اونایی که کاور رو ندیده بودن، حاوی اسپویل است حیحیحیحیححیی!
*با تچکر از کسی که موهای تهیونگ رو سرمهای کرد
________________________________________باید بگم بغل شدن به این محکمی اون هم وقتی هاناهاکی داره ریه هات رو پاره میکنه اصلا جالب نیست!
- چانیول!.. ولم کن!
با حس کمبود هوا گفتم و رفیق دبیرستانیم بالاخره رضایت داد ازم جدا شه.- حتی به من خبر ندادی میای! چی شد پس تو که میخواستی بمونی.
چانیول با نگاه پر از سوالی بهم خیره شد. هانای هشت ساله هم نگاهم میکرد.لبم رو گزیدم:
- خب. یه کاری اینجا هست که میخوام قبولش کنم.هانا چیزی نگفت. نگفت که میدونه با تهیونگ یکم بحثم شده. اما تا کی میتونست دهنش رو بسته نگه داره.. نمیدونستم. فکر میکنم باید وقتی وضعیتم یکم بحرانی تر میشد، جیم میزدم و یه گوشهی خلوت، تنهایی با دنیا خداحافظی میکردم. هر چی بیشتر پیش میرفت، ترسم بیشتر میشد. میدونید.. وقتی هنوز کارایی هست که توی دنیا باید انجام میدادید و بهشون نرسیدید، مرگ میتونه خیلی دردناک باشه. بهتون پیشنهاد میکنم از تک تک لحظه هاتون استفاده کنین. من شاید نتونم حتی ریختن برگ های پاییزی امسال رو ببینم. همینقدر کوتاه!
- چه کاری؟
چانیول پرسید.- تدریس توی یه آموزشگاه. برای فعلا.
لحنم شاد به نظر نمیومد و چانیول این رو متوجه شد. با چشم هایی که ریز شده بودن پرسید:
- کدوم آموزشگاه؟ نکنه همونی که ازش اخراج شدی؟لبخند زدم. آموزشگاه قبلیم.. چقدر به دنیا غر میزدم. همش از مدیرش گله داشتم. سرِ تدریس بهم خوش میگذشت اما هیچ وقت فکر نکردم که چقدر شیمی برام لذت بخشه. تبدیل شده بود به یه کار تکراری برای هر روز. کاش فقط یکبار دیگه میتونستم برگردم به اون روز ها. به حساب کردن ثابت تعادلی و مسئله های پیچیدهی PH. رسم کردن ساختار لوییس هیدروکربن های آروماتیک، بنزن، تولوئن... لعنتی های جذاب...
- کوک؟
سرم رو تند تند تکون دادم:
- اوه بله؟ نه.. نه! اون آموزشگاه نیست. عام.. دیرمون میشه برای شهربازی بهتر نیست راه بیوفتیم؟چانیول سر تکون داد:
- چرا چرا. من برم لباسام رو عوض کنم.
و از پله ها پایین رفت تا وارد واحدش بشه.- دایی.
هانا با اون لباس تابستونی کاهویی رنگ و گیرهسر قورباغهایش واقعا کیوت شده بود. بی اختیار خم شدم و گونهی رنگ پریدهاش رو محکم بوسیدم.- جونم دایی.
روی زانوهام خم شده بودم و حالا قدم با قد هانا برابری میکرد. دخترک سبزدوستم در حالی که از بوس داییش، لبخند خجالتی به لب داشت، انگشت هاش رو توی هم تاب داد:
- فکر میکنی دوست داری باهام چرخ و فلک سوار شی؟ توی یه کابین سبز!
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfic- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...