یه روز معمولی دیگه شروع شده. اوایل پاییز بود و هوا کم کم رنگ و بوی سرما رو به خودش میگرفت. درختای محوطه اداره پلیس منطقه خزانشون رو شروع کرده بودن و جلوه ی زیبایی در زیر نور خورشید صبحگاهی داشتن.
"افسر وانگ..."
ییبو چشم از تماشای درختا گرفت و از پنجره دور شد، به سمت مردی که صداش کرده بود چرخید: "اوه... دکتر شیائو... چی شده که اومدید اینجا؟!"
جان لبخندی زد: "اومدم این گزارش رو بهتون تحویل بدم... در مورد اون جسدی که پیدا شده بود."
مکثی کرد: "هیچ نشونه ای از تجاوز نیست... قاتل با خونسردی اون دختر رو به قتل رسونده... و البته مقداری مواد روان گردان توی خونش پیدا شده"
ییبو به دقت به حرفای جان گوش میداد، بعد از تموم شدن حرفاش گفت: "این پرونده کم کم داری عصبیم میکنه... این چهارمین جسد بی نام و نشونه..."
پوزخندی زد: "وقتی جانشین افسر هو شدم یکم خوشحال بودم ولی... الان کاملا پشیمونم."
جان لبخندی زد: " ولی... شما بهترین گزینه برای این جانشینی هستید افسر وانگ."
ییبو به پسری که با لبخند بهش نگاه میکرد خیره شد، ابرویی بالا داد و با همون چهره ی جدیش گفت: "ممنونم دکتر شیائو ولی انگار فقط شما همچین نظری دارید."
برگه های نتیجه ی کالبد شکافی رو از جان گرفت و پشت میزش برگشت: "میتونید برید... ممنون دکتر..."
جان احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد.
مشغول بررسی شواهد پرونده بود که در اتاقش ضربه ای خورد و به تندی باز شد: "قربان... همین الان گزارش دادن یه نفر دیگه دزدیده شده..."
ییبو سریع از جاش بلند شد: "دوباره! این لعنتی باز دست به کار شده... قربانی بازم زنه؟"
هوان سرش رو تکون داد: "نه قربان... این بار یه پسر دانشجو عه... اینبارم یه عکس فرستاده ازش برامون..."
ییبو مشتشو روی میز کوبید: "زودتر اطلاعات رو بررسی کنید... باید بگیریمش"
"اطاعت قربان" افسر هوان احترام گذاشت و از اتاق خارج شد.............................
صدای قدم های سنگینی توی گوشش پیچید، با وحشت سرش رو به اطراف میچرخوند و تند تند نفس میکشید.
پارچه ی سیاهی روی سرش کشیده شده و مانع از دیدن اطراف میشد.
"اووووووو... کوچولو نمیخواد بترسی، کاری میکنم با لذت نفسای آخرتو بکشی..." دستش رو روی پوست برهنه ی بدن پسر کشید: "واقعا پوست نرم و زیبایی داری..."
خودش رو روی پسر بیچاره خم کرد و پارچه ی سیاه رو از روی سرش برداشت، اخمی کرد: "چرا داری گریه میکنی! الان باید التماس کنی که ولت کنم، مگه نه!" و دیوانه وار خندید.
پسر با دیدن چهره ی مردی که روی بدنش خیمه زده بود ناله کرد: "ل-لطفا... منو نکش... خ-خواهش میکنم ازت"
و بی اختیار با صدای بلند شروع به گریه کرد.
قاتل دستش رو آروم روی گونه ی پسرک کشید و نوازشش کرد، سرش رو کج کرد و زمزمه کرد: "کاش اون اینجا بود... بجای تو... " حالت چشماش تغییر کرد و سرمای شدیدی توی نگاهش نشست.
انتهای ابروهاش بالا رفت و نفس هاش تند شد. دستش رو دور گردن پسر فشرد و باعث شد به تقلا بیفته، با صدایی که خش دار شده بود گفت: "جان... تو باید اینجا میبودی... توی لعنتی" و گره ی دستش رو محکمتر کرد.
درست زمانی که پسر داشت رو به بیهوشی میرفت دستهاشو برداشت.
از جاش بلند شد و با لبخند به پسری که بی حال روی تخت تکون میخورد و به سختی میتونست نفس بکشه نگاه کرد: "خوب کوچولو... وقت بازیه"
چاقوی شکاریش رو از غلاف درآورد و به طرف پسر رفت و شروع به بریدن پوست بدنش با خراش های ملایم و سطحی کرد.
با دیدن خونی که از بدن پسر میریخت و صدای ناله هایی که میکرد، احساس خلسه ای توی سرش پیچید.
بلند شد و و سرنگی رو برداشت و به پسر تزریق کرد: "این دارو باعث میشه لذت بیشتری ببری کوچولو..."
اشک از گوشه های چشم پسرک پایین اومد، بی حال لب زد: "خواهش میکنم... منو نکش... نمیخوام بمیرم..."
قاتل بی رحمانه چاقو رو روی بدنش کشید و از صدای فریاد پسر لذتی فوقالعاده توی سرش پیچید.
چشمهاشو بست و سرش رو بالا برد، نفس عمیقی کشید تا بوی خون ذهنشو پر کنه.
چشمهاشو باز کرد و به کاردستی زیبایی که درست کرده بود نگاه کرد: "امممم... عالی شده... واقعا زیباس..." خم شد و بوسه ای به پیشونی پسر بیچاره زد: "خوب بخوابی کوچولو..." لبخند زد و شروع به عکس گرفتن از جسد بی جون پسر کرد...................................
"افسر وانگ..." هوان با ناراحتی وارد اتاق شد، احترام گذاشت: "متاسفانه نتونستیم به موقع پیداش کنیم. الان خبر دادن که جسدش کنار پل پیدا شده."
ییبو با عصبانیت دستش رو روی میز کوبید: "ای لعنتی... حرومزاده ی لعنتی..." نفس عمیقی کشید و بلند شد. همراه هوان به صحنه جرم رفت.
وقتی رسید، جان رو دید که مشغول جمع کردن مدارک صحنه جرمه. جلو رفت و گفت: "دکتر شیائو... چه نتیجه ای گرفتید؟"
جان ماسکش رو برداشت و لبخند تلخی زد: "پسر بیچاره... دیشب کشته شده و بعد به اینجا آوردنش، احتمال میدم بهش چیزی تزریق شده باشه و درد رو حس نکرده باشه چون... لبخند عجیبی روی لبشه، اما باید ببریمش پزشکی قانونی تا بررسی دقیقتری انجام بدم."...........................
جان روی تختش دراز کشیده بود، نمیتونست چشمهاشو ببنده، تمام مدت چهره ی اون پسر بیچاره جلوی چشماش بود.
فکر اینکه چطور از تکه تکه شدن بدنش لذت برده و با لبخندی به لباش آخرین نفسهاشو کشیده، داشت دیوونش میکرد.
بعد از بررسی کامل جسد، گزارشش رو تحویل افسر ارشد بخش جنایی وانگ ییبو داده بود و فورا خودش رو به خونه رسونده بود.
حال خوبی نداشت، این مدت همش احساس میکرد که کسی زیر نظر دارتش ولی نمیدونست کی و از کجا؟!
این حس زمانی به وجود اومد که توی کوچه به طرف خونه میرفت، صدای پایی شنید، اما به محض اینکه توقف کرد صدا ناپدید شد.
دوباره حرکت کرد و با عجله به داخل کوچه پیچید اما با برخورد به مردی روی زمین افتاد، مرد لباس سیاهی به تن داشت و کلاه سیاهی روی سرش بود، بخاطر ماسکی که زده بود چهره اش مشخص نبود.
مرد نگاه خیره ای به جان کرد و باعث شد به خودش بلرزه و بعد بدون اینکه حرفی بزنه فورا از اونجا دور شد. جان هنوز روی زمین نشسته و شوکه بود از اتفاقی که افتاده.
جان با یادآوری اون صحنه، دوباره احساس لرز کرد.
بعد از اون شب چند بار دیگه اون مرد سیاه پوش رو دیده بود و همین باعث شده بود که حسابی وحشت کنه.
آروم زیر پتو خزید: "هممم... تنها زندگی کردن این چیزا رو هم داره شیائو جان..." چشمهاشو بست و سعی کرد بخوابه.
نمیدونست چقد گذشته که خوابش برده، احساس کرد کسی پشت سرش روی تخت دراز کشیده. همین که خواست نگاهی به پشت سرش بندازه دستمالی جلوی دهنش گرفته شد و بیهوشش کرد...............................
ییبو در اتاقش رو باز کرد و فریاد کشید: "افسر هوان... این چه کوفتیه که برای من اومده...!"
هوان به همراه تیمش داخل اتاق افسر ارشد وانگ جمع شده بودن.
ییبو کلافه وسط اتاق راه میرفت و هر چند دقیقه یه بار نفس عمیقی میکشید. با فریاد بلندی گفت: "پس شماها چه غلطی دارید میکنید!؟ اون حرومزاده چجوری تونسته یکی از افراد پلیس رو بدزده؟ احمقای بی عرضه... برید گمشید از جلوی چشمام... اون کثافتو پیداش کنید..."
همه با عجله از اتاق ییبو بیرون اومدن و مشغول پیگیری تحقیقات شدن.
ییبو روی صندلیش نشست، دستش رو داخل جیبش برد و تکه پارچه ای رو درآورد. جلوی بینیش گرفت و نفس عمیقی کشید و اجازه داد بوی عطر تمام وجودش رو پر کنه.
سرش سنگین شده بود و چشمهاش خمار، لبخند کجی زد و آروم زمزمه کرد: "منتظرم باش بیبی... به زودی میام پیشت"
ESTÁS LEYENDO
LOVE and MADNESS / عشق و جنون
Terrorخودش رو روی پسر بیچاره خم کرد و پارچه ی سیاه رو از روی سرش برداشت، اخمی کرد: "چرا داری گریه میکنی! الان باید التماس کنی که ولت کنم، مگه نه!" و دیوانه وار خندید. چشمهاشو بست و سرش رو بالا برد، نفس عمیقی کشید تا بوی خون ذهنشو پر کنه. ییبو با عصبانیت د...