Don't Breathe | secret

412 9 1
                                    

DON’T BREATHE
Genres: Dark . Horror . Fiction . Action
Characters: Kim taehyung Jeon jungkook Park jimin Jackson Wang
Writer: sheri
Channel: Everythingaboutbtss

بازگردانی و کپی کردن این فیک ممنوع بوده و در صورت مشاهده ی چنین مواردی با متخلف به شدت برخورد میگردد.
پیشنهاد میشه تا فیک رو در فضای تاریک بخونید تا متن بتونه تاثیرات خودش رو به روی خواننده بزاره.



Kim taehyung


Park jimin


Jeon jungkook



پیشنهاد میشه که حتما قبل از شروع فیک، موزیک پیشنهادی هر پارت رو پلی کنید. (آهنگ ها در چنل مربوطه موجوده)


Part 1

-بجنب جیمین...آه...فاک بهت ، برای چی اینقدر دیر آماده میشی!!!
با قدم های تند به سمت تهیونگی که در حال غر زدن بود رفت و چمدون نسبتا سنگینش رو توی صندوق گذاشت
-جیمین ما فقط یه سفر یه هفته ای داریم! نه یک ماهه!!! چرا این همه وسایل جمع کردی؟
چشم غره ای به تهیونگ رفت و با کنار زدنش سمت صندلی راننده حرکت کرد.‌
-اینقدر غر نزن..‌.بیا بشین! باید راه بیوفتیم مادر فاکر!
سری از روی تاسف برای جیمین تکون داد و درب سمت کمک راننده رو باز کرد
-نمیخوام قبل از رسیدن به مقصد بمیریم! پس عین آدم رانندگی کن
جیمین بدون توجه به تهیونگ دکمه ی استارت ماشین رو فشرد و راهش رو از پیش گرفت
این سفر کوتاه ، قرار بود حسابی روحیه ی از دست رفته اشون رو شاد کنه...مخصوصا که قرار بود جکسون هم اونها رو تو این سفر همراهی کنه...
آه جکسون...باید اون رو هم سر راه برمی‌داشت
نگاهی به پلک های بسته ی تهیونگ کرد و ماشین رو سمت خونه ی جکسون هدایت کرد
دسامبر ماه خوبی برای خوش گذرونی بود...مخصوصا برای اون سه تا دوست که مدت ها بود خودشون رو تو درس و کار غرق کرده بودند و حالا فقط کمی می‌خواستند خوش بگذرونند
تهیونگ و جیمین باهم زندگی می‌کردند و جکسون.. .خب اون زیادی تو رفاه کامل بود و زندگی مجردی رو اون هم تنهای تنها ، نسبت به زندگی با تهیونگ و جیمینی که حتی ماشینشون هم مشترک بود ترجیح میداد
با دیدن جکسون ، اون هم چمدون به دست، جلوی ساختمون مورد نظرش لبخندی زد و جلوی پاهاش ترمز کرد
جکسون با روی باز درب صندلی های پشت رو باز کرد و بعد از نشستن ، چمدونش رو هم کنار خودش روی صندلی گذاشت
-هی پسر چه خبر
جکسون گفت و سرش رو از بین دو صندلی رد کرد تا نگاهی به صورت های دوست هاش بندازه
-همه چی ردیفه! تو چطوری جک؟
-خوب...این خرس مهربون که باز خوابیده
-غیر از این بود باید شک میکردی! بهتره توهم استراحت کنی چون وقتی خسته شم باید بیاید پشت فرمون...
-اکی پسر ، قبلش یه موزیک بزار ...
جکسون گفت و به محض پلی شدن موزیک تکیه اش رو به صندلی های چرم ماشین داد
.
.
.
-بدنم درد میکنه!
جکسون چشم غره ای به تهیونگی که دست به کمر ایستاده بود کرد
-منم اگه تمام مسیر رو میخوابیدم بدنم کوفته میشد
-هی بیخیال جک ، خوبه یه بار تو و جیمی رانندگی سفر رو به عهده گرفتیدا!
جکسون خواست لب باز کنه که جیمین بهشون ملحق شد و قفلی به لب هاشون زد
-خفه شید دو دقیقه ببینم...نمیتونم نقشه ی جایی که رزرو کردید رو پیدا کنم...هی جکسون تو مطمئنی  اون خونه ای که اجاره کردی وسط جنگله؟ طبق آدرسی که تو دادی باید از این راه بریم ولی اینجا نه تنها جاده ای نداره ، بلکه پشت این درخت‌ها دریاچه‌ست!
-هی هنوز منو نشناختید شما!؟ فکر کردید حالا که دو روز اومدیم خوش گذرونی جایی رو پیدا میکنم که مامور ها بخاطر مصرف مخدر و دختر بازی بگیرنمون!؟
با جمله ی جکسون تهیونگ چشمی نازک کرد و تکیه اش رو به ماشین داد
-خفه شو بگو ببینم چی تو مغز فاکرت میگذره!؟
-البته که من جایی رو پیدا کردم به دور از هرگونه شلوغی ای ! راهش هم از همین جاست ، من تمام سایت ها رو برای اجاره ی همچین جایی زیر رو کردم و متاسفانه باید بهتون بگم که ماشین رو باید همینجا پارک کنیم و پیاده تا اون خونه بریم
جیمین آهی از افکار غیر قابل پیش بینی جکسون کشید و به سمت چمدونش که پشت ماشین بود رفت
-پس بهتره زود راه بیوفتیم ، غروب شده، زود باشید کله خراب ها!
با شنیدن صدای جیمین ، جکسون و تهیونگ هم چمدون هاشون رو از ماشین خارج کردند و توسط راهنمایی های جکسون وارد جنگل شدند
.
.
.
تهیونگ به سختی سیب گلوش رو پایین فرستاد و به کلبه ی چوبی رو به روش خیره شد
جیمین که به وضوح متوجه ترس تهیونگ شده بود متعجب به جکسونی که با لبخند به خونه ی چوبی رو به روش خیره شده بود نگاه کرد
-این چه خراب شده ایه که پیدا کردی جک؟
-اوه جیمین بیخیال اینجا فوق العادست ... شاید الان چون هوا تاریک شده ترسیدید ، ولی توی روز اینجا محشره ... به من اعتماد کن من همه ی عکسای این خونه رو دیدم
جیمین توجهی به حس بدش نکرد و با گرفتن بازوی تهیونگ اون رو به سمت کلبه راهنمایی کرد
به محض رسیدن جلوی درب جکسون نگاهی به اطرافش کرد و شروع کرد به وارسی کردن گلدون های کوچکی که روی ایوان اون کلبه قرار داشت
-از اون مردی که اینجا رو رزرو کردم پرسیدم که چجوری باید کلید خونه رو ازتون بگیریم و اون گفت چون رفته مسافرت کلید رو توی یکی از گلدون ها گذاشته علاوه بر اون گفته که یکی هر هفته میاد و خونه رو چک میکنه تا خرید های لازم رو بگیره ، پس همه چیز از جمله غذا ، خوراکی ، شراب و غیره تو خونه هست...اوه پیداش کردم...
با پیدا کردن کلید به سمت درب رفت و بعد از باز کردنش اولین نفر وارد خونه شد
جیمین و تهیونگ پشت سرش وارد خونه شدند و نگاهی به کلبه ی تاریکی که بر اثر نور ماه کمی دیده می‌شد انداختند
-خدای من باورم نمیشه که انتخاب و رزرو خونه رو پای جکسون گذاشتم ، دارم از ترس دستشویی میکنم تو شلوارم
تهیونگ با عصبانیت زمزمه کرد که جکسون دوباره با قهقهه ای جوابش رو داد
-هی بیخیال ... تو بیست و چهار سالته تهیونگ، بزار ببینم میتونم کلید چراغ ها رو پیدا کنم یا نه!
با روشن شدن خونه ، تهیونگ به آرامش نسبی ای رسید و نگاهی به اطرافش انداخت
اونجا...زیاد بد هم نبود...شاید حتی میشد گفت زیبا بود ، تمام وسایل خونه از چوب بود و این موضوع باعث پخش شدن بوی نم تو سرتاسر خونه میشد
-اووف...خسته شدم...بیا بشین تهیونگ!
جیمین گفت و با دست به جای خالی کنارش اشاره کرد
تهیونگ با کنجکاوی کنار جیمین گرفت و نگاهی به اطراف انداخت
-خوب کدوم اتاق رو انتخاب می‌کنید؟ دو تا اتاق طبقه ی بالاست و یدونه هم پایین
جمله ی جکسون باعث فعال شدن شاخک های تهیونگ شد:
-اصلا فکرش رو هم نکنید که برم طبقه ی بالا ... من پایین میمونم تا اگه احیانا کسی خواست بهمون تعرض کنه از خونه فرار کنم
جیمین قهقهه ای سر داد و پلکی رو هم گذاشت
-باشه تهیونگ تو پایین بمون ، من و جک میریم بالا ، به نظرم بیاید یکم مست کنیم تا خستگی راه از تنمون در بیاد ، فردا روز بزرگیه!
-نظر خوبیه...خب بگید ببینم برای فردا چه جور دختری میخوایید تا براتون ردیف کنم؟
جکسون گفت و مشتاق به اون دو خیره شد
-ترجیح میدم فعلا تو تعطیلات با دوستهام خوش بگذرونم
جمله ی تهیونگ باعث محو شدن لبخند جکسون شد
-هی ... شاید شما نیازی به تخلیه ی نیاز جنسیتون نداشته باشید ولی من همین فردا کمرم رو خالی می‌کنم
و با لبخند پیروزمندانه ای سمت باری که گوشه ی خونه قرار داشت و انواع بطری های شراب در قفسه هاش دیده می‌شد رفت
.
.
.
-گمشو جیمین...
لا به لای خنده هاش رو به جیمینی که به شدت مست بود زمزمه کرد و درب اتاقش رو به روی دوستهای مستش بست
با لبخندی روی تخت دراز کشید و پلک هاش رو روی هم گذاشت
باید می‌خوابید...
تهیونگ همیشه همینطور بود...پسری که از هر فرصتی برای استراحت و خواب استفاده می‌کرد
با احساس گرما تیشرت سفید رنگش رو از تنش خارج کرد و با بالاتنه ای برهنه دوباره روی تخت دراز کشید
اثرات الکل روی مغز و حرارت بدنش حسابی کلافه اش کرده بود
یا باید دوش می‌گرفت و یا باید سعی میکرد تا بخوابه
ولی تهیونگ ابدا دوست نداشت تو اون اتاق خوف انگیز به حمام بره و از ترس تمام شب رو اونجا بمونه
روی پهلو چرخید و نگاهی به اطرافش انداخت
شاید اونجا اصلا هم ترسناک نبود ... این فقط ذهن مریض خودش بود که داشت ترس رو جذب می‌کرد
درسته...اگر ترسناک بود که جیمین رسما مثل کوالا بهش می‌چسبید و دست از سرش بر نمی‌داشت...
لبخندی به تصورات احمقانه اش زد و دوباره پلک رو هم گذاشت تا خواب رو مهمون چشم هاش کنه ...

نیم ساعت...با دیدن عقربه های ساعت آهی از روی کلافگی کشید و دستی لای موهاش برد
نیم ساعت گذشته بود و خواب چیزی نبود که قرار بود تهیونگ اون شب تجربه اش کنه
پاهای برهنه اش رو روی کفپوش چوبی اتاق گذاشت و رد شدن سوز سرما رو از  تنش احساس کرد
با تنی لرزون به سمت درب خروجی اتاقش رفت و وارد پذیرایی نسبتا بزرگ خونه شد
جیمین و جکسون خواب بودند ، این رو میتونست از سکوت بیش از حد خونه متوجه شه
با دیدن تاریکی خونه و رد شدن سرمای غیر طبیعی ای از بدنش به وضوح لرزید و به سمت آشپزخونه قدم برداشت
چراغ کوچیک آشپزخونه رو که مدام در حال چشمک زدن بود روشن کرد و به فضای خوف برانگیز اطرافش خیره شد
باید یه جوری خودش رو سرگرم می‌کرد
با دیدن دستگاه ضبط کوچیک کنار کانتر لبخندی زد و با دستکاری کردن امواجش، موزیکی رو برای خودش پلی کرد
موزیک مورد نظر رو پلی کنید
حالا احساس بهتری داشت
با باز کردن یخچال و دیدن نودل فوری ، صدای شکمش بلند شد و اون رو برای درست کردن نودل ترغیب کرد
آب رو داخل قابلمه ی قدیمی ریخت و همونطور که منتظر جوشیدنش بود با پاهاش روی کفپوش چوبی ضرب گرفت و همراه موزیک پلی شده خوند
پلک هاش رو بست و همراه موزیک پلی شده همراه شد
رقص باله بلد نبود ولی حالا که تحت تاثیر موسیقی قرار گرفته بود چه کسی میتونست اون رو منع کنه
پس با به یاد اواردن حرکات رقص باله که گاها از تلوزیون میدید شروع کرد به رقصیدن
باشنیدن زمزمه ای که همراه موزیک به گوش می‌خورد، چشم بسته خندید و به رقصیدنش ادامه داد
پس بلاخره دوست های احمقش با سر و صداهای اون بیدار شده بودند
چه بهتر...
خودش هم همراه با زمزمه ، شروع کرد به خوندن و رقصیدن
رقصیدن انگشت هایی روی پهلوی لختش مصادف با لرزیدن و شدت گرفتن قهقه اش شد
حتما اثرات الکل بود که دوستهاش رو اینقدر منحرف کرده بود
ولی مگه مهم بود...البته که نه!
این میتونست موضوع جذابی برای دست انداختن دوستهاش تا آخر عمر باشه
با شنیدن صدای قل قل آب پلک هاش رو از هم فاصله داد و بدون توجه به رد انگشت هایی که روی پهلوهاش به رقص در اومده بودند به سمت نودل مورد نظرش رفت
-هی جیمین...تو واقعا احمقی پسر ...
با لبخند گفت و بعد از سرهم کردن نودلش رو پاهاش برگشت و به پشت سرش نگاه کرد
اونجا...هیچکس نبود ... حتی ردی از بودن کسی هم نبود و این موضوع باعث خشک شدن لبخند تهیونگ به روی لب هاش میشد
صدای برخورد باد به پنجره های ترک خورده هارمونی ترسناکی با چراغ چشمک زن ایجاد کرده بود و باعث می‌شد تا تهیونگ بیست و خورده ای ساله درست مثل یه پسر چهارساله بلرزه و درخواست کمک کنه
ترسناک بود..تنها بودن تو اون شرایط اون هم درست در تاریکی مطلق که معلوم نبود چه کسی پشت سرت یا جایی در این نزدیکی قرار داره واقعا ترسناک بود...
اون حس کرده بود...اون گرما رو روی پهلوهاش...اون زمزمه ها ...نفس های گرم شخصی به پشت گردنش...
بزاغ دهانش رو قورت داد و با به یاد اواردن شوخی های همیشگی جیمین ناگهان به خنده افتاد
مطمئن بود که جیمین همچین کاری باهاش کرده...اون قبلا هم شوخی های ترسناک زیادی با تهیونگ کرده بود
با بی خیالی به سمت نودلش برگشت و چیزی دید که شگفت زده اش کرد
به یاد نداشت که کنار کاسه ی نودلش چاپستیک گذاشته ! ولی حالا چاپستیک های چوبی کنار ظرف غذاش به چشم می‌خورد...
جیمین...آه...فردا حتما باید بهش تذکر میداد...
اون زیادی ترسو بود و جیمین هم نباید تو همچین شرایطی به ترس بیش از حدش شدت میبخشید...
.
.
.
-هی خرس تنبل بلند شو...
شنیدن صدای جیمین اون هم درست در خواب نازنینش درست مثل سوهانی بود که روحش رو میخراشید
با عجز لای پلک هاش رو باز کرد و به جثه ی جیمین که روی شکمش نشسته بود خیره شد
-چه عجب بلند شدی ! به صبحونه که نرسیدی ، ولی زود بلند شو میخوایم غذامون رو تو دل طبیعت بخوریم
و با دندون هاش صدای چیک مانندی در اوارد
بلند شدن جیمین از روی بدنش درست مثل برداشتن وزنه ای از روش ، خستگی اش رو از بین برد و به دوست همیشگی اش که در حال خروج از اتاقش بود نگاه کرد
-جیمین؟
-دیگه چی میخوای؟
-کار دیشبت اصلا جالب نبود
جیمین با کنجکاوی به چهارچوب درب تکیه داد و دست به سینه شد
-کدوم کار
-خودت رو نزن به اون راه و بار آخرت باشه که اینجوری منو میترسونی
-آهان ، فهمیدم ... دست و پیش گرفتی که گناهکار شناخته نشی ، پس بگو کی دیشب هی پتو رو از روم می‌کشید... از اول هم میدونستم کار توعه کله خرابه ..‌. به لطف تو سرما خوردم ...
جیمین با خنده گفت و بدون گفتن حرف دیگه ای از اتاق خارج شد
حالا تهیونگ مونده بود با ذهن آشفته اش ...
جیمین نبود...اونی که دیشب اذیتش می‌کرد جیمین نبود ،‌پس کی بود؟ جکسون؟ نه امکان نداشت...اون هیچوقت اهل اینجور شوخی ها نبود...
ولی جیمین ‌‌‌... اون فکر می‌کرد که تهیونگ دیشب اون رو اذیت کرده!
این عمق فاجعه بود...فاجعه ای که ترس رو وارد سلول به سلول بدن تهیونگ می‌کرد
ولی چه کسی می‌خواست حرف هاش رو باور کنه؟
مسلما هیچکس...هیچکس به غیر از خودش...
خودش که قرار بود چهار شب دیگه رو هم تو این خونه سر کنه...






Part 2
حتما موزیک پیشنهادی رو در حین خواندن پلی کنید


-مطمئنید که نمی‌یاید؟
جکسون گفت و اخم هاش رو برای دو تا پسر رو به روش توی هم برد
-من مطمئنم ... تهیونگ تو میخوای بری؟
با سوال جیمین ، نگاهی به جکسون انداخت و مطمئن سری به معنای "نه" تکون داد
-من نمی‌خوام سر از بازداشت‌گاه در بیارم جک!
-خدای من شما ترسیدید؟
جیمین اینبار با کلافگی از روی کاناپه بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت:
-البته که ترسیدیم جک...این کلاب غیر قانونی و زیر زمینی میتونه بهونه ی خوبی برای چندین ماه حبس کشیدن باشه!
-بیخیال...ما فقط میریم یه حالی به موجود توی شلوارمون بدیم .. به ما چه که آدم های اونجا چه چیزهایی معامله میکنن؟!
-نه جک ... تو برو ، من نمیام ... جیمین هم که مخالفه!
جکسون برای آخرین بار نگاهی به دوستهاش انداخت و سری به معنای تاسف تکون داد
-خیلی خب ، من میرم و احتمالا تا صبح هم برنگردم ، شما میتونید تو این تایم گی پارتی راه بندازید
با زدن چشمکی از خونه خارج شد و فرصتی به جیمین و تهیونگ برای حرف زدن نداد
-خدای من اون به ما تیکه انداخت تهیونگ!
-آه...ولش کن ! ببینم قراره تا صبح چکار کنیم؟
-هی...نکنه تو هم فکرات داره سمت چیزهای خطرناک میره؟
-نترس جیمین ، حتی اگه کل آدم های زمین از بین برن و فقط من تو بمونیم ، هیچوقت برای رفع نیاز جنسی‌ام نزدیکت نمی‌شم!
-دلت هم بخواد!
جیمین زیر لب گفت و سرش رو توی یخچال فروبرد تا بتونه چیزی برای خوردن پیدا کنه
-راستی جیمین!
-هوم؟
-من...دیشب من واقعا نیومدم اتاقت! من...آه...مطمئنم اگه بهت بگم مسخره ام میکنی!
جیمین با ابرویی بالا رفته میوه های مورد نظرش رو توی ظرف گذاشت و بعد از بستن درب یخچال ؛ روبه روی تهیونگ  پشت میز ناهارخوری نشست
-منظورت چیه؟
-میدونم عجیبه ... ولی جیمین دیشب یه اتفاقی برای من افتاد...نصف شب بود که رفتم آشپزخونه تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم .‌.. من مطمئنم که یکی دیشب کنارم بود ، احساسش کردم ، گرمای تنش رو ، سایه اش رو ، حتی صدای نفس کشیدنش رو! فکر کردم تویی...ولی یکهو انگار هیچ موجودی از اول هم اونجا نبوده! نمیدونم متوجه حرفهام میشی یا نه...آه...
جیمین که به وضوح تعجب کرده بود دستی زیر چونه اش گذاشت و به چهره ی مضطرب تهیونگ خیره شد
-مواد زده بودی؟
-چی! نه! فاک...این چه حرفیه ؟ تو فکر میکنی من توهم زدم؟
-بعید نیست...شاید اثر الکی که دیشب نوشیدیم!
-جیمین؟
تهیونگ سوالی زمزمه کرد و با صدای آهسته تری زمزمه کرد
-ولی...مگه تو نگفتی که دیشب یکی تو اتاقت بوده!
با این حرف ، جیمین رد شدن برقی رو از تک تک سلولهاش احساس کرد و تکیه اش رو به صندلی اش داد
-آ...آره...
-شاید...شاید دزد بوده! مگه نه؟
-چرا یکی باید از یه کلبه ی قدیمی توی جنگل دزدی کنه؟
-آه...نمیدونم...
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و سعی کرد اتفاقات دیشب رو با دقت در ذهنش برسی کنه که صدای قهقهه ی جیمین باعث پاره شدن رشته ی افکارش شد
-به چی میخندی؟
میون قهقهه هاش سر بلند کرد و کمی روی میز خم شد تا دید بهتری نسبت به صورت تهیونگ داشته باشه
-هی پسر معلومه که من بودم داشتم میترسوندمت! نکنه فکر کردی این خونه واقعا روح داره؟
و دوباره جلوی چشم های ناباور تهیونگ خندید
-فاک
تهیونگ زیر لب زمزمه کرد و نفس آسوده ای کشید
مسلما الان باید عصبی میشد ولی اصلا همچین احساسی نداشت ... بیشتر خوشحال بود ... خوشحال بود که افکار منفی مغزش به واقعیت تبدیل نشده!
نه اینکه تهیونگ به روح یا همچین چیز هایی اعتقاد داشته باشه ... نه! ولی نمی‌تونست منکر ترس بیش از حدش از موجودات فرا طبیعی که فقط توی فیلم ها میدید بشه!
-هی پسر ... جمع کن خودت رو ، فکر نمی‌کردم اینقدر ترسو باشی!
جیمین گفت و به سمت تلوزيون خاک خورده ی کنار دیوار رفت
-بهتره یه فیلم ببینیم و بعدش شام بخوریم. میتونیم حتی مواد بزنیم ؟ نظرت چیه؟ امشب دیگه جکسون نیست که اذیتمون کنه!
.
.
.
-فکر کنم یکم از جنس هایی که جکسون اوارده تو کیفم باشه...الان میارم!
گفت و بعد از ترک کردن تهیونگ به سمت اتاقش که در طبقه ی بالا قرار داشت رفت
جلوی درب اتاقش بود که صدای غیر عادی ای شنید و باعث حبس شدن نفسش شد
با پلکی لرزون دست به دستگیره ی در برد و با شرط بستن روی جونش درب اتاق رو باز کرد
به محض افتادن نگاهش به پنجره ی اتاقش و پرده ای که به رقص باد در اومده بود قهقهه ای زد و با خیالی آسوده به سمت کیف کنار تختش رفت
چقدر احمق بود که صدای باد رو به چیزهای دیگه تشبیه کرده بود و از اومدن به اتاق خودداری می‌کرد
در حال پیدا کردن اون پودر سفید رنگ توی کیفش بود که اتفاقات صبح مثل یک فیلم از جلوی چشم هاش رد شد
اون مطمئن بود که پنچره ی اتاقش رو نه تنها بسته بود بلکه قفل کرده بود!
لبخندی با استرس زد  و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
-حتما کار جکسون! آره... اون فقط تو طبقه ی بالا رفت و آمد داره!
به خودش دلداری داد...اره...باید همینکار رو می‌کرد... اون حتی جرعت پرسیدن این سوال رو که کسی پا به اتاقش گذاشته یا نه رو نداشت ... می‌ترسید ، می ترسید از منفی بودن جواب دوستهاش.
ولی جیمین احمق نبود...اون امروز جلوی تهیونگ تظاهر به کاری کرده بود که انجامش نداده بود.
اون دیشب تهیونگ رو اذیت نکرده بود.
اون حتی خودش هم مورد اذیت و آزار قرار گرفته بود...به خوبی حس گرمای دستی روی مچ پاهاش رو یاد داشت !
این یعنی...یکی تو این خونه بود...کسی که هدفش برانگیختن ترس اونها بود!
با حس گرمایی کنارش که منشاءش از زیر تخت بود ، دست های لرزون رو متوقف کرد و نگاهش رو هم اون سمت برگردوند
احساسش می‌کرد...گرمای شخصی رو زیر تختش که جز سیاهی چیزی به چشم نمی‌خورد احساس می‌کرد
این...ترسناک بود...اره...خیلی زیاد هم ترسناک بود!
مخصوصا زمانی که اون گرما رو بیشتر از قبل به روی پوست پاهاش احساس کرد
جیمین آماده ی هر اتفاقی بود ... هر اتفاقی...
-جیمین!
با شنیدن صدای تهیونگ تکون ریزی خورد و دستی به روی قلبش گذاشت
-کجا موندی! گفتم شاید داری تنهایی مواد میکشی!
نگاهی به تهیونگ که در چهارچوب درب ایستاده بود انداخت و لبخند نمادینی زد
-نه ...پیداش نمیکردم...اینجاست...بیا بریم.
جیمین گفت و روی پاهاش ایستاد
عجیب بود...عجیب بود که دیگه اون گرما رو از زیر تختش احساس نمی‌کرد
اون گرما از بین رفته بود و حالا این سرمای باد بود که به پوستش برخورد می‌کرد
به سمت تهیونگ قدم برداشت و برای آخرین بار نگاهی به زیر تختش انداخت
-نه ...اینا فقط توهمه!
زیر لب گفت و همراه تهیونگ به طبقه ی پایین رفت
نباید  اجازه می‌داد افکار مزخرفش بیشتر از این سست و بی‌دست و پاش کنن!
.
.
.
-جیمین تو فقط یه دامن کوتاه کم داری تا من روز و شب سخت به‌فاکت بدم
تهیونگ گفت و همراه جیمین قهقهه زنان روی پارکت چوبی سالن دراز کشید
تهیونگ حرف میزد و جیمین به تبعیت از اون می‌خندید
نه اشتباه نکنید ، از نظر تهیونگ و جیمین اونها کاملا هوشیار بودند
حتی بعد از تموم کردن تمام اون پودر سفید رنگ به این باور بودند که کاملا هوشیار هستند
-بیا بازی کنیم؟
جیمین گفت و به نیم رخ تهیونگ خیره شد
-چه بازی ای؟
-اوممم...من میرم مخفی میشم تو بیا پیدام کن! ولی تو تاریکی!
-جیمین من حوصله ی این بازی های بچگونه رو ندارم!
-هی بیخیال...ما مواد زدیم و مسلما تا صبح خوابمون نمی‌بره...بیا بازی کنیم
-ولی این بازی برای بچه هاست جیمین
-آممم...خب بیا ورژن بزرگونه‌اش رو بازی کنیم...یه تیکه پارچه ببیند دور چشم هات و سعی کن که من رو گیر بندازی!
-وقتی چشم هام بسته‌است از کجا باید بفهمم کجا قایم شدی؟
-خب من می‌تونم سه بار دست بزنم برات ، ولی فقط سه بار ، و تو مشخص میکنی که من کی دست بزنم
-به نظر جالب میاد...اکی جیمین...پنج دقیقه وقت داری که مخفی شی!
با این حرف جیمین فورا از اونجا دور شد و دنبال مخفی‌گاهی برای پنهان شدن گشت.
در این مدت تهیونگ کراواتی که متعلق به جکسون بود رو دور پلک هاش بست و تاریکی رو مهمون چشم هاش کرد
-خیلی خب جیمین دست بزن
لحظه ای مکث کرد و با شنیدن صدای دست اون هم در نزدیکی جایی که ایستاده بود ، پوزخندی زد و راهش رو به اون سمت کج کرد
مطمئن بود که جیمین سمت پله هایی که به طبقه ی بالا می‌خورد ایستاده
-دست دوم
با شنیدن صدای دست اون هم درست در دور ترین نقطه متوجه بالا رفتن جیمین از پله ها شد و با دقت لازم دست هاش رو به نرده های چوبی گرفت و از پله ها بالا رفت
-این آخرین دستیه که میزنی جیمین ، بعدش باید همونجا بایستی تا من پیدات کنم
تهیونگ گفت و منتظر صدای دست زدن جیمین شد
طولی نکشید که صدای دستی رو شنید
ولی این بار مشخص نبود که این صدا از کجا نشات میگیره
تهیونگ سعی کرد حواسش رو جمع کنه ولی مگه میتونست سرنخی از جایی که جیمین پنهان شده پیدا کنه؟
اون مطمئن بود که صدای دست جیمین رو هم از طبقه ی پایین و هم در نزدیکی خودش شنیده
ولی این موضوع امکان نداشت که جیمین هم‌زمان در دو مکان مجزا دست بزنه
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به حس ششم اکتفا کنه و به سمت نزدیک ترین صدا بره
به آرومی سمت انتهای راهرو قدم برداشت و دست هاش رو توی هوا چرخوند تا شاید سرنخی از وجود جیمین پیدا کنه
با خوردن دستش به جسم نرمی لبخند عریضش رو کنترل کرد و دست آزادش رو به سمت کراوات دور سرش برد تا باخت جیمین رو اعلام کنه
ولی با خوردن دستی به شونه اش توی هوا شوکه زده پرید و به پشت سرش نگاه کرد
-تو باختی تهیونگ! ها ها ها...دیدی ؟ حتی بلد نیستی این بازی بچگونه رو برنده بشی
و با خباثت کراوات دور چشم های تهیونگ رو به دست گرفت
ولی تهیونگ همچنان شوکه بود
اون مطمئن بود که بدن یک انسان رو لمس کرده
ولی اون...اون جیمین نبود!
-خیلی خب تهیونگ...دو دقیقه فرصت داری تا ازم دور بشی
جیمین گفت و کراوات رو محکم تر از قبل روی چشم هاش بست
سری از افکار ترسناکش تکون داد و همونطور که از جیمین دور می‌شد زیر لب زمزمه کرد:
-تو خیلی ترسویی تهیونگ، هیچ چیزی اونجا نبوده. بیا بهش فکر نکنیم!
-خیلی خب ، دست اول!
جیمین گفت و مشتاق تر از قبل دست هاش رو توی هوا تکون داد
با شنیدن صدای دست در نزدیکی اش فورا به اون سمت پا تند کرد و دنبال نشونه ای از تهیونگ گشت
به محض نا امید شدنش با کلافگی دست به کمر شد و برای بار دوم خواستار شنیدن دست زدن تهیونگ شد
شنیدن صدای دست دوم از اتاق جکسون باعث کش اومدن لبخندش و رفتن به اون سمت شد
گوشه به گوشه ی دیوار اتاق جکسون رو گشت و در آخر جلوی کمد لباسی ایستاد
-دست سوم
جیمین گفت و به آرومی درب کمد چوبی رو باز کرد
صدای جیر جیر باز شدن کمد هارمونی ترسناکی با صدای باد ایجاد کرده بود
ولی در اون لحظه جیمین اونقدری از پیدا کردن تهیونگ و برد این بازی خوشحال بود که توجهی به اطرافش نداشت
شنیدن صدای دست زدن درست در کنار گوشش باعث لرزیدن بدنش و پریدن پلک هاش شد
-جیمین!
این صدا...متعلق به تهیونگ نبود ، این صدای بم که به صورت زمزمه به گوشش می‌خورد اصلا شبیه صدای هم خونگی هاش نبود
اونقدری از این صدا و حضور شخصی در کنارش وحشت زده شده بود که جرعت برداشتن کراوات از دور پلک هاش رو نداشت
-هی جیمین...کجایی پس!
با شنیدن صدای تهیونگ فورا کراوات رو از دور پلک هاش باز کرد و با سیاهی مطلق کمد رو به روش مواجه شد
ولی بین اون سیاهی یک جفت چشم براق دیده می‌شد که باعث یخ زدن تن جیمین شد
بدون پلک زدن به صحنه ی روبه روش خیره شد و قدرت تکلم خودش رو از دست داد
جیمین تا به حال همچین چشم هایی رو ندیده بود ... اون چشم ها عاری از هرگونه مردمکی با سفیدی کامل بودند
-هی پسر...حواست هست؟
با خوردن دست تهیونگ به کمرش ، فورا از حالت منجمد شده اش بیرون اومد و نگاهش رو به دوستش دوخت
-هی ... حالت خوبه جیمین؟
-ته...تهیونگ...من...من...
-چیشده جیمین ... درست حرف بزن ببینم!
با ترس دست به سمت کمد نشونه گرفت
-اون...اونجا...یکی...یکی هست!
-فاک ... جیمین تو هنوز این عادت فاکیت رو ترک نکردی! تا کی میخوای من رو بترسونی!؟
-اونجا...ته...واقعا...من...
با لکنت غیر عادی جیمین مشکوک به کمد پر از لباس خیره شد و کنار جیمین ایستاد
دستی لای لباس ها کشید و با ندیدن چیزی ، دست به کمر سمت دوستش برگشت !
-منو مسخره کردی جیمین...اینجا که چیزی نیست!
جیمین با وحشت اول به تهیونگ و بعد به پشت سرش نگاه کرد
چیزی که می‌دید رو باور نمیکرد
شوکه زده چند قدم به عقب رفت و با گیر کردن پاهاش به چوب برآمده ی پارکت کف اتاق روی زمین افتاد
-پش...پشت سرت...ته...باید...
-آه خدای من...جدی؟ تا کی میخوای این بازی رو ادامه بدی جیمین ، من دیگه خام حرفهات نمی‌شم!
جیمین خیره به چشم های براق پشت سر تهیونگ خواست حرفی بزنه که شنیدن صدای زد و خوردی از طبقه ی پایین مانع از باز شدن دهانش شد
تهیونگ با تعجب به جیمین خیره شد و با گرفتن مچ دستش فورا به سمت طبقه ی پایین پا تند کرد
اونجا چی می‌دیدند؟
جکسون غرق در خون جلوی درب ورودی خونه افتاده بود و پلک های بازش باعث برانگیختن وحشت تهیونگ و جیمین می‌شد
تهیونگ قدم تند کرد و با ایستادن کنار جسد جکسون نگاهی حواله ی جیمین کرد و در کمال ناباوری جسم از حال رفته اش روی زمین افتاد
جیمین که به شدت از اتفاقات پیش رو ترسیده بود نگاهی به چراغ های چشمک زن خونه انداخت و لحظه ای که بلاخره عظمش رو برای فرار کردن جمع کرده بود نفس های گرمی رو توی گودی گردنش احساس کرد
-تو...برای منی!
با شنیدن صدای زمزمه واری بهت زده پلک هاش رو روی هم گذاشت و بعد با احساس دردی در پشت سرش ، ناتوان روی زانوهاش فرود اومد و بعد همه چیز از نظرش سیاه شد
تاریکی مطلق...





Part 3

با سردرد وحشتناکی پلک هاش رو باز کرد و نگاهی به جایی که بود انداخت.
روی کاناپه؟
ولی چرا اونجا بود؟ اون دیشب با جیمین دراگ زده بود و بعد بازی مسخره ای رو باهاش شروع کرده بود و بعد...!
با به یاد اواردن صحنه ی دیشب بهت زده بلند شد و نگران به اطرافش نگاه کرد.
نه ردی از خون روی پارکت های چوبی و نه ردی از جکسون بیهوش بود!
همه چیز عادی بود...حتی جیمین هم روی پارکت سرد بخواب رفته بود.
پس...همه‌اش توهم بوده!
اره همینطوره...ولی این توهم چقدر واقعی به نظر می‌رسید!
سری تکون داد و به سمت آشپزخونه پا تند کرد تا قهوه ای برای خودش و جیمین آماده کنه.
با شنیدن قدم هایی درست در پشت سرش فورا برگشت و چاقوی توی دستش رو نشونه گرفت.
ولی فرد روبه روش جیمین بود...واقعا داشت دیوونه می‌شد!
سری تکون داد و با لبخند لب باز کرد:
-صبح بخیر جیمین.
-صبح بخیر ، ترسیدی؟
-نه...بشین تا برات قهوه بیارم.
هردو پشت میز نشسته بودند ولی انگار فرسخ ها میون اونها فاصله بود...می‌پرسید چرا؟
چون هردوی اونها درحال پروش دادن افکاری در ذهنشون بودند که از واقعیت داشتنش می‌ترسیدند.
-جکسون...
-جکسون...
وقتی همزمان لب باز کردند برای لحظه ای مکث کردند و منتظر به یکدیگر چشم دوختند.
-تو بگو جیمین.
-نه ، مهم نیست ، تو بگو!
-خب...میخواستم بپرسم ببینم جکسون اومده خونه؟
جیمین لحظه ای مکث کرد و دل‌نگران به تهیونگ خیره شد.
نمی‌دونست راجب خوابی که به شدت واقعی به نظر می‌رسید حرف بزنه یا نه! به هرحال بدن غرق در خون جکسون زیادی به واقعیت نزدیک بود و می‌ترسید با زبون اواردن افکارش تهیونگ رو هم نگران کنه.
-نمیدونم ، منم با تو بیدار شدم.
-خب پس احتمالا تو اتاقشه.
-اره...حتما خوابیده ، شایدم رفته حمام.
جیمین گفت و نگاه ترسیده اش رو به فنجون روبه روش دوخت.
ترسیده بودند ، از نبودن جکسون ، از اتفاقات پیش رو ... اونها شدیدا ترسیده بودند و حال درحال انکار کردن بودند.
-می‌بینم که جو رو عرفانی کردید!
با شنیدن صدایی هردو فورا نگاهشون رو به درب ورودی آشپزخونه برگردوند و بهت زده به جکسونی که صحیح و سالم بود خیره شدند.
-نکنه روحی چیزی دیدید؟
تهیونگ فورا به خودش برگشت و با لبخندی از روی صندلی‌ش بلند شد.
-بیا بشین جک ، برات قهوه میریزم.
جکسون بدون حرفی کنار جیمین نشست و متعجب به صورت شوکه شده اش نگاه کرد.
-تو خوبی جیمین؟
-تو...سالمی؟
-این چه سوالیه! معلومه که هستم ، قرار نیست با همخواب شدن آدم های مختلف بمیرم که!
-کِی...کِی اومدی؟
-هی داره بهم برمیخوره ، نگو که میخواستی تا آخر هفته بدون من با تهیونگ گِی پارتی بگیری!
-کی برگشتی جک؟
جکسون متعجب به لحن غیرعادی و لرزش مردمک های جیمین خیره شد .‌ انگار واقعا مشکلی پیش اومده بود!
-چند ساعت پیش ، صبح رسیدم. چطور؟
-هیچی...هیچی. خوبه ، خیلی خوبه.
با قرار گرفتن قهوه ای روی میز نگاهش رو از جیمین گرفت و به تهیونگ دوخت.

-چرا روی کاناپه خوابیده بودید.
-ما ... ما دیشب داشتیم بازی میکردیم که فکر کنم اونجا خوابمون برد.
جیمین متعجب به تهیونگ خیره شد و رد شدن جریان سردی رو از تمام بدنش احساس کرد.
بازی؟ ... اونها بازی کرده بودند؟ پس واقعیت داشت...اتفاقات دیشب؟ ولی...ولی جکسون اونجا بود...
-من میرم دوش بگیرم.
تهیونگ گفت و قدم راست کرد.
-من و جیمین هم میریم هیزم جمع کنیم ، شنیدم قراره بارون بیاد و از اونجایی که ما وسط جنگلیم قراره سرمای طاقت فرسایی رو تحمل کنیم.
.
.
.
همونطور که داشت بدن عریانش رو زیر قطرات آب می‌شست پلکی رو هم گذاشت و به بدن خسته اش زمانی برای ریلکس کردن داد.
-قرار نیست اتفاقی بیوفته تهیونگ ، تو دیشب توهم زدی ، جکسون زنده است و حالا با جیمین رفته تا هیزم جمع کنه ، این فقط ذهن خسته ی توعه که دنبال هیجان بیش از حده!
زیر دوش آب با خودش زمزمه کرد تا کمی از استرس بیش از حدش برای تنها خونه موندن کم کنه‌.
اصلا چرا تصمیم گرفت که خونه بمونه و حمام کنه!؟
آهی کشید و به سمت درب اتاقک حمام رفت.
بخار تمام اتاقک حمام رو گرفته بود و می‌بایست کمی لای درب رو باز میزاشت تا به خودش فرصت نفس کشیدن رو بده.
دستش رو سمت دستگیره در برد و اون رو پایین کشید.
ولی...چرا در باز نمی‌شد؟
لبخندی زد و دوباره دستگیره ی درب رو به پایین فشرد.
حتما اهرم های درب بخاطر بخار و رطوبت گرفته بود. اره حتما همینطور بود!
ولی نه ... اون در قرار نبود باز شه!
اینبار هر دو دستش رو روی دستگیره قرار داد و اون رو به پایین کشید.
تنها جمله ای که اون لحظه از ذهن تهیونگ گذشت این بود که "اون قرار نیست به این زودی ها از این اتاقک پر از گرما و رطوبت نجات پیدا کنه" .
فورا سمت دوش آب برگشت تا با قطع کردن جریان آب جلوی بخار بیش از حد اون اتاقک رو بگیره.
لعنت به این شانس ... اهرم های دوش آب قرار نبود باهاش همکاری کنند.
توجهی به داغ شدن تدریجی آب نکرد و زیر دوش شروع کرد به تلاش کردن برای قطع کردن آب!
ولی نه تنها آب قطع نمی‌شد بلکه فشار و حرارت آب هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل می‌شد و حالا تن عریان تهیونگ تفاوتی با بوم قرمز رنگ نداشت.
پوستش داشت میسوخت ولی نمی‌تونست وقت تلف کنه ، باید یه فکری برای ریه های کم توان و بدن سوخته شده اش می‌کرد.
هر لحظه نفس کشیدن براش سخت تر میشد و توانش کم تر می‌شد ، پس در حین تلاش برای رهایی صدای گرفته شده اش رو بلند کرد تا درخواست کمک کنه...
.
.
.
-جیمین اون سمت هم هیزم هست ، تو برو هیزم‌های کنار رودخونه رو جمع کن.
سری برای جکسون تکون داد و به محض دور شدن دوستش به سمت رودخونه حرکت کرد.
روی زانوهاش نشست و شروع کرد به جمع کردن هیزم های ریز و درشت.
در همون حین موجی از سمت دیگه ی رودخونه احساس کرد و با دیدن سایه ی دو دختر بچه درون آب لبخند زنان سر بلند کرد تا نگاهی بهشون بندازه.
ولی در کمال تعجب فقط یک بچه در سمت دیگر رودخانه قرار داشت.
سری تکون داد و خوش رو سرزنش کرد.
-اشتباه دیدی!
زمزمه کرد و دوباره نگاهش رو به آب رو به روش دوخت.
نه...اشتباه نکرده بود ، اونجا واقعا سایه ی دو دختر که دست در دست یکدیگر داشتند دیده می‌شد.
به سختی سیب گلوش رو پایین فرستاد و نگاهش رو دوباره به سمت دختربچه برگردوند.
این چه جهنمی بود که توش پا گذاشته بود؟!
چشم های اون دختر سفید بود ، درست مثل سفیدی گچ ، و این نگاه جیمین رو یاد شخصی که دیشب دیده بودش مینداخت ، با این تفاوت که شخصی که دیروز ملاقاتش کرده بود پسر بود ولی بچه ی رو به روش دختر!
-دوستت...منتظره!
با شنیدن زمزمه ی دختربچه با ترس تمامی هیزم ها رو روی زمین انداخت و به پشت سرش نگاه کرد.
جکسون رو می‌دید ، اون در حال جمع کردن هیزم بود...پس...پس منظور دختر روبه روش...!
دوباره نگاهی به اون دختر بچه انداخت و با گردن کج شده اش که در حال لبخند زدن بود رو به رو شد.
با ترس به عقب قدم برداشت و فورا از کنار جکسون گذشت تا از سالم بودن تهیونگ مطمئن بشه!
جکسون با دیدن سرعت بیش از حد جیمین فورا هیزم به دست دنبالش دوید.
-هی ...جیمین ... کجا میری!؟
ولی جیمین اونقدری نگران بود که درک کاملی از وجود جکسون نداشت ، اون لحظه فقط یک چیز مهم بود...تهیونگ...
با دیدن کلبه لبخند بی جونی زد و به قدم هاش سرعت بخشید.
بلافاصله بعد از نزدیک شدن به کلبه مردی رو روبه روی درب ورودی که پشت بهش قرار داشت دید.
متعجب ایستاد و به آرومی به سمتش قدم برداشت.
بدون حرفی پشت سرش ایستاد و دست لرزون رو به شونه اش رسوند.
با برگشتن مرد نفسش رو حبس کرد و بلافاصله بعد از دیدن چشم های رنگی روبه روش نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد.
اون مرد ... یک انسان معمولی بود ، با چشم های معمولی.
-اوه سلام...ببخشید شما صاحب این خونه هستید؟
جیمین مکثی کرد و بعد از رسیدن جکسون لب زد:
-درسته...ما اینجا رو یک هفته اجاره کردیم.
-خوشبختم ، من جئون جونگکوک مسئول رسیدگی به خونه هستم ، باید طبق درخواست صاحب خونه به گلها آب میدادم و  یه سری مواد غذایی می‌اواردم.
-اوه...راحت باش.
جکسون گفت و بعد از باز کردن درب خونه به دو پسر پشتش اجازه ی ورود داد.
جیمین به محض پا گذاشتن در خونه ی چوبی با به یاد اواردن تهیونگ فورا به سمت اتاقش پا تند کرد.
با شنیدن صدای آب فورا دست به درب برد و شروع کرد به ضربه زدن.
-تهیونگ...ته...منم جیمین ... درو باز کن!
ولی تهیونگ قرار نبود جواب بده ،‌ پس به ضربه هاش شدت بخشید و صداش رو بلند تر از قبل کرد.
-تهیونگ...با توام ، میگم درو باز کن...
داد و فریاد هاش جوابگو نبود ، اونقدری که جکسون و اون فرد غریبه رو به اتاق کشونده بود ولی تهیونگ همچنان جواب نمی‌داد.
-برو کنار بزار در رو بشکونم.
جکسون گفت و با تمام توان شروع کرد با ضربه زدن توسط بازوش.
باید اون درب رو باز می‌کردند.
بعد از چندین ضربه لولای درب صدایی داد و باعث باز شدن و خارج شدن بخار زیادی از درب حمام شد.
جیمین فورا پا تند کرد و با دیدن تهیونگی که حالا هیچ رد سفیدی روی بدنش نبود رو به رو شد.
اون بیهوش بود...تهیونگ بیهوش بود...
.
.
.
مدام در حال اشک ریختن بود و توجهی به فرد غریبه که درحال دلداری دادنش بود نمیکرد.
-اینجوری نمیشه ، میرم از شهر کمک بیارم.
-هوا طوفانیه ، خطر تهدیدت میکنه!
جونگکوک جواب جکسون رو داد و پماد سوختگی رو بیشتر از قبل روی بدن تهیونگ پخش کرد.
-فاک ! آخه چرا الان باید آنتن ها بره!
با شنیدن صدای دوباره ی جکسون نگاهش رو از تهیونگ که همچنان بیهوش بود گرفت و به غریبه ی کنارش خیره شد.
-میشه کمک کنی بزاریمش رو کاناپه؟
-نه...پوستش سوخته ، باید روی زمین سرد دراز بکشه، پارچه ی کاناپه فقط پوستش رو ملتهب تر میکنه.
با جواب جونگکوک چشم های نمناکش رو دوباره سمت تهیونگ برگردوند و دستی به روی گونه اش کشید.
-از اول هم نباید به این مسافرت می‌اومدیم!
-من دیگه نمی‌تونم منتظر بمونم ، میرم کمک بیارم ، اگه تا چند ساعت نیومدم نگران نشید؛ هوا افتضاح شده!
جکسون در جواب جیمین گفت و با برداشتن کتش از خونه خارج شد.
حالا جیمین مونده بود همراه با غریبه ای که هیچ شناختی ازش نداشت.
-برو لباس هات رو عوض کن ، من مراقب دوستت هستم.
-نه ... اگه بیدار شه و من نباشم ، حسابی بی قراری می‌کنه.
-نگران نباش ، برو ، نباید با این ظاهر بهم ریخته جلوش ظاهر شی!
با جواب جونگکوک سری به معنای باشه تکون داد و قدم راست کرد تا سمت اتاقش بره.
به هر حال جونگکوک راست می‌گفت، باید با ظاهری آراسته جلوی تهیونگ ظاهر میشد.
پس یه دوش کوتاه و تعویض لباسهاش می‌تونست کارساز باشه.
.
.
.
با حوله ی دور گردنش وارد اتاق نشینمن شد و تهیونگ رو تنها در اونجا دید.
نگاهی به اطرافش انداخت و با ندیدن جونگکوک به سمت تهیونگ رفت و با چشم های بازش روبه رو شد.
-ته...تهیونگ...صدام رو میشنوی؟ میشنوی عزیزم؟ حالت خوبه؟
ولی تهیونگ نگاهش فقط در یک نقطه قفل شده بود و توجهی به جیمین نمی‌کرد.
-عزیزم یه چیزی بگو ... ته ... خواهش میکنم ... جواب بده...
-بزار کمی آب بخوره ، بعدش بهش مورفین تزریق می‌کنیم ، احتمالا درد زیادی رو داره تحمل میکنه.
با صدای جونگکوک از کنار تهیونگ بلند شد و ندید که مردمک های دوستش چطور لرزید.
جونگکوک با لبخند لبه ی لیوان رو کنار لب های تهیونگ قرار داد و با دست بردن در پشت سرش، بهش برای نوشیدن آب کمک کرد.
-ممنون.
با شنیدن صدای جیمین، لیوان رو عقب کشید و چند قدم به عقب رفت.
-کاری نکردم...در ضمن متاسفم که امشب اینجا موندگار شدم ، بخاطر طوفان نمی‌تونستم برگردم.
-نه ... مشکلی نیست ... من هم دست تنهام و اینجا زیادی ترسناک به نظر میرسه ، ممنون که اینجایی.
جیمین گفت و با دیدن لبخند مهربون جونگکوک، در مقابل لبخندی رو مهمان لب هاش کرد.
-اوه...چیزی برای خوردن نداریم جونگکوک...جونگکوک بودی درسته؟
-اره...من گرسنه نیستم ، میتونم اسمت رو بدونم؟
-جیمین.
-خوشبختم جیمین.
و با گرمی دست جیمین رو در دستهاش فشرد.
-بهتره تهیونگ رو به اتاقش ببریم ، اینجا سرده.
-اره موافقم...اونجا امن تره.
و طبق تصمیم دو نفره اشون تن بی جون تهیونگ رو در دستهاشون حمل کردند و به سمت اتاقش بردند.
-میتونی تو اتاق جکسون بخوابی! فکر نکنم تا طلوع آفتاب به خونه برگرده، مخصوصا با این هوا!
-ممنون جیمین...ولی تو...؟
-من پیش تهیونگ میمونم...
-اوه ... باشه ، پس اگه کاری داشتی بهم بگو.
-شب بخیر.
جیمین گفت و با برگردوندن نگاهش ؛ به سمت تهیونگ برگشت‌.
امشب می‌بایست تا صبح پرستاری تهیونگ رو می‌کرد.
به هر حال ارزش تهیونگ خیلی بیشتر از این حرفها بود...
.
.
.
با دیدن ساعت که حوالی سه نیمه شب رو نشون میداد دستی به پلک هاش کشید و بعد از انداختن نگاهی به تهیونگ از اتاق خارج شد.
باید موبایلش رو از اتاقش بر میداشت و بعد از مطمئن شدن از وجود آنتن ارتباطی با جکسون برقرار می‌کرد.
به آرومی پله ها رو گذروند و با دیدن درب اتاقش به اون سمت قدم برداشت.
درب نیمه باز رو گذروند و پا به اتاق گذاشت.
سیاهی مطلق اتاق چشم هاش رو اذیت می‌کرد پس دست به کلید برق برد و اون رو فشرد.
-لعنت...توام که روشن نمیشی.
زیر لب غر زد و سعی کرد در سیاهی اتاق دنبال موبایلش بگرده.
دستی روی تخت کشید و با لمس کردن موبایل لبخند زنان اون رو به سمت خودش هدایت کرد ولی در لحظه ی آخر موبایل از دستهاش افتاد و جیمین رو عصبانی تر از قبل کرد.
روی زمین خم شد و با کشیدن دستش به روی پارکت چوبی به دنبال موبایلش گشت.
با پیدا نکردنش دست به زیر تخت برد و با جسم نرمی برخورد کرد ، بدون توجه به اون جسم نرم دستهاش رو سمت دیگه ای هدایت کرد و بلاخره موبایلش رو پیدا کرد.
موبایل به دست کنار تخت نشست و با روشن کردن صفحه اش نگاهی به آنتن نداشته اش انداخت.
پوفی از روی کلافگی کشید و به محض بالا اواردن سرش برای بار دوم با چشم های براقی رو به رو شد .
چشم هایی که حالا ترسناک تر از قبل به نظر می‌رسید.
چشم هایی که بهش اخطار می‌دادند دیگه کسی برای نجاتش نمیاد!





Part 4




-اوه نترس جیمین...منم...
به محض تابیدن نور ماه به روی صورت مرد روبه روش ؛ آسوده نفسی گرفت و دست روی قلبش گذاشت.
-جونگکوک! منو ترسوندنی
-اوه متاسفم، خوابم نمی‌برد ، اومدم بهت سر بزنم ولی دیدم تو اتاق تهیونگ نیستی که یه صدایی از اینجا شنیدم و اومدم...
-باشه باشه ، نیاز به توضیح نیست! چه خوب که تو اینجایی ، من واقعا از این کلبه میترسم و الان هم به شدت نگران جکسون هستم! اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
جونگکوک با لبخند قدمی به جلو برداشت و با گرفتن شونه ی جیمین نگاهی به چشم هاش کرد
-نگران نباش جیمین...من مطمئنم که بخاطر طوفان و بارون یک جایی در حال استراحته! تو که نمی‌خوای با این هوا هرجوری شده خودش رو به کلبه برسونه ؟ اون موقع ممکنه اتفاقی براش بیوفته...
-اوه نه..‌.همین که حالش خوب باشه کافیه! همین فردا باید این کلبه رو ترک کنیم...این...اینجا...اینجا واقعا ترسناکه!
جونگکوک با فشردن شونه ی جیمین اون رو روی تخت نشوند و خودش کنارش جا گرفت.
-چرا همچین فکری میکنی؟ اتفاقی افتاده!؟
-نمی‌دونم...آه...جونگکوک تو تاحالا اینجا موندی؟ منظورم اینکه یک شب رو تا صبح اینجا گذروندی؟
-نه...من فقط هر هفته میام یه سری به اینجا میزنم و میرم.
-خب...شاید فکر کنی من دیوونه شدم! ولی واقعا جدی میگم...اینجا روح داره...شاید هم جن...اوه خدای من چی دارم میگم! نمیدونم چه موجودی اینجا هست ولی انسان نیست...و ...
-آروم باش جیمین من پیشتم!
و با فشردن دست آزاد جیمین بهش قوت قلب داد.
-از اول هم نباید به این سفر کوفتی می‌اومدیم!
-تو فقط الکی نگران هستی! چیزی نشده...مطمئن باش جکسون حالش خوبه و تهیونگ هم به زودی سرپا میشه.
-امیدوارم همینطور باشه...میدونی! از مرگ نمی‌ترسم...فقط میخوام دوستام سالم باشن.
-یعنی حاضری جونت رو در مقابل زندگی دوستات بدی؟
-آره...
جونگکوک با نگاه ناخواناای جیمین رو در آغوش گرفت و با گذاشتن سر پسر کنارش به روی سینه اش شروع کرد به ضربه زدن های آهسته به کمرش.
-همه چی درست میشه عزیزم...
جیمین در اون حال فقط یک حامی می‌خواست و چه کسی بهتر از جونگکوک که از دقیقه ی اول دیدارشون بهش جذب شده بود.
.
.
.
با خوردن نوری به صورتش لای پلک هاش رو باز کرد و نگاهی به فضای اطرافش انداخت.
کی خوابش برده بود؟
جونگکوک...جکسون...تهیونگ!
با به یاد اواردن اتفاقات دیشب فورا از روی تخت بلند شد و به سمت اتاق تهیونگ قدم تند کرد.
به محض باز کردن درب اتاق با تهیونگی رو به رو شد که نگاهش به فرد روبه روش دوخته شده بود.
-تهیونگ...جونگکوک!
جونگکوک به آرومی سرش رو برگردوند و با روی باز از جیمین استقبال کرد.
-بیدار شدی؟ دیشب تو بغلم خوابت برد و من وظیفه ی نگهداری از تهیونگ رو به عهده گرفتم.
-اوه...ممنونم ... واقعا ممنونم... حالش چطوره؟
-حرف نمیزنه...فکر کنم بخاطر شوکیه که بهش وارد شده.
جیمین با ناراحتی سری تکون داد و با نشستن کنار تهیونگ دستش رو فشرد.
-خوبی عزیزم؟ چیزی لازم داری؟
جواب تهیونگ به سوال های جیمین فقط سکوت بود...
-میشه یه چیزی بگی؟ تموم شد تهیونگ...من پیشتم...نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه...
در کمال ناباوری تهیونگ اول نگاهی به جیمین انداخت و بعد نگاهش رو به پشت سر دوستش ، جایی که جونگکوک دست به سینه ایستاده بود برگردوند و قطره اشکی رو مهمان گونه های قرمز رنگش کرد.
-خدای من چرا گریه میکنی؟ چیزی اذیتت میکنه تهیونگ؟ فقط باید بهم بگی؟ باشه؟ قول میدم برات فراهمش بکنم...
ولی نه ، تهیونگ قرار نبود لب باز کنه...
با بلند شدن صدای درب ورودی ، جونگکوک زودتر اقدام کرد و از اتاق خارج شد.
-من باز میکنم.
نگاهش رو از مسیر رفته ی جونگکوک گرفت و به تهیونگ دوخت.
متعجب به لبهای بی‌جونش که سعی در حرف زدن داشت نگاه کرد و فورا سرش رو جلوی لب هاش قرار داد.
-بگو عزیزم...چی میخوای بگی؟ بگو بهم ... میشنوم...
-ب...برو...از...این...اینجا...
با حالت سوالی از دوست مریض حالش جدا شد و تا خواست لب باز کنه صدایی رو از پشت سرش شنید.
-جیمین!
-جکسون.
با بهت زمزمه کرد و فورا به سمت دوستش قدم برداشت.
-تو خوبی؟ حالت خوبه؟ چرا رنگ و روت پریده؟ سرت چرا زخم شده!
-من‌...من یه اتفاق بدی برام افتاد...جیمین...من راه این جنگل رو بلدم! مطمئنم که بلدم...راه کلبه تا اتوبان رو حفظم...ولی موقع رفت مسیرم رو گم کردم...یعنی نه! گم نکردم‌‌‌...ولی همه جا پر از درخت بود...حتی کلبه رو هم پیدا نکردم تا برگردم...
-خدای من...تو...
-یه نفر...من یه پسر رو دیدم...با...با چشم های سفید...خواستم از دستش فرار کنم که خوردم زمین و پیشونی ام زخم شد.
-پس...چجوری الان اینجایی؟
-نمیدونم ولی فهمیدم که بی‌هوش شدم و چند ساعت پیش یه مردی منو بغل اتوبان پیدا کرد ، رفتم بیمارستان و فورا ازشون درخواست آمبولانس کردم و خودم زودتر برگشتم تا از سالم بودنتون مطمئن بشم...
-خدای من...اینجا جهنمه!
-آمبولانس تو راهه ، بهتره زودتر وسایل هات رو جمع کنی!
نگاهی به جکسون و تهیونگ انداخت و فورا راهش رو به سمت اتاقش کج کرد.
همونطور که در حال انداختن لباس هاش توی ساکش بود سایه ای رو کنارش احساس کرد و طولی نکشید که صدای جونگکوک رو شنید.
-داری میری؟
-اره...نباید یک دقیقه بیشتر اینجا بمونم...تو هم باید بری جونگکوک...اینجا خطرناکه ...اگه...
ادامه ی جمله اش با برگشتنش و لمس لبهای جونگکوک به روی لبهاش خورده شد و مردمک چشم هاش از حالت طبیعی بزرگتر شد.
-من...من فکر کنم ازت خوشم میاد جیمین...میدونم موقعش نیست...ولی...ولی میشه ازت یه درخواستی بکنم؟
با بهت یک قدم به عقب برداشت و با زبون زدن به لبهاش ، طعم بوسه ی یک ثانیه ی پیشش با جونگکوک رو چشید.
-میشه دوست پسرم بشی؟ لطفا؟ درسته که فقط یک روزه همدیگه رو دیدیم ولی من احساس میکنم که می‌تونم برات پارتنر خوبی باشم!
-و...اگه بگم نه...چی میشه؟
با این‌ حرف رنگ نگاه جونگکوک تغیر کرد و فاصله ی بینشون رو پر کرد.
-میکشمت!
خنده ی بی صدایی سر داد و با تکون دادن سرش به کار خودش برگشت.
-اصلا الان وقت شوخی کردن نیست...حتی نمیخوام به پیشنهادت فکر کنم جونگکوک...فعلا تنها فکرم خارج شدن از این محدوده است.
بلند شدن صدای چندین مرد و زن نشون از اومدن آمبولانس میداد.
پس بدون توجه به جونگکوک، ساک به دست فورا از اتاق خارج شد و تهیونگ رو روی برانکارد دید.
-وسایلت رو برداشتی؟
-اره...برو وسایل خودت رو هم بردار...من ساک تهیونگ رو بر میدارم.
-باشه‌.
با شنیدن صدای جکسون ، به اتاق تهیونگ رفت و بعد از برداشتن ساک مورد نظرش ، پشت سر پرستاری از خونه خارج شد.
بلافاصله جکسون از خونه خارج شد و شروع کرد به قفل کردن درب ورودی.
-هی...جونگکوک خونه بود!
-کسی خونه نبود جیمین!
-ولی جونگکوک...
-شاید زودتر از ما در اومده از خونه...فعلا بهتره از این کلبه دور بشیم.
و بعد از گفتن جمله اش کلید رو کنار گلدون خاکی رنگی قرار داد.
در اون لحظه برای جیمین مهم نبود که جونگکوک کجاست...‌در اون لحظه فقط حال تهیونگ مهم بود...تهیونگ که حالا تمام بدنش پر شده بود از تاول های بزرگ و کوچک...
.
.
.
-منظورش چیه؟
-دارن درصد الکل خون تهیونگ رو می‌سنجن و حتی قراره آزمایش بگیرن ازش‌...بگید ببینم دراگ زدید؟
-اره جکسون ولی سوختگی تهیونگ چه ربطی به این آزمایش ها داره؟
-نمیدونم...میگن علائمش طبیعی نیست...من گفتم ترسیده ولی اون دکترای حروم زاده نمی‌خوان کوتاه بیان...
-خدای من ، قراره برامون دردسر بشه!
-اره‌ جیمین اره...از اول هم نباید به این مسافرت کوفتی میومدیم...
-اوه گفتی مسافرت...به صاحبخونه گفتی که خونه رو تخلیه کردیم؟
-خوب شد یادم انداختی...تو برو پیش تهیونگ، من بهش زنگ میزنم...
سری تکون داد و بدون نگاه دیگه ای به جکسون وارد اتاق تهیونگ شد.
-خوبی؟
-اومم...
-حرف بزن تهیونگ، اینجا کسی نیست...فقط من و توییم...
-بدن...بدنم...می...میسوزه...
-عزیزم...می‌خوای راجب اون روز بهم بگی؟ اصلا چی‌شد که این اتفاق افتاد؟
تهیونگ با ترس سیب گلوش رو پایین فرستاد و فورا سری به معنای نه تکون داد.
-باشه باشه آروم باش‌...نگو...لازم نیست بگی تا دوباره خودت رو عذاب بدی...
با ناراحتی نگاهی به بدن باندپیچی شده ی تهیونگ انداخت و بیشتر از قبل دستش رو فشرد.
اگر تهیونگ قرار نبود که چیزی بگه ، پس جیمین هم مجبورش نمی‌کرد.
فعلا تثبیت حال تهیونگ تو اولویت بود.
.
.
.
یک هفته بعد

-جیمین؟
-هوم
-تهیونگ کجاست؟
-تو اتاقش خوابیده‌.
ظرف میوه ای جلوی جکسون قرار داد و کنارش روی کاناپه جا گرفت.
-چرا احساس میکنم قراره چیزی بهم بگی؟
-چون میخوام بگم...یک هفته است که میخوام بگم ولی...
-فقط از کلمات استفاده کن جک...مطمئنم بدتر از وضعیت تهیونگ نیست...
-خب...من به صاحبخونه زنگ زدم که بگم کلید رو کنار گلدون گذاشتم و خونه رو خالی کردیم.
-خب؟
-و...اون...خب من راجب جونگکوک گفتم...گفتم اون پسری که فرستاده بودید خونه رو برسی کرد و...
-و چی جکسون!؟
-اون...اون گفت من اصلا شخصی رو برای سر زدن به کلبه استخدام نکردم...
-چی؟؟؟
با بهت به جکسون نگاه کرد و دست به سینه شد.
جونگکوک کی بود؟ اون پسر ... پسری که بوسیده بودش...با دروغ وارد خونه اشون شده بود؟
-این...این عجیب نیست؟
-چرا عجیبه...خیلی هم عجیبه جک...
-حتی عجیب تر هم میشه اگه بهت بگم پرستار هایی که اون روز اومدن تو کلبه تا تهیونگ رو تا آمبولانس ببرن هیچکسی رو جز ما سه تا ندیدن...من مطمئنم کلبه رو چک کردم...ولی...ولی اونا ندیدن که کسی از خونه خارج بشه و بعدش هم ما جونگکوک رو نه تو مسیر و نه تو بیمارستان دیدیم!...
**
هفت ماه بعد

-نه من و تهیونگ بازی نمی‌کنیم.
جیمین با اعتراض گفت و دست به سینه به کاناپه تکیه داد.
بعد از هفت ماه حال تهیونگ کاملا خوب شده بود و هیچکدوم از اونها دیگه حرفی از اتفاقات گذشته که شامل یک هفته مسافرتشون به اون جنگل بود نمی‌زدند.
به پیشنهاد جکسون اینبار با دوستهای مشترکشون دورهمی ای در خونه ی جکسون گرفته بودند که شامل دوازده نفر می‌شدند.
حالا هم به پیشنهاد دوستهاشون می‌خواستند بازی کنند. ولی بازی ای که در نظر داشتند هیچ به مزاج تهیونگ و جیمین خوش نمی‌اومد.
اره...اونها هفت ماه پیش این بازی رو تو اون کلبه ی نفرین شده انجام داده بودند و حالا نمی‌خواستند تجدید خاطره بکنن!
-هی بیخیال جیمین. این فقط یه بازیه!
تام گفت و دست دور شونه ی دوست دخترش انداخت.
-ته تو دوست نداری این بازی رو انجام بدی؟ از تاریکی میترسی؟
با سوال ایان و دیدن معذب شدن تهیونگ فورا به جلو خم شد و نگاهی به جمع انداخت.
-بدون ما بازی کنید.
-کوتاه بیا جیمین! ضد حال نشو!
جکسون گفت و لبخندی به صورت جیمین زد.
-بیا بازی کنیم جیمین.
اینبار صدای تهیونگ بود که به گوشش می‌رسید.
-ولی...
-من مشکلی ندارم جیمین...بیا انجامش بدیم.
مکثی کرد و بعد از مطمئن شدن تهیونگ تائیدش رو به جمع اعلام کرد.
-خیلی خب ، جسی تو باید پیرامون کنی!
تام رو به جسی گفت که باعث بلند شدن اعتراضش شد.
-اوه نه. من نمی‌خوام اولین نفر باشم! چرا اصلا دوست دختر خودت رو انتخاب نمی‌کنی!
-بیخیال بچه ها من داوطلب میشم.
الکس فورا بلند شد و بعد از داوطلب شدنش دست به پارچه ی قرمز رنگ برد تا اون رو به دور چشم هاش ببنده.
-خیلی خب نور خونه رو کم کنید.
میراندا فورا به سمت کلید کلی برق های خونه ی جکسون رفت و دقیقه ای بعد جز چندین نور جزئی هیچ روشنایی ای در خونه باقی نموند.
-خیلی خب ؛ زودتر مخفی شید. یادتون باشه که هرکس حق دوبار دست زدن رو داره.
از اونجایی که جکسون به تنهایی آدم پر سر و صدایی بود ، خونه اش هم به لطف خانواده ی مرفه اش بزرگ و ویلایی بود. البته اون لحظه بزرگ بودن خونه یک مورد مثبت برای بازیشون تلقی می‌شد.
-بیا بریم اتاق زیر شیروونی تا بازی تموم بشه ته!
جیمین گفت و بدون توجه به تهیونگ مچ دستش رو گرفت و از پله ها بالا رفت.
با کشیدن دستگیره ی درب و قفل بودنش ، آهی از روی کلافگی کشید و جلوی درب روی زانوهاش نشست.
-بشین ته.
-هی جیمین...داشتم میدیدم که چجوری میراندا رو نگاه میکردی . نگو که ازش خوشت اومده!
-فاک ... اون دختر خیلی سکسیه!
-مطمئنم چندین بار کمرت رو با فکر کردن بهش خالی کردی.
-هی ته...تو چجوری کمرت رو خالی میکنی! هوممم؟؟؟ نکنه با اون پسره واحد روبه رویی‌مون؟
-هی پسر خفه شو! فقط چون چندبار به من چراغ سبز نشون داده دلیل نمیشه منم خوشم بیاد ازش!
-ولی به عضله هاش دقت کردی؟ مطمئنم اگه باهاش دوست شی نمیتونی تاپ بودن رو تجربه کنی.
-هی تو...
با شنیدن صدای افتادن چیزی تهیونگ حرفش رو نصفه گذاشت و به سمت جیمین برگشت.
-خدای من باورم نمیشه که الکس تا اینجا اومده.
-هیششش...اگه صدامون رو بشنوه میاد ما رو پیدا میکنه!
-اون کم مغز تر از این حرفهاست.
با شنیدن جمله ی تهیونگ، قهقهه ی کم صدایی سر داد و دستش رو جلوی لبهاش گرفت.
با فهمیدن قدم هایی که به سمتشون می‌اومد و شنیدن صدای نفس زدن های جیمین که ناشی از نگه داشتن خنده اش بود عصبی زمزمه کرد:
-جیمین...نفس نکش!...
با قطع شدن نفس های جیمین،با خیال آسوده پلکی رو هم گذاشت و به سمت پسر کنارش برگشت.
درسته از اول هم نمی‌خواست این بازی رو انجام بده ، ولی حالا اصلا دلش نمی‌خواست اولین نفری باشه که بازی رو میبازه.
-ته...تهیونگ...اون...اون...
نمی‌دونست صورت شوکه زده ی پسر روبه روش در واکنش دیدن چه چیزیه ولی مطمئن بود که چیز خوبی در انتظارش نیست.
-چی میگی جیمین ! درست حرف بزن ببینم...
-پشت...سرت!
همزمان با تذکر جیمین گرمای نفس هایی رو پشت گردنش احساس کرد که باعث منجمد شدن خون در رگ هاش شد...
-هی بیبی...قرار نبود زبون باز کنی!
این لحن و صدای بم کابوس هر شب از این هفت ماه تهیونگ بود. کابوسی که حالا به واقعیت تبدیل شده بود.
جیمین با نگاه بهت زده به اون پوزخند و چشم های سفید رنگ مرد روبه روش خیره شد. اون شخص...جونگکوک...
پسری که اون رو بوسیده بود چشم های سفید رنگ و یا پوزخند ترسناک نداشت!
پس شخص رو به روش چه کسی بود؟...
با افتادن تهیونگ جلوی پاهاش ، دستش رو ناباور جلوی دهانش قرار داد و به جسم بیهوش دوستش خیره شد.
-بیبی...تو باید همون روز جواب درخواستم رو میدادی...
قدمی به عقب برداشت و به درب قفل شده ی پشت سرش تکیه داد.
-برو...وگرنه...داد میزنم...
-عزیزم...میتونی هرچقدر می‌خوای داد بزنی...هیچکس قرار نیست صدای تو رو بشنوه...
لحن جونگکوک و صدای بم شده اش لرز وحشتناکی به تن جیمین مینداخت. لرزی که داشت اون رو از پا در می‌آورد.
-چشم های قشنگی داری...
جونگکوک گفت و دستش رو روی گونه جیمین گذاشت.
با ترس ، از پشت پلک های تارش به چشم های سفید مرد رو به روش خیره شد.
جونگکوک...خیلی سرد بود...اونقدر که گونه ی جیمین از سرد بودن غیر عادی دست پسر روبه روش در حال سوزش بود.
-ولی چشم هات قشنگ تر هم میشه...اگه مثل من بشه! تو اینطور فکر نمیکنی؟
ترس برای یک لحظه بود...جیمین داشت میمرد...
جکسون! با دیدن جکسون که در راهرو بود ، فورا صداش رو بلند کرد و شروع کرد به داد زدن.
-فرار کن جک...فرار کن...به همه بگو برن...
جونگکوک با پوزخند از روی شونه اش به عقب نگاه کرد و بعد از مکثی دوباره به سمت جیمین برگشت.
-اون صدات رو نمی‌شنوه!
-چی میگی!!! مگه من...مرده‌م؟
-اوممم...مرگ؟ ... تو الان هم مردی جیمین...دقیقا هفت ماه پیش مردی...اون شبی که با تهیونگ درحال بازی کردن توی کلبه بودی مردی...
و حالا این جیمین بود که با ترس درحال فرار کردن از دست مرد روبه روش بود.
اون نمرده بود...موجود روبه روش واقعی نبود...اون همین چند دقیقه ی پیش درحال صحبت کردن با دوستهاش بود...
اون نمرده بود...و قرار نبود بمیره...
-تو...برای منی جیمین...فقط...برای من...


پایان







ممنون می‌شیم تا نظرات خودتون رو با ما به اشتراک بزارید

ریدر های عزیز "نفس نکش" ضمن اطلاعتون این اولین مینی فیک من با ژانر ترسناکه و همونطور که میدونید هیچ پایان شادی در آخر داستان های ترسناک و خوف انگیز وجود نداره. پس شما می‌تونید با قوه ی تخیلتون برای این مینی فیک پایان بسازید و دفترچه اش رو در ذهنتون ببندید.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 27, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝒐𝒏𝒆 𝒔𝒉𝒐𝒕𝒔/𝑩𝒕𝒔Where stories live. Discover now