پارت هفتم (پایانی)

461 86 23
                                    

رئیس بزرگ حالا دیگه هیچ رقیبی برای خودش باقی نذاشته بود. تمام گروه های مافیایی کوچیک و متوسط رو به زور زیر نظر خودش آورده بود. حالا دیگه فقط تعداد کمی گروه بزرگ که با هم شراکت دارن باقی موندن ولی بازم همه وابسته ی گروه لو هستن.
هفته ی قبل با کشته شدن چند نفر از اون مخالفا، بقیه از ترس جونشون قبول کردن با گروه لو همکاری کنن و اون لوح اعضا رو امضا کردن.
حالا همه چیز به دست ییبو افتاده بود و به راحتی میتونست این ماموریت لعنتی رو تموم کنه. اما یه مشکل هنوز سر راهش بود. مشکلی که به این راحتی نمیتونست از کنارش بگذره. شاید مجبور بود برای حل این مشکل جونش رو به خطر بندازه یا کسی که باعث این مشکل شده رو از سر راهش برداره.
ییبو دوباره توی ذهنش نقشه رو مرور کرد. نفس عمیقی کشید و از روی کاناپه بلند شد. به سمت پنجره رفت و به منظره ی درختایی که زیر نور بی رمق خورشید ایستاده بودن خیره شد. این غروب به نظرش طولانی ترین غروب عمرش بود.
با ضربه ای که به در اتاقش خورد به خودش اومد. لیوان مشروبش رو توی دستش تکون داد و با لحن خشکی «بیا داخل» رو گفت.
مرد با عجله وارد شد و با نگرانی گفت: "رئیس... اون پسره...جان... الان تقریبا یک ساعت که به اتاق بازی بردنش..."
ییبو با عصبانیت به سمت مرد چرخید و با صدای بلند گفت: "چی؟ ولی من که همچین دستوری نداده بودم... چرا بردنش اونجا؟"
مرد با دستپاچگی جواب داد: "رئیس بزرگ... رئیس بزرگ دستور داده بودن... من الان که به اتاقش رفتم دیدم نیست. وقتی پرسیدم گفتن رئیس بزرگ بردتش به اتاق بازی..."
ییبو از شدت خشم لیوان داخل دستش رو فشرد، انقدر که لیوان داخل دستش شکست و خورد شد. تکه های لیوان رو روی زمین انداخت و از اتاق خارج شد. وقتی به در اتاق بازی رسید با لگد محکمی در رو باز کرد و داخل شد.
روی تخت قرمز بزرگ اتاق، لیو با بدن نیمه برهنه لم داده بود و به روبروش خیره بود و حرف میزد که با ورود ییبو به سمتش چرخید و با حالتی که مشخص بود کمی غافلگیر شده گفت: "اوه... عزیزم... اینجا چکار میکنی؟ مگه قرار نبود به دیدن رئیس گروه چائو بری؟"
ییبو با صدای خش داری تمام افرادی که به همراهش وارد اتاق شده بودن رو بیرون کرد. با قدم های سنگینی جلو اومد تا تقریبا به نزدیکی تخت رسید. بلند غرید: "اینجا چه غلطی میکنی... کی بهت اجازه داده وقتی من نخواستم به اینجا بیای... انگار یادت رفته کی اینجا مستره..."
لیو با عجله از روی تخت بلند شد و خودش رو به ییبو چسبوند. دستهاش رو روی بدن مسترش کشید و با لوندی گفت: "اوه... ددی انقد عصبانی نباش... من دیدم که ازم ناراحتی و بهم دست نمیزنی برای همین" به روبروی تخت اشاره کرد و ادامه داد: "این بانی کوچولو رو آوردم تا برات آمادش کنم..." نیشخندی زد و از ییبو جدا شد. به طرف جان که به چهارچوبی بسته شده بود رفت.
دست ها و پاهاش از هم باز بود و با دستبندهای چرمی به چهار گوشه ی اون چهارچوب بسته شده بود. گردنش رو با قلاده بسته بودن و دهنبند توپی شکلی توی دهنش بود.
بدنش کاملا برهنه بود،دیلدوی ویبره دار توی اون سوراخ کوچیکش تکون میخورد و چند باری ارضا کرده بودش. لرزش بدنش بخاطر آخرین کامش هنوز میلرزید.
ییبو متوجه کامی که از دیک جان روی زمین ریخته بود شد. باورش نمیشد که همچین بلایی سر جان عزیزش اومده. با چشمهایی که از شدت خشم به خون نشسته بودن به صورت جان که غرق اشک بود نگاه کرد. این تیر خلاصش بود...
ییبو با دیدن اون چهره ی مظلوم، دیگه طاقت نیاورد. برای لحظه ای حس کرد تمام بدنش از شدت خشم داره میسوزه. به سمت لیو قدم برداشت، انگشتهای کشیدش رو توی موهای لیو فرو برد و تو چنگش گرفت. سرش رو محکم کشید و سمت خودش برد.
با صدایی که از شدت خشم دو رگه شده بودو میلرزید گفت: "تو امروز زنده از زیر دستم بیرون نمیری... لیو..."
کنترل ویبراتور رو از دستهای لیو که به سرش و دست ییبو چنگ زده بود بیرون کشید. دیلدویی که داخل بدن جان بود رو خاموش کرد و همونطور که موهای لیو توی دستش بود به سمت تخت رفت. مرد رو روی تخت پرت کرد و باعث شد سرش به تاج تخت برخورد کنه.
لیو سرش رو با دستهاش گرفت و نالید: "آخخخ... داری چه غلطی میکنی... من رئیستم... من..."
ییبو به سرعت روی تخت خزید و با حرکتی پاهای لیو رو گرفت و به سمت خودش کشید. اجازه ی تموم شدن جمله ی لیو رو نداد و بلند فریاد زد: "تو هیچی نیستی... تمام این تشکیلاتتو از من داری... 3 سال پیش من بودم که اون گروه کوچیکتو رهبری کردم... هرچی که الان داری من ساختم..." سیلی محکمی توی صورتش کوبید، چونه ی مرد رو محکم توی دستش فشرد و ادامه داد: " تو فقط یه بازیچه بودی که برای من کار میکرد... من لقب رئیس بزرگو بهت دادم... من بودم که این کاخ و پادشاهی رو ساختم... اگه من نخوام هیچکس اینجا به حرفت گوش نمیده... تو فکر کردی من واقعا یه مامور پلیسم؟ نه احمق من از طریق تو اون خائنو پیدا کردم و مجازاتش کردم..."
باقی لباس های لیو رو با حرکتی توی تنش پاره کرد و با نیشخندی عصبی به بدنش خیره شد: "حتی همین بدن هم متعلق به منه... تو فقط عروسک خیمه شب بازی من بودی... 3 سال پیش من خودم خواستم که پیدام کنی... حتما اسم شبح به گوشت خورده، درسته؟ من همون شبحیم که درموردش حرف میزنن... اون موقع بهترین گروه رو انخاب کردم تا یه پوشش جدید برای خودم درست کنم... من به راحتی هرجایی که فکرش رو بکنی نفوذ دارم... من افسر پلیس شدم تا خودم شخصا به کارهایی که بر علیهم میشه کنترل داشته باشم... اون احمقا فکر کردن من مامور مخفیشونم..." خنده ی بلندی سر داد.
لیو که نمیتونست این حرفها رو باور کنه با صدای لرزونی گفت: "دروغ میگی... من... رئیس بزرگ منم... من همه رو کنترل میکنم..."
سیلی محکم دیگه ای توی صورت لیو فرود اومد و اینبار ییبو بهش امان نداد. بدنش رو چرخوند و بدون هیچ ملایمتی دیکش رو داخل سوراخ لیو فرو کرد.
با ورود دیک بزرگ ییبو به داخلش، لیو فریادی از درد کشید و برای رهایی تقلا کرد. اما کاملا بیفایده بود.
ییبو با هر ضربه ای که دیکش رو به داخل بدن لیو فرو میکرد، ضربه ی محکمتری رو روی باسنش فرود میاورد. با خنده ای که کاملا نشون از جنون آنی بود گفت: "اوه رئیس بزرگ... کمتر تقلا کن... اینجوری برای خودت سخت میشه..." ضربه ی محکمی به باسن لیو کوبید. روی بدنش خم شد و غرید: "اینا همش مال منه... من تو رو ساختم... رئیس بزرگی وجود نداره... فقط لقب احمقانه ای که برای خودت انتخاب کرده بودی رو من پررنگش کردم... من... شبح... کسی که حتی گروه های مافیا با شنیدن اسمش دنبال سوراخ موش برای پنهان شدن میگردن..." و همچنان به داخل سوراخ لیو میکوبید.
جان با چشمهایی که بخاطر اشک خیس بود و تار میدید به صحنه ی محو روبروش خیره شده بود. گوشهاش تمام حرفهایی رو که ییبو میگفت میشنید و مغزش همه رو باور میکرد. قبلا هم ییبو این ها رو براش توی گوشش زمزمه کرده بود. اما باز هم تحمل اینکه مردی که با تمام وجودش میپرسته درست مقابل چشمهاش داره کسی دیگه رو به فاک میده براش سخت بود. جان از نقشه ی ییبو خبر داشت. چیزی که ییبو بارها توی همین اتاق توی گوشش زمزمه کرده بود. میدونست که امروز روز رها شدنشونه. بارها و بارها بهش فکر کرده بود از خودش ناراحت بود که بخاطر حرفهای لیو به مرد محبوبش شک کرده بود.
جان به درگیری روبروش نگاه میکرد. انگار لیو و ییبو با هم گلاویز شده بودن. درست نمیتونست ببینه.  فقط صدا های مبهمی میشنید. فریاد مردی که با صدای لرزون بلند حرفهایی رو تکرار میکر. صدای ییبو که بلند غرید: "تو مال این حرفا نیستی... جرأت شلیک به منو نداری... اون اسلحه رو بنداز لیو..."
چهره ی تار و غرق در خون لیو رو به سختی تشخیص میداد. و در یک لحظه گلوله ای شلیک شد. جان باورش نمیشد که ییبو روی زمین افتاده. با دهن بسته فریاد میزد و ییبو رو صدا میکرد. با بیحالی چشمهاش بسته شد فقط گاهی پلکهاش باز میشد و دوباره بعد از دیدن صحنه های تار بسته میشد. توی گوشش زمزمه ای رو شنید و احساس کرد بدنش آزاد شده.
همون لحظه صدای مهیب انفجاری رو شنید و دیگه هیچی حس نکرد...

........................

اداره پلیس مرکزی
بخش جنایی

اون روز تمام بخش جنایی بهم ریخته بود.
قبل از همه چیز صبح همون روز مدارکی به دست افسر لوجانگ رسیده بود که مربوط به گروه های مافیایی و اسامی اعضای اونها بود و بلافاصله بعد از اینکه لوجانگ پاکت رو دریافت کرده بود، بهش خبر دادن که عمارت گروه لو در اثر انفجار بزرگی از بین رفته و تقریبا تمام افراد این گروه به همراه رئیسشون کشته شدن.
افسر لوجانگ با شنیدن این خبر احساس کرد که قلبش فشرده شد. اون ییبو رو درست مثل پسر خودش دوست داشت و حالا این انفجار و مرگ رئیس لو یعنی ییبو دیگه زنده نیست.
مراسم با شکوهی برای افسر وانگ ترتیب داده شد و عنوان شجاعت رو بهش دادن. هیچ خانواده ای نداشت که اون یادبودها رو تحویل بگیره برای همین افسر لوجانگ خودش شخصا یادبود ها رو تحویل گرفت و داخل دفتر کارش گذاشت.
توی مدارکی که به دست لوجانگ رسیده بود تمامی گروه ها از بزرگ و کوچیک توضیح داده شده بودن و تمامی کارهای خلافشون نام برده شده بود.
بالاخره پرونده ی اون قتلها و قاچاق انسان بسته شد. گروه های مافیایی زیادی از بین رفتن و حالا نام افسر وانگ ییبو به عنوان مامور مخفی شجاع و از خودگذشته سر زبونها میچرخید.

............................

سه ماه بعد

پسر جوون روی شن های کنار ساحل دراز کشیده بود و مشغول آفتاب گرفتن بود. با لمس انگشتهایی روی پوستش، بدنش کمی لرزید و با لبخند چشمهاش رو باز کرد: "همم... عزیز اومدی... یه آبمیوه گرفتن انقد زمان میخواست!!"
مرد لبخندی زد و بوسه ای روی لبهای پسر جوون گذاشت. دستش رو دور بدنش حلقه کرد و محکم به خودش فشرد و با صدای بمش توی گوش پسر زمزمه کرد: "بانی کوچولو من خیلی وقته که برگشتم اما تو انگار اگه بدزدنت هم متوجه نمیشی..."
پسر با صدای بمی که توی گوشش پیچید به وضوح بدنش لرزید، با صدایی که کمی لحن استرس داشت گفت: "من... حواسم بود... ددی که از بانی ناراحت نیست؟"
نیشخندی روی لبهای مرد نقش بست و  آروم گفت: "جان کوچولو از عصبانیت ددی میترسه!؟ همم... خوبه که از ددی بترسی..." بوسه ای به لبهای پسر زد و همونطور توی آغوشش نگهش داشت.
جان بعد از بوسه ای که روی لبهاش نشست با اخمی کوچیک لبهاش رو آویزون کرد و با لحن لوسی گفت: "ییبو... چطور دلت میاد با بانی کوچولوت اینجوری خشن باشی..." نگاه شیطونش رو به چشم های ییبو دوخت و با لبخند کجی ادامه داد: "هرچند که بانی عاشق خشن بودن ددیه..."

پایان

LOVE and MADNESS / عشق و جنون Onde histórias criam vida. Descubra agora