ـ چه غلطی کردی؟
ـ مگه چیه؟
ـ مگه چیه؟ اوه فاکینگ سهون مگه چیه؟ هیچی عزیزم کاملا طبیعیه یه پسر 20 ساله عاشق یه مرد 42 ساله بشه که از قضا دوست خانوادگیشون هم هست و باهاش قرار بذاره، فقط من یکم دارم مثل بابابزرگا رفتار میکنم.
سهون با ذوق دستاشو به هم کوبید و بک با دهن باز به لبخند سر تا سری پسر روبه روش خیره شد
ـ دقیقا هیونگ زدی تو خال کمتر بابا بزرگ باش بهت نمیاد.
ـ سهون اون مرد چروکیده ی حشری رفیق فاب باباته! مثل اینه بچت بیاد عاشق من بشه.
ـ اون چروکیده نیس و اینکه مطمئنم بچم در اون حد بد سلیقه نمیشه.
ـ کمی آروم تر حرف بزنین اینجا کافه اس آقایون!
با تذکر گارسونی که از ناکجا آباد پیداش شده، و بالا سرشون با اخم ایستاده بود، بک مجبور شد فحش ناجوری که حاضر کرده بود رو قورت بده و سهون زیرلب عذرخواهی کنهبعد از رفتنش، پسر کمی از اسموتیش خورد و دستاشو تو هم قفل کرد
ـ میدونم دوست خانوادگیمونه، میدونم 22 سال اختلاف سنی کمی نیست و میدونم
قبلا ازدواج کرده و حالا یه بچه داره اما هیونگ اون از زنش به خواست خودش طلاق گرفته وـ اصلا خودت همیشه میگی سن فقط یه عدده.
بکهیون نفسش رو کلافه بیرون داد و به سهون نزدیک شد
ـ سهون اینجا دنیای کتابات نیست عشق باعث بشه پایان همه چیز خوب باشه و تمام مشکلات ریز و درشت به طرز معجزه واری درست بشه! درسته هنوزم میگم سن فقط یه عدده اما نمیگم اختلاف سنی هم فقط یه عدده. یه نگاه به خودت بنداز؛ تو هنوز اوج جوونیته، هنوز تازه به خط شروع زندگیت رسیدی. کلی آرزو و هدف داری هون...
ـ اون محدودم نمیکنه.
ـ ولی تو محدودش میشی! اون عشق اولته، میفهمی؟ اون اولین کسیه که اومده تو زندگیت و داره هورموناتو به هم می-
ـ عشق یه مشت هورمون نیست هیونگ.ـ باشه باشه... بذار اینجوری بهت بگم! اون داره احساسات جدیدی تو روحت بارگذاری میکنه؛ کسی که عمرش رو کرده و یه آدم پخته اس، یه دوست دارم اون خواب رو از چشمات میگیره ولی میلیون ها دوست دارم تو باعث نمیشه ککشم بگذره، تورو محدود نمیکنه ولی میدونه قدم هاش رو چطور بذاره تا تو محدودش بشی. تو زیبایی، بی نقصی و جوونی، مثل عروسک نویی که تو ویترین میبینی، اون بیست و چهار سال تو این مسیر دوییده سهون... تو مسیری که تو هنوز قدمی توش نذاشتی. من میترسم...
میترسم روزی برسه که یه پسر یا دختر دیگه مثل تو اونو به دوستش معرفی کنه و بگه
سن یه عدده و اون منو محدود نمیکنه... میفهمی چی میگم؟
بک وقتی قیافه ناراحت و تو هم رفته سهون رو دید برای عوض کردن حال و هواش لب زد
ـ شرط میبندم قدرت کمری سابقم نداره پسر. شبیه چیز تو شلوارش رو میتونی لای بادمجون های مونده ی یخچال مامانت پیدا کنی... چروک و از کار افتاده.
سهون اروم خندید؛ بینیشو بالا کشید و بک رو تو بهت فرو برد
ـ هون...داری گریه میکنی؟ـ همه اون حرفارو هرشب و هر روز به خودم میگم هیونگ... اینکه یه نفر دیگه تایید و بهش پروبال بده بیشتر ناراحتم میکنه. من دوسش دارم، سعی کردم ازش فرار کنم... سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی اون همه جا بود هیون.. همه جا بهم نگاه میکرد و من میدیدم تمام توجهش روی منه و حقیقتا ازش لذت میبردم...من...من نتونستم جلوی حسی که کم کم داشتم بهش پیدا میکردم رو بگیرم...
بک کلافه به پشتی صندلیش تکیه، و موهاش رو به عقب هل داد
نیاز داشت افکارش رو جمع و جور کنه و یه تصمیم عاقلانه بگیره.
عاقلانه؟ تنها تصمیم عاقلانه این اتفاق دور شدن سهون از اون مردک بود که امکانش با وجود اشک های سهون برای اون حتی زیر صفر درصد به نظر میرسید؛ بقیه راه ها و تصمیمات هم خریت محض!
ـ این موضوع یه بی عقلی کامله و براش تصمیم عاقلانه گرفتن یه کمدی سیاهه با موضون"بیاین بعد از عاشق شدن نمیریم."
YOU ARE READING
Sweet Dream
Fanfiction" Sweet Dream " خلاصه: - ازدواج قراردادی برای بدست آوردن ثروت نه بیون. ازدواج اجباری برای فراموش کردن پسرک پنج ساله رفیق دوران سربازیم. آخرین شام؟ تا آخر دنیا بدو بیون. اون پسر تنها سهم من از زندگیه و من... قرار نیست بعد از 15 سال صبر، از سهمم بگذرم...