی ایستاده بود سری تکون داد و به سمت جونگکوک قدم برداشت
-قربان لطفا همراه من بیاید...
با تردید سری برای اون مرد تکون داد و پشت سر دختر جوان راه افتاد
به محض ورود به اتاق بزرگی که رنگ سبز پاستیلی بیشتر به چشم میخورد لبخندی زد و به تخت روبه روش خیره شد
اینحا بهشت بود...بهشتی که تا به حال جونگکوک اون رو ندیده بود ...
-قربان به خدمتکار ها میگم حمام رو آماده کنند و لباس هایی رو در اختیارتون قرار بدن ... اگه مشکلی داشتید فقط کافیه دکمه ی قرمز رنگ بالای تختتون رو فشار بدید
-ممنون
-پس با اجازتون من اتاق رو ترک میکنم
-ببخشید... میتونم یه سوالی بپرسم
-البته
-اسم ارباب چی هست؟
دختر جوان با استرس لبخندی زد و سری تکون داد
-متاسفم من نمیتونم چیزی بگم...
-خواهش میکنم بگو...بین خودمون میمونه
دختر مضطرب نگاهی به اطراف انداخت و قدمی به سمت جونگکوک برداشت
-اگه ارباب بفهمه من با شما حرف زدم سر منو میزنه
-مطمئن باش کسی چیزی نمیفهمه
-اوف...باورم نمیشه دارم بهت اعتماد میکنم ... تهیونگ...کیم تهیونگ...
-اوه...ارباب خانواده ای نداره؟
-فقط پدرش رو داشت که ایشون امسال به قتل رسیدند
-قتل؟
-اوه...خواهش میکنم نشنیده بگیر
-نه نه... موردی نیست...میتونم بدونم تهیونگ چیکاره است؟
-ایشون رئیس یکی از باند های بزرگمافیای کره است...وای خدای من ... خیلی بهتون اطلاعات دادم...خواهش میکنم نشنیده بگیر...نمیدونم چرا بهت اعتماد کردم و این حرفها رو زدم
-اوه نه...مطمئن باش من چیزی به کسی نمیگم...ممنونم از آگاه سازی ات
-بسیار خب ... من باید برم...
جونگکوک سری تکون داد و بعد از رفتن دختر جوان روی تخت دراز کشید ...
مافیا؟...واقعا پا به خونه ی همچین مرد ترسناکی گذاشته بود...
باورش نمیشد که بدون فکر و سوال کردن همراهش تا اینجا اومده بود
ولی...ولی حتی اگه میخواست هم نمیتونست درخواستش رو رد کنه...اون مرد...با چشمهاش طوری براش خط و نشون میکشید که جونگکوک چاره ای جز قبول کردن درخواستش نداشت
با کلافگی سری تکون داد و پلکهاش رو روی هم گذاشت
با به یاداوردن بکهیون لبخندی زد و یکی از دستهاش رو زیر سرش قرار داد
اون پسر حتما حسابی از جونگکوک شاکی میشد که چرا تنهاش گذاشته بود و باهاش به چین نرفته بود
ولی باز هم امیدوار بود آینده ی خوبی در اختیار دوستش و خودش قرار داشته باشه...
امروز حسابی برای اجرای چند ساعت پیش تمرین کرده بود و حالا قصد داشت کمی استراحت کنه...
اره برای روزهای آینده اش نیاز به انرژی داشت پس باید استراحت میکرد
جونگکوک در ذهن خودش گفت و طولی نکشید که به خواب فرو رفت ...
-ارباب ، هانچوک بیشتر از ده بار باهاتون تماس گرفته
نگاهی به مدیر برنامه هاش انداخت و ابروهاش رو درهم گره زد
-جواب تماسش رو بده و بگو اون یه نفری که از گروه کم شده رو تو محموله ی بعد جبران میکنم
-چشم ارباب
-جونگکوک کجاست
-تو اتاقشون هستند ارباب
-بعد از آماده کردن میز ، برای شام صداش کنید
-چشم ارباب
تهیونگ نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و به سمت میز کارش قدم برداشت
در حال حساب و کتاب محموله ی هفته ی بعدش بود که ناگه به یاد جونگکوک افتاد
اون پسر دل فریب تونسته بود خودش رو از مرگ نجات بده
و تنها تلاشی هم که کرده بود این بود که سعی کرده بود بیش از حد خیره کننده به نظر برسه
لبخندی از یاد اوریش زد و کمی از موهاش رو به عقب فرستاد
این اولین باری بود که تهیونگ بیست و هشت ساله توجهش به کسی جلب میشد و سعی داشت کسی رو جزئی از اموالش قرار بده
اره ... اون پسر حالا جزئی از اموالش به حساب می اومد
اموالی که هیچکس حق نداشت بهش حتی نیم نگاهی بندازه
ایدول؟..نه تهیونگ نمیزاشت اون ایدول بشه...اون فقط حق داشت جلوی خودش بدن سکسی اش رو تکون بود و دلش رو ببره
اره...نمیزاشت اسم بیبی اش زبون زد مردم بشه
درسته که فقط چند ساعت از آشنایی اش با اون پسر مونعنایی میگذشت... ولی تو همین چند ساعت تهیونگ خودش رو مالک جونگکوک میدونست و دوست نداشت کسی حتی نگاهش به بیبی اش بیوفته...
-ارباب...میز آماده است
با شنیدن صدای خدمتکارش از افکارش خارج شد و با رسیدن به سالن غذا خوری پشت میز بزرگش نشست
طولی نکشید که جونگکوک از پله ها پایین اومد و سری براش تکون
اون پسر دل فریب میخواست صندلیِ دوری رو برای نشستن انتخاب کنه...ولی تهیونگ این اجازه رو نمیداد..
-بیبی
با این حرف جونگکوک نگاهی بهش انداخت و منتظر موند
-بیا اینجا بشین
و اشاره ای به صندلیِ کنارش کرد
جونگکوک متعجب پلکی زد و درست لحظه ای که میخواست کنارش بشینه مچش توسط دستهای قدرتمند تهیونگ فشرده شد و روی پاهاش افتاد
-حالا بهتر شد...
تهیونگ گفت و پهلوی جونگکوک رو فشرد
-من...من فکر کنم ... شما اینجوری راحت...
-من راحتم بیب...وقتی رو پام نشستی راحت تر میتونم تمرکز کنم...
-ولی...
-تو داری رو حرف من حرف میزنی پسر مو نعنایی...
-من اسم دارم...
-اوهوم...میدونم...ولی از این به بعد "بیبی" من خطاب میشی...
-من...میخواستم یه چیزی بگم...
-حتما ولی بعد از خوردن غذات...شروع کن بیب...
جونگکوک نگاهی کوتاهی بهش انداخت و با برگردوندن صورتش شروع کرد به خوردن گوشت خوک لذیذی که جلوش قرار داشت
تهیونگ دست از غذا خوردن کشیده بود و تمام مدت درحال تماشای بیبی روی پاهاش بود
چقدر عجیب بود که با دیدنش ته دلش به لرزه در می اومد و باعث تحریک شدن هورمون هاش میشد
بعد از اتمام غذاش سمت تهیونگ برگشت و لب هاش رو جلو داد
-میتونم حرفم رو بزنم؟
تهونگ که با دیدن اون لب ها احساسات مختلفی بهش هجوم اوارده بود بدون مکث سرش رو جلو برد و بوسه بوسه محکمی به لبهای پسر کوچکتر زد
بعد از عقب کشیدنش با صورت متعجب جونگکوک روبه رو شد و قهقه ای سر داد
-اوه بیبی...لب هات سسی بود...بهتره درست غذا بخوری ...
جونگکوک به وضوح سیب گلوش رو پایین فرستاد و با خجالت سری به معنای موافقت تکون داد
-خب بیب ... چی میخواستی بگی...
-من...آه...میخواستم بگم که...
-اوممم...بیا بریم اتاقم...شاید اونجا تونستی راحت تر حرف بزنی
تهیونگ گفت و بدون توجه به پسر کوچکتر دستهاش رو به زیر زانوهاش برد و جونگکوک رو در آغوش کشید
جونگکوک هر لحظه متعجب تر از لحظه ی قبل میشد و این از نگاه تهیونگ دور نبود
با ورودش به اتاق ، جونگکوک رو روی تخت گذاشت و سمت کمد بزرگ اتاقش رفت
-میگفتی بیب...
جونگکوک فورا سرش رو تکون داد تا از افکارش فاصله بگیره و بعد با صدای آرومی شروع کرد به صحبت کردن
-من...من خیلی فکر کردم...و خب به نتیجه ای هم رسیدم...نمیدونم اون لحظه داشتم به چی فکر میکردم...ولی خب تصمیمم عجولانه بود ... میخواستم بگم که بهتره به گروه ملحق شم و ...
با دیدن تهیونگ که با بالاتنه ی لخت روبه روش ایستاده بود و نگاه غضبناکی رو حواله اش میکرد دست از حرف زدن کشید و به بدن بی نقصش خیره شد
-خب...میگفتی بیب...و تو تصمیم گرفتی که بری...
-خب...خب من ... دوست دارم پیش دوستهام باشم...
تهیونگ پوزخندی زد و با گذاشتن یکی از زانوهاش به روی تخت جونگکوک رو روی تشک انداخت و روش خیمه زد
-و چی باعث شده که فکر کنی من همچین اجازه ای رو بهت میدم بیب...هوممم؟
جونگکوک پلکی زد و با کج کردن سرش گردنش رو در دیدرس تهیونگ قرار داد...
-من...
-تو چی بیبی...هوم؟...از من میترسی؟...
-من میدونم تو کی هستی...
تهیونگ همونطور که نوک بینی اش رو به روی گونه ی پسر کوچکتر میکشید پوزخند صدا داری زد
-چه خوب...کارم رو راحت تر کردی...
-و...و من دوست ندارم...
-دوست نداری که پیش همچین شخصی باشی؟ اره؟
-خب...
-اوه بیبی ساده ی من...من به اجازه ی تو احتیاج ندارم ... از الان تا آخر دنیا تو برای منی...
-این درست نیست...من زندگی دارم...
-درسته...قراره از این به بعد زندگی متفاوت تری داشتی باشی
و گاز ریزی از لاله ی گوش جونگکوک گرفت
-آههه...
-اوه...ناله ی سکسی ات رو برای من بلند نکن بیبی...قول نمیدم که خودم رو کنترل کنم...
-میشه...میشه فقط بزاری برم...من میخوام زندگی خودم رو داشته باشم...
-اوممم...شاید بهتره با زبون دیگه ای بهت حالی کنم که حالا من صاحبت هستم...
با این حرف جونگکوک به وضوح لرزید و سعی کرد تهیونگ رو از خودش جدا کنه که با شکست مواجه شد
تهیونگ لبخندی زد و با در آوردن تیشرت جونگکوک ، جفت دستهاش رو با یک دست بالای سرش گرفت و روی تخت قفل کرد
-بیبی چموش...
-لطفا ولم کن...این درست نیست...
-بیبی...من گی یا همجنسگرا نیستم...ولی تو زیادی هورمون هامو فعال میکنی...
و بوسه ای به چونه ی جونگکوک زد
-اوممم...درست برعکس شغلم ... من اصلا آدم خشنی نیستم...در اصل ترجیح میدم توی سکس ملایم برخورد کنم...
نفس های جونگکوک به شماره افتاده بود و از اتفاقی که چند لحظه ی بعد انتظارش رو میکشید به شدت ترس داشت
-لطفا..من...من باکره ام...
با این حرف تهیونگ پلک هاش رو روی هم گذاشت و لذت وصف نشدنی ای رو تجربه کرد
-اوه بیب...پس من اولینت هستم...اوممم...حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه ارضا شم...
تهیونگ همونطور که با یک دست دستهای جونگکوک رو قفل کرده بود ، دستش دیگرش رو روی شکم تختش کشید و بوسه ای به زیر گوشش زد
-پس باید تمام تلاشم رو کنم تا خاطره ی خوبی رو تو ذهنت بسازم...
جونگکوک حرفی نداشت که بزنه...در اصل دمای بدنش به حدی زیاد شده بود که قدرت تکلم رو از دست داده بود ...
-آممم...تو خیلی خوشمزه ای
تهیونگ گفت و شروع کرد به مارک کردن سینه ی اون پسر مونعنایی...
با دقت به قفس سینه ی جونگکوک خیره شد و متوجه بی قراری اش شد
باید اون پسر رو تشنه میکرد...پس گاز دیگری از لاله ی گوشش گرفت و نفس هاش رو همونجا رها کرد
-میخوام دستهات رو ول کنم...جرعت نکن که پسم بزنی...
جونگکوک فقط سری تکون داد و با چشم های مظلومش به پسر بزرگتر خیره شد
تهیونگ مقابل نگاه های پر از نیاز جونگکوک پایین رفت و شروع کرد به بوسیدن شکم تخت و دل فریبش...
کمی بعد که ناله های خفه ی پسر کوچکتر رو شنید گاز ریزی از نوک سینه اش گرفت و همونجا رو بوسید
-صدای ناله هات رو آزاد کن بیب...
با این حرف جونگکوک صدای ناله هاش رو به گوش تهیونگ رسوند و پسر بزرگتر رو بی قرار تر کرد
خم شد و بوسه ای به عضو پسر کوچکتر از روی شلوار زد
-بزار ببینیم چی اینجا قایم کردی
تهیونگ گفت و در حرکتی شلوار و باکسر پسر کوچکتر رو از پاهای زیباش خارج کرد
با کنار رفتن اون پارچه جونگکوک خجالت زده دستی به روی عضوش گذاشت و باعث خنده ی تهیونگ شد
-اوه بیب...نیاز نیست خجالت بکشی...قراره تجربه ی بی نظیری داشته باشی...
تهیونگ گفت و بعد از کنار زدن دست جونگکوک بوسه ای به سر عضوش زد
با اینکار نفس جونگکوک برای لحظه ای بند اومد و پلک هاش رو محکم روی هم فشرد
-برام ناله کن بیب...
تهیونگ گفت و کمی از عضو پسر کوچکتر رو در دهان گرفت
-آهههه....اومممم....آه...
جونگکوک با صدای بلندی ناله کرد و نظاره گر اربابی که در حال خیس کردن عضوش بود شد
-این...آههه...
-بگو که عالیه بیبی...
-عالیه....فوق العاده است...
جونگکوک گفت و بعد از مکث طولانی ای دوباره لب باز کرد
-من...من یه حس های...زیر دلم دارم...
با شنیدن این جمله از زبون پسر کوچکتر لبخندی زد و از کارش دست کشید
-حق نداری تا وقتی که نگفتم خودت رو خالی کنی بیب...
جونگکوک سری تکون داد و به عضو دردمندش خیره شد
تهیونگ با لبخند شلوار و باکسرش رو از تنش خارج کرد و زانوهاش رو دو طرف پاهای لخت جونگکوک گذاشت
پسر کوچکتر با دیدن عضو بزرگ تهیونگ چشم هاش رو گرد کرد و با لکنت زبون باز کرد
-من...من نمیتونم اونو...اون...خیلی...بزرگه...
تهیونگ لبخندی از چرب زبونی پسر کوچکترش زد و روی بدن ظریفش خم شد
-تو فقط همه چیز رو بسپار به من بیبی...
گفت و بوسه ی ریزی به لب هاش زد
با باز کردن پاهای سفیدش نگاهی به حفره ی دست نخورده اش انداخت
تهیونگ ارباب خشنی بود...ولی نه روی تخت...نه برای پسر کوچولوش...پس بدون تردید خم شد و لوب رو از کشوی کنار تختش خارج کرد و بعد ریختن اون مایع لزج به روی حفره اش شروع کرد و به مالیدن اون قسمت ...
پسر کوچکتر که طاقتش طاق شده بود باسنش رو بیشتر به دست تهیونگ فشرد و خواسته اش رو باهاش به اشتراک گذاشت
تهیونگ با پوزخندی دوتا از انگشت هاش رو وارد پسر مونعنایی کرد و شروع کرد به حرکت دادنش درون باسنش...
-آهههه....آم...ااههه..من...اهههه...
-اسمم رو بگو بیب...دوست دارم اسمم رو از زبونت بشنوم ...
-من...اههه...
-هیچکس همچین حقی نداره بیب...ولی تو چرا...تو باید منو با اسم صدا کنی...فهمیدی چی میگم؟
-اممم...اههه...ا...اره...
تهیونگ عرق های پیشونی اش رو با دست پاک کرد و بعد از گرفتن عضوش، اون رو روی ورودی پسر کوچکتر قرار داد ...
سعی کرد با بوسیدن پسر کوچکتر حواسش رو از دردی که انتظارش رو میکشید دور کنه...و بدون اخطاری وارد پسر کوچکتر شد
ناله های جونگکوک درون دهان تهیونگ خفه شد و جاش رو به قطرات اشکی که از صورتش میچکید داد...
تهیونگ حرکتی نکرد و شروع کرد به بوسیدن قطرات اشک روی گونه اش
-بیب...تو خیلی شیرینی... دوست دارم تمامت مال من باشه...حتما دیوونه شدم که بخاطرت دست به همچین اعترافاتی میزنم...
-تهیونگ...
-عاه...پسر شیرینم...بگو...بگو از ددی چی میخوای...
-حر...حرکت کن...
با شنیدن این حرف به آرومی شروع کرد به حرکت کردن و بوسه های ریزی به پیشونی پسرش زد
هیچ نمیدونست این تهیونگ مهربون از کجا اومده ... ولی به خوبی میدونست که این رفتارهاش فقط متعلق به پسر روبه روشه...
کمی بعد به ضربه هاش شدت و سرعت بیشتری بخشید و کنار گوشش زمزمه کرد
-من نمیزارم جایی بری بیب...جای تو کنار منه...شاید فکر کنی دیوونه شدم...ولی..آههه...ولی تو حالا بیبی منی...جزئی از منی...دوست ندارم از دستت بدم...و ...آمممم...خدای من این عالیه...فکر ایدول شدن رو از کله ات بنداز بیرون...من دوست ندارم تورو با کسی شریک شم کوچولو...
جونگکوک صدای ناله هاش رو بلند تر از قبل کرد و به حرفهای تهیونگ گوش سپرد...شاید احمقانه به نظر میرسید ولی اون لحظه جونگکوک هم فکر ایدول شدن رو از سرش بیرون انداخته بود و فقط به بودن کنار تهیونگ فکر میکرد
این اولینش بود...اولین رابطه اش با مردی که فقط چند ساعت از آشنایی باهاش میگذشت...
ولی چرا حس خوبی داشت...چرا میخواست کنارش باشه؟...
و هزاران چرای دیگه...
با خوردن عضو تهیونگ به نقطه ی حساسش دست از افکارش کشید و با گرفتن بدن تهیونگ ، پسر بزرگتر رو بیشتر از قبل به خودش فشرد...
تهیونگ هم با پیدا کردن نقطهی پروستات پسر کوچکتر محکم تر از قبل به اون نقطه ضربه زد و طولی نکشید که همراه پسر مونعنایی به کام رسید
تهیونگ بدون در آوردن عضوش از پسر کوچکتر کنارش دراز کشید و اون رو در آغوش کشید
-چطور بود؟
جونگکوک از خستگی زیاد پلک هاش رو روی هم گذاشت و بیشتر از قبل در آغوشش جای گرفت
-اگه بگم عالی...دیوونگیه؟
-نه...چرا باید دیوونگی باشه بیبی...اوممم...تو تو همین چند ساعت اینقدر من رو تغییر دادی ... موندم بعد از چند ماه یا چند سال قراره چیکار کنی...
-ازم میخوای که برم؟
-و اگه بخوام...
-چطور میتونی همچین حرفی بزنی وقتی هنوز عضوت توی بدنمه...
تهیونگ قهقه ای بخاطر شیرینی بیش از اندازه ی پسر کوچکش سر داد و بوسه ای به لب هاش زد
-این خیلی عجیبه که احساس میکنم چند ساله داریم باهم زندگی میکنیم؟
-نه...عجیب منم که به حرف کسی که نمیشناختم اعتماد کردم و پا به خونه اش گذاشتم
-شاید این شروع متفاوتی برای جفتمون باشه...
-و شاید سرنوشت رقم خورده امون...
-همینطوره...
تهیونگ گفت و سر پسر کوچکتر رو به سینه اش فشرد
-تمام حرفهام ، موقع سکس ؛ راست بود...
-میدونم...
-اوممم...پس با اخلاقم آشنا شدی
-تقریبا...
-نمیخوای بخوابی؟...خسته ای ...
-چرا ارباب...خوابم میاد
-یه بار دیگه از کلمه ی ارباب استفاده کن تا ببینی چطور راند دوم رو شروع میکنم
جونگکوک ریز خندید و پلک هاش رو روی هم گذاشت
عجیب بود...همه چیز عجیب به نظر میرسید...ولی پسر کوچکتر هیچ مشکلی باهاش نداشت...در عوض اون حالا احساس نیاز بیشتری نسبت به تهیونگ داشت...
شاید تهیونگ اولین...و آخرینش بود...
کسی چه میدونست...
پایان
YOU ARE READING
𝒐𝒏𝒆 𝒔𝒉𝒐𝒕𝒔/𝑩𝒕𝒔
Fanfiction☆در این بوک ، وانشات هایی با ژانر و کاپل های مختلف آپ میشود.☆ |ممنون میشیم تا با ووت دادن و کامنت گذاشتن از این بوک ، برای ادامه دادن حمایت کنید| •Kookmin •Yoonmin •Namjin •Vkoom •Sope •And... •writer: Sheri