پارت پنجم

348 80 13
                                    

ییبو روی کاناپه نشست و لیوان مشروبش رو بالا آورد. مقداری از مشروب رو نوشید و سرش رو به پشتیه کاناپه تکیه داد و چشمهاش رو بست.
"اوومم...! بهت خوش گذشت عزیزم؟" مرد دستهاش رو روی شونه های پهن ییبو سر داد و به طرف سینه اش رفت. دستهاش رو روی سینه ی ییبو به هم قفل کرد و صورتش رو به گوشش نزدیک کرد. آروم زمزمه کرد: "ییبو... عزیزم... انگار خیلی خسته شدی... امروز کارت توی اداره خیلی زیاد بود؟"
ییبو دستهای لیو رو از روی سینش کنار زد، سرش رو بلند کرد و بدون اینکه جوابی به مرد جوون بده دوباره مشغول نوشیدن شد.
لیو با تعجب لبخند زد و کنار ییبو ایستاد: "الان داری منو نادیده میگیری؟"
ییبو کلافه دستی به صورتش کشید. از روی کاناپه بلند شد تا از اتاق بیرون بره. لیو بلافاصله زانو زد و دست هاش رو روی پاهاش طوری که کف دستهاش رو به بالا باشه گذاشت. با صدای آرومی گفت: "ددی... من کاری کردم که ناراحت شدی... آره؟"
ییبو به طرف مرد جوون چرخید، پوزخندی زد و گفت: "انگار قراره خودتو به ندونستن بزنی... رئیس بزرگ..." قدمی به مرد نزدیک شد. روی یکی از پاهاش نشست و با دستش چونه ی لیو رو محکم گرفت و سرش رو بالا آورد. با صدای بم و خش داری گفت: "خودت برام یه سرگرمی جدید آوردی... با اینکه میدونستی من علاقه ای به این کارا ندارم..."
لیو با چشمهای آبیش به صورت ییبو خیره شد. ییبو تنها کسی بود که میتونست با هاش این کارو بکنه. از روز اولی که ییبو رو دیده بود اینطوری جذبش شده بود. لیو مردی بود که همه با اسم رئیس بزرگ میشناختنش و از بیرحمیش وحشت داشتن اما همین مرد زمانی که با ییبو بود، تبدیل به ترسوترین و بی دفاع ترین آدم میشد. هیچوقت کسی رو بی رحم تر از خودش ندیده بود تا اینکه ییبو رو توی یه دعوای خیابونی دید. پسر جوون و خوش هیکل با صورتی فوق العاده جذاب که با بیرحمی مشغول کتک زدن چند نفر بود.
لیو یه روانی واقعی بود. که علاقه ی شدیدی به بازی بی دی اس ام داشت و کاملا مبتلا به مازوخیسم بود. بعد از آوردن ییبو به گروه خودش، متوجه شد که به این مرد و خشونت بی حد و مرزش علاقه پیدا کرده.
ییبو رو وارد اتاق بازیش کرد و از اون موقع بدنش تنها در اختیار ییبو بوده اما این بار تصمیم گرفته بود تا مرد مورد علاقه اش رو با کسی دیگه شریک بشه تنها بخاطر اینکه فکر میکرد ییبو به اون پسر علاقه داره و میتونه از اون پسر برای کنترل این مرد استفاده کنه.
قطره ی اشکی از گوشه ی چشم لیو لغزید و روی دست ییبو افتاد. با صدای لرزونی گفت: "م-من... اشتباه کردم... ددی... لطفا..."
ییبو دندونهاش رو با حرص روی هم فشرد و غرید: "ساکت شو... تو پسر بدی بودی لیو... ددی تصمیم داره حسابی تنبیهت کنه..."
لیو به هق هق افتاد و نالید: "ددی... نه... لطفا..." خوب میدونست این حرف ییبو چه معنی داره و قراره چه اتفاقی براش بیفته.
ییبو خنده ی عصبی کرد و فریاد زد: "چطور جرات کردی همچین کاری کنی؟ کی به تو اجازه داد که یه اسباب بازی جدید بیاری توی این خونه... دوباره خودسر شدی لیو..." از جاش بلند شد و بالای سر لیو ایستاد: "منو نگاه کن..."
لیو سرش رو بالا آورد و همون لحظه سیلی محکمی توی صورتش خورد. این مرد عاشق این بود که توسط ییبو تنبیه بشه و مورد آزار قرار بگیره اما این بار فرق داشت. یه چیز عوض شده بود.
لیو با شدت روی زمین افتاد. به طرف ییبو چرخید و با حالتی عصبی بهش خیره شد: "داری چکار میکنی؟"
ییبو با عصبانیت غرید: "چی پیش خودت فکر کردی؟ که این پسر رو میاری اینجا چون ییبو بهش علاقه داره و میتونی باهاش ییبو رو کنترل کنی، آره؟" با قدم بلندی به لیو نزدیک شد. بلندش کرد و روی پشتی کاناپه به شکم خوابوندش و بین پاهاش ایستاد. با لحن خشنی ادامه داد: "ولی دیدی که اونم فقط یه اسباب بازیه مثل خودت... رئیس بزرگ... تو هیچی نیستی... تو فقط یه هرزه ای که زیر من میلرزی و التماس میکنی که دیکمو توی سوراخت فرو کنم..."
خودش رو محکم به باسن لیو فشار داد و باعث شد که ناله ای از بین لبهای لیو خارج بشه. پوزخندی زد و روی بدنش خم شد، با صدای گرفته از عصبانیت توی گوشش زمزمه کرد: "ددی خیلی از دستت عصبانیه لیو... خودتو آماده کن..."

LOVE and MADNESS / عشق و جنون Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz