یک کوله پشتی پر از خوراکی های مختلف و فلاسک کوچیکی نسکافه و یه ظرف از گیلاس های باغ برداشتم. آوردنشون یکم دردسر داشت چون بسته های بیسکوییت شکلاتی و اسمارتیز های آبی و بنفش یکم جا میگرفتن و نهایتا چپوندنِ اون ظرف بزرگِ گیلاس روی همش توی کوله... انگار داشتم برای صعود به اورست خودم رو تجهیز میکردم!
خونه از نبودِ هانا و چانیول و حتی بکهیون، یکم زیادی ساکت و بزرگ نشون میداد. هنوز نیم ساعت از خداحافظی من با خواهرزادهی هشت سالهام نمیگذشت که دلم برای لبخند هاش تنگ شده بود. اونها صبح زود به فرودگاه رفته بودن و پروازشون ساعت شش و نیم صبح بود. دقیقا زمانی که من با تهیونگ و یوجین قرار دوچرخه سواری داشتم.
لباس های امروزم برای رفتن به جنگل و جاده های اطراف روستا، شاملِ یک شلوار ورزشی خط دار مشکی بود، یک بارونیِ سبز سدری با دکمه های سیاه که جیب های بزرگی داشت و اگه کلاهش رو سرم میکشیدم تا روی چشمهام رو پوشش میداد به علاوهی کفش های ورزشی طوسیم. دلیل پوشیدن بارونی به جای بادگیر کوتاهم کاملا مشخص بود. هانا اون رو برام انتخاب کرده بود. موقع رفتن بهم گفت که برای دوچرخه سواریم، یک چیز سبز بپوشم.
عجیبه که به حرف های یک دختر بچه درمورد قدرتِ رنگ سبز و تاثیرش توی جذابیت ظاهری، اینقدر باور دارم؟ هانا با اصرار زیادی ازم خواست سبز بپوشم و با رنگ سبز به تهیونگ اعتراف کنم!
کسی چه میدونست؟ شاید به نفعم شد که بارونی پوشیدم!
*.°•.•.°•.•..°*.•°.☆.°.•★
دیروز عصر وقتی دوچرخهی بابا رو از انباری بیرون کشیده بودم، متوجه شدم یه موش، ابرِ زینِ دوچرخه رو جویده و برای حفظ آبروم باید روی زینِ دوچرخه، یه پارچه بکشم. خب از یک پارچهی محکم و لیمویی رنگ بهره بردم که از ته موندهی پارچه هایی بود که مامان باهاشون رومیزی دوخته بود.
ترمز های لقمهایِ دوچرخه به گفتهی بابا سالم و بینقص بودن. البته که به حرف بابا اعتماد نکردم و خودم چکشون کردم! و آره. سالم بودن. ولی خب برای ترمز گرفتن باید تموم قدرت بازوهام رو به کار میگرفتم! ترمز های هیدرولیکیِ دوچرخهی خودم با یه فشار کوچیک دوچرخه رو متوقف میکردن. اما اینجا قضیه فرق میکرد.
قضیه بعدی راجع به دوچرخه، خاک و خُل های روش بود! تقریبا یک ساعت و چهل دقیقه طول کشید تا شستنش تموم شد و بعد هم روغن زدن به زنجیرچرخ های قدیمی و آنتیکش! اما باید یادآور بشم که این دوچرخهی سفید و قرمزِ قدیمی، هدیهی مامانم به بابا بوده. دیشب وقتی از بابا کلید انبار رو برای برداشتن دوچرخه میخواستم، شروع کرد به تعریف کردن خاطراتی که با این تیکه فلز قراضه داشت. بله که با حوصله بهش گوش کردم!
نگاهی به ساعت مچیم کردم و کوله رو روی شونه ام جابجا کردم. همراه دوچرخهی بابا از خونه بیرون زدم و به طرف خونهی تهیونگ رفتم. در واقع اون دو نفر زودتر از من بیرون اومده بودن. آماده و آسوده، داشتن کوله هاشون رو با هم عوض میکردن.
YOU ARE READING
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfiction- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...