21 | بابا نقلی

2.5K 704 476
                                    

اول از همه یه معرفیِ دوباره بکنم چون خیلیا هنوز نمیشناسید؛
کیوی رو با کمک هانا مینویسم و ایشون عه که ایده های سمی و وحشتناک میندازه توی پر و پاچه من!
Blue_persimmon
ایشون یه خرمالوی آبی هستن که در ایده پردازیِ کیوی، کمک شایانی به بنده میکنن☝
حالام که تازه کنکورش رو داده و زاییده، میخواد کلی سم بماله براتون:)

بریم سر شورت صورتی و موهای شاشی.
_________________________________________

فلاکت.

درسته. من دارم توی فلاکت غرق میشم.

- کیوی؟
نفس عمیقی کشیدم:
- تهیونگ میتونی یه کمکی بهم بکنی؟

تهیونگ بلافاصله پرسید:
- چه کمکی؟ حالت خوبه؟

نگاهی به شورتک صورتی توی دستم کردم:
- عالیم.

در اتاقک رختکن رو باز کردم و با دیدن تهیونگ توی شلوارک سرمه ای همرنگ موهاش، دوباره به شکر خوری افتادم. چرا در رو باز کردم؟ همونطوری حرفم رو میزدم خب! لعنت.. اون بدن عضله ای نداشت ولی خیلی سفید و محکم به نظر میرسید. کاش میتونستم یه نیشگون ازش بگیرم تا بفهمم شکمش چقدر سفته... آم.. قرار بود بهش فکر نکنی!

کبودی کمرنگی که بالای شکمش و روی قفسه سینش بود، اخم هام رو توی هم کرد. جای مشت من بود. مشکل اصلی رو فراموش کردم و خیره به کبودی گفتم:
- هنوز درد میکنه؟

تهیونگ رد نگاهم رو گرفت و بعد خندید:
- خوبِ خوبه! درد کجا بود!؟

بازدم محزونی از سینه بیرون فرستادم، تهیونگ نگاهی به جسم پارچه ای توی دستم کرد:
- اوه.. سلیقه عجیبی داری کیوی.

به خودم اومدم. سریع پارچه رو توی کیف ورزشی پرت کردم:
- اوه نه! نه یعنی.. اونطور که فکر میکنی نیست!

تهیونگ قدمی داخل رختکن برداشت و به چارچوب تکیه داد و شونه بالا انداخت:
- خب چه اشکالی داره؟ رو تختی اتاق بابای من هم، طرحِ بره ناقلا بود. که البته مامانم انداختش دور عام.. مهم نیست! هر کس یه سلیقه ای داره..

بعد سرش رو جلو آورد و توی صورتم گفت:
- تو هم صورتیِ ناناز دوست داری، توت فرنگی!

نه... نه! تازه از سرش افتاده بود!

تهیونگ با بیخیالی سری تکون داد و دوباره در رختکن رو بست و از پشت در گفت:
- من میرم دوش بگیرم اول. توی حوضچه میبینمت زود بیا.

و کیم تهیونگ رفت. به همین راحتی. نفس عمیقی کشیدم و کیف به دست، از رختکن بیرون زدم. همون لحظه ای که از رختکن خارج شدم، در رختکن کناری هم باز شد و پسر لاغر مونقره ای بیرون اومد.

برق امیدی از چشم هام گذشت و سریع جلوش رو گرفتم:
- بک بک بک!

بکهیون با تعجب پلکی زد. من تازه متوجهِ شرتک تنگ و کوتاهش شدم که... یا مسیح.. یا مسیح!! مگه همچین چیزی هم برای پوشیدن وجود داره!؟

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora