جان با صدای پاهایی که به سمت اتاقش میومد بیشتر توی خودش جمع شد. سه روز از اومدن رئیس بزرگ به اتاق جان میگذشت. توی این سه روز جان مثل دیوونه ها شده بود و مدام با خودش حرف میزد. حتی لب به غذاهایی که براش میاوردن هم نمیزد، سه روز بدون خوردن حتی ذره ای غذا توی اون اتاق نشسته بود و گریه میکرد.
بعد از حرفهایی که لیو بهش گفته بود احساس میکرد که واقعا بازیچه ی ییبو شده. بارها و بارها حرفهای ییبو رو توی ذهنش مرور کرده بود اما دیگه نمیتونست بهش اعتماد کنه. فکر اینکه ییبو با کسی به جز اون هم رابطه داره و فقط جان به عنوان اسباب بازی جدیدش اونجا بود داشت عقلش رو ازش میگرفت.
توی همون حال بود که در اتاقش باز شد و برای بار سوم توی اون روز یه نفر وارد اتاقش شد. مرد به جان نزدیک شد و با صدای بمش اسمش رو صدا زد: "جان... شنیدم غذاتو نخوردی... اومدم اینجا تا ببینم حالت چطوره..."
جان سرش رو بالا آورد و به مرد نگاه کرد. با چشمهایی که خیس از اشک بود به طرف مرد رفت و دستهاش رو گرفت. با لبخند بی جونی گفت: "ییبو... تویی؟ بالاخره اومدی منو ببری از اینجا؟ میدونم که همش دروغه... میدونم که برای آزار من این حرفارو زده..." هق هق میکرد و نمیتونست راحت نفس بکشه.
مرد اخمی کرد و سرش رو تکون داد. دلش به حال این بچه که بازیچه ی دست رئیس بزرگ شده بود میسوخت، با لحن ملایمی گفت: "آروم باش پسرجون... من فقط یه دکترم و برای بررسی وضعیتت اینجام... بهتره زیاد به خودت فشار نیاری."
جان به آرومی دستهاش رو از دست های مرد رها کرد و دوباره به گوشه ی تخت برگشت و زانوهاش رو بغل کرد. با صدای بی جونش گفت: "برو بیرون... نمیخوام کسی رو ببینم... از همه متنفرم..."
دکتر برای این وضعیت پسر جوون واقعا نگران بود. شوکی که به جان بخاطر اون حرفها وارد شده بود براش غیر قابل تحمل و سنگین بود. دکتر با صدای بلندی مرد بیرون در رو صدا زد تا بهش کمک کنه که بتونه یه آرامبخش به جان بزنه.
مرد بازو های جان رو نگهداشته بود تا دکتر بتونه کارش رو انجام بده اما با تقلاهای جان این امر تقریبا غیر ممکن بود.
همون موقع صدای مردی که تازه وارد اتاق شده بود جان رو میخکوب کرد، مرد با صدای بم و لحن محکمش گفت: "جان... بشین..."
این عملا یه فرمان بود و جان حتی اگر هم میخواست نمیتونست با فرمانی که مسترش داده مقابله کنه. پس آروم توی جاش نشست و با چشم های اشکی به مرد نگاه نکرد.
ییبو رو به دکتر کرد و با عصبانیت گفت: "معلوم هست داری چکار میکنی؟ هنوز نمیتونی یه بیمار رو کنترل کنی..." به طرف تخت اومد و دستش رو به سمت جان دراز کرد و دوباره فرمان داد: "دستت رو بیار بالا..."
جان کمی مکث کرد و در نهایت دستش رو به ییبو داد. قلبش توی اون آتیش درحال سوختن بود و چشمهاش بی وقفه میبارید. دکتر بعد از تزریق آرامبخش به همراه مرد از اتاق خارج شد.
ییبو کنار تخت ایستاده بود و به جان نگاه میکرد. آروم به طرفش خم شد و توی گوشش چیزی رو زمزمه کرد. بعد بلند شد و همونطور که به طرف در میرفت با صدای بلندی گفت: "اگه دوباره همچین رفتاری ازت ببینم... خودم بی معطلی میکشمت..." و از اتاق خارج شد.
جان همونطور که چشمهاش بخاطر آرامبخش درحال سنگین شدن بود زیر لب زمزمه کرد: "من... هنوزم... باورش دارم..."......................................
ییبو به همراه رئیس بزرگ وارد اتاق جلسه شد. تمام رئسای گروه های مافیایی داخل اتاق نشسته بودن و با ورود لیو همه بهش احترام گذاشتن.
لیو روی صندلی مخصوصش نشست و ییبو درست کنارش ایستاده بود. با شروع جلسه هر کدوم از رئیس ها مشکلی رو بیان میکرد و از وضعیتی که گروهش داشت حرف میزد.
جدیدا به طور ناگهانی پلیس تونسته بود تعدادی از گروه ها رو متلاشی و بازداشت کنه و رئیس اون گروه ها یا زندانی و یا کشته شده بودن.
نگرانی از تمام افراد داخل سالن حس میشد. تنها کسی که با خونسردی به بقیه خیره شده بود و بی تفاوت به نگرانی هاشون نگاه میکرد، رئیس بزرگ بود.
لیو با بی حوصلگی به ییبو اشاره کرد. ییبو سرش رو به نشانه ی اطاعت کمی پایین آورد و بعد به طرف بقیه ی چرخید و با صدای بلندی توجه همه رو به خودش جلب کرد.
ییبو با لحن محکمی شروع به حرف زدن کرد: "این مشکل واقعا بزرگیه... باید همگی حواسمون رو جمع کنیم. تا یه مدت فعالیت های غیر ضروری باید متوقف بشه و گروه هایی که زیادی توی چشم هستن باید کنترل بشن..." پوزخندی زد و ادامه داد: "بهتره مهمونی های آخر هفته کنسل بشن."
با این حرف ییبو ناگهان افرادی به داخل سالن وارد شدن و با اسلحه به سمت افراد دور میز و محافظاشون نشونه رفتن.
ییبو دستش رو بالا آورد و به اون محافظا که حالا توی حالت دفاعی بودن اشاره کرد و گفت: "بهتره آروم باشید... بین ما چند نفر خائن وجود داره... اگه خودشون رو معرفی نکنن همه کسایی که توی این اتاق هستن جونشون رو از دست میدن..."
یکی از افرادی که کنار میز نشسته بود با عصبانیت بلند شد و فریاد زد: "این بهانه ی خوبی برای از بین بردن گروه های رقیبه، مگه نه؟"
لیو با خونسردی به چشمهای اون مرد نگاه کرد و گفت: "شما از اولش هم تحت کنترل من بودید..."
با تموم شدن جمله ی لیو، محافظی که پشت سر اون مرد ایستاده بود اسلحه رو به طرفش گرفت و رئیسش رو با گلوله ای توی سرش از پا درآورد.
همه با وحشت به صحنه ی روبروشون خیره شده بودن و کسی جرأت حرف زدن نداشت.
لیو خنده ی عصبی کرد و گفت: "کسی اعتراضی داره؟ از این لحظه به بعد همه ی شما باید برای من فعالیت کنید و تمام کارهایی که میکنید باید زیر نظر افراد من باشه..."
از جاش بلند شد و ادامه داد: "دلم نمیخواد بخاطر حماقتای شما ها، گروهم توی خطر بیفته." و به سمت در خروجی چرخید و به ییبو گفت: "بقیه اش با خودت..." بعد از اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
LOVE and MADNESS / عشق و جنون
Horrorخودش رو روی پسر بیچاره خم کرد و پارچه ی سیاه رو از روی سرش برداشت، اخمی کرد: "چرا داری گریه میکنی! الان باید التماس کنی که ولت کنم، مگه نه!" و دیوانه وار خندید. چشمهاشو بست و سرش رو بالا برد، نفس عمیقی کشید تا بوی خون ذهنشو پر کنه. ییبو با عصبانیت د...