آرشه رو روی سیم های ویالون کشید و پلک هاش به نرمی سقوط گلبرگ های گل رز روی هم افتادند. اجازه داد روحش به قلیان بیوفته و جوشش داغ پشت پلک هاش تشدید بشه
اون از یدک کشیدن درد هاش خسته بود...
از تحمل ناگفته هاش خسته بود...
اون خسته بود. خستگی که به شکل بیون بکهیون صیقل خورده...
بدنش رو با ریتم پیچ و تاب داد و دور خودش چرخ زد...
در ذهن رویا پردازش، خودش رو دید که داره باله میرقصه و همه نگاه ها روشه و هیچ نگاهی روش نیست؛
بیون از دیده شدن و نشدن میترسید...
از شکستن منطقه امنش میترسید...
از دوری میترسید و از تنهایی وحشت داشت...
خون روی تارهای ویالونش جاری شد ولی درد؟ در اون لحظه کلمه ای به این اسم براش معنی نمیشد.
اصلا به همین خاطر زنده بود. بیون... غوطه ور در دریای کم آوردن ها بود ولی توجهی بهشون نداشت و به کارش ادامه میداد
اون آدم بهانه تراشی نبود. اون آدم پیدا کردن دلیل و مقصر حال الانش نبودجلوی تمام سوالاتش که از خودش میپرسید اسم خودش رو با رنگ قرمز جیغی مینوشت و غم رومثل نیکوتین به مغزش تزریق میکرد
کی باعث افسردگیش بود؟ خودش!
کی باعث حس بد الانش بود؟ خودش!
کی باعث اشتباهات زندگیش بود؟ خودش!
کی باعث تلخی کریح روحش بود؟ خودش!
خودش! خودش! خودش!
بیون تو دایره ی زنگیش داشت میچرخید و وقتی به انتهای تمام مشکلاتش میرفت به اسم خودش میرسید
حقیقت زشت و کریح بود... طعم گزنده اش تا مغز استخونش رو میسوزوند و سرب داغ روی روح و روانش خالی میکرد
اما بیون با تمام وجود اون حقیقت رو به نیش میکشید و وزنه ای هزار تنی رو به روحش وصل میکرد
جاده ی پیش رو پر از چاله و ناهمواری بود و بکهیون به جای طی کردن اون مسیر برای خوب شدن حالش فقط خودش رو در انتهای مسیر تصور میکرد.
یه حال خوب که لحظه ای و معتاد کننده بود.
آره بیون تصمیم گرفت با چنگ و دندون به مغز رویا پردازش بچسبه و ازش بخواد رویای موفقیت ها و حال خوبی که تشنه اش بود رو براش به تصویر بکشه، و اون رو، در زشتی تلخی که به زیبایی جلا داده شده فرو ببره.دم عمیقی گرفت و ته مونده دود سیگاری که مخفیانه تو اتاقش دود کرده بود رو به ریه هاش کشید.
آرشه داشت به زیبایی روی تارها کشیده میشد؛ زخم انگشت هاش درحال عمیق شدن بودن و بکهیون در مغز مریضش در حال رقصیدن باله بود.
باله ای که میلیون ها فرد بهش خیره بودن اما چشمی برای دیدن نداشتند.
آخرین قطعه رو نواخت و با ایستادن آرشه بیون از قعر شیرینی تخیلاتش به تلخی حقیقتی که جریان داشت پرت شد
نفس سنگینش رو بیرون داد و سوزش انگشت هاش باعث شد هیسی از درد بکشه
ویالون رو کناری انداخت و طبق روتینش سمت چسب زخم های بی شمار اتاقش رفت
سهون همیشه براش یه بسته ی بزرگ چسب زخم میخرید، با ابروهای کشیده اش اخم سنگینی تحویلش میداد و با صدای نوک زبونیش کلمات توبیخی و تذکر بیرون میریخت
YOU ARE READING
Sweet Dream
Fanfiction" Sweet Dream " خلاصه: - ازدواج قراردادی برای بدست آوردن ثروت نه بیون. ازدواج اجباری برای فراموش کردن پسرک پنج ساله رفیق دوران سربازیم. آخرین شام؟ تا آخر دنیا بدو بیون. اون پسر تنها سهم من از زندگیه و من... قرار نیست بعد از 15 سال صبر، از سهمم بگذرم...