بچه هاى وان دايركشن تصميم گرفته بودن يك استراحتى به خودشون بدن و هم آهنگ جديد بنويسن.ولى هنوز نميدونستن كجا را انتخاب كنن.
ليام پيشنهاد داد:به نظرم يه جايى كه ترسناك باشه خوبه.
هرى روى تخت جا به جا شد:اومم،كمپ چطوره؟هم ترسناكه و هم كلى برنامه واسه تفريح داره
نايل پيشنهاد هرى را رد كرد:نه به نظر من،يه جنگل كه هم ترسناك و هم خالى از سكنه باشه خوبه
لويى هم گفت:يه خونه جنگلى توى يه جنگل ترسناك و خالى از سكنه
ليام:همين عاليه.جايى رو سراغ دارى؟
لويى جواب داد:آره يعنى نه(سرش را خاروند)ميتونم چند جا زنگ بزنم بپرسم
چند ثانيه در سكوت سپرى شد تا اينكه يكى جيغ كشيد.هرى بود.هرى وحشت زده به ليام نگاه ميكرد.نايل و لويى اول به هم نگاه كردن و بعد به هرى و ليام.ليام خودش را برانداز كرد.خدا خدا ميكرد كه يك وقت عروسك عنكبوتش بهش نچسبيده باشه.آخه ليام يه ماه پيش يه عروسك عنكبوتى خريد تا با اون زين رو شب بترسونه.ولى زين رفت و ليام هم فرصتى براى امتحان كردن عنكبوتش پيدا نكرد.امروز صبح ليام وقتى داشت كتاب هاش را مرتب ميكرد به اين عروسك برخورد كرد.يك عنكبوت پلاستيكى كه خيلى شبيه يك عنكبوت واقعيه.ليام فقط نميخواست اين يك شب را كه مى خواستن جدى باشند و راجب تعطيلات صحبت كنن بخاطر يك عنكبوت خراب شه.هرى هم كه وقتى يك چيزى پيدا ميكنه تا آخرش به اون چيز بند ميشه.ليام به هرى گفت:چيزى رومه؟
هرى هم گفت:يه يه يه عن....
ليام:عنكبوت؟
هرى :عنكبوته؟
نايل:نه رتيله
لويى:نه يه عنكبوت-رتيله
هرى:به اختصار عن-رت
ليام:مسخره بازى در نياريد.بيايد برنامه ريزى كنيم.
Harry:"aye Mr.Lee"
نايل گفت :بزارش واسه فردا صبح.الان بهتره بگيريم بخوابيم.
هرى لبخند شيطانى زد:منظورت از بخوابيم كه جنگ بالشت ها نيست؟
نايل لبخندى پر از شرارت زد و دروغ گفت:نه
هرى بالشت را برداشت همزمان نايل هم برداشت.لويى شمرد:در جاى خود.آماده.پرتاب
هنوز لويى حرف ب را نگفته بود كه هرى و نايل شروع كردن به پرتاب بالش ها.هرى تعجب كرده بود.بالش هاى نايل خيلى زياد بودن.بيشتر از دو سه تا بودن.
هرى در حالى كه يك بالش رو جلوى صورت خود گرفته بود تا بالش هاى نايل به صورتش نخوره،نايل رو نگاه كرد و گفت:تو چه كلكى سوار كردى؟
نايل لبخند شيطانى زد:من ؟هيچى.توهم زدى
هرى:تو يه نقشه اى ريختى.مارمولك بازى رو بزار كنار و بگو چيكار كردى.
لويى دو تا بالش برداشت و همزمان به نايل و هرى پرتاب كرد.اون دو هم كه انتظارش رو نداشتن،يك بالش سفت توى صورت نوش جان كردن.معلوم نبود لويى چجورى با اين بالش ها مي خوابه.
ليام كه داشت از عصبانيت منفجر ميشد،سه تا كوسن برداشت و محكم به طرف هرى و نايل و لويى پرتاب كرد.
هرى با اين پرتاب حس كرد دماغش خوكى شده،براى همين گفت :بچه ها دماغ من سر جاشه؟
نايل از شوك بيرون اومد و به هرى نگاه كرد :اوه ماى گاد
نايل بعد دستش را گذاشت رو صورتش
هرى كه ترسيده بود يه وقت دماغش پچ شده باشه،گفت:چى شده؟بچه ها اگه چيزى شده بگيد.من طاقت شنيدنش رو دارم.
نايل به صورت هرى اشاره كرد :هرى دماغت....
"دماغم چى؟"
هرى با نگرانى اين رو گفت و از قبل هم گيج تر شد.
نايل گفت:دماغ هرى رو بردن هى هى...بدبخت شده هرى هى هى ....خون داره مياد هى هى
"خون داره مياد؟"
"بيمارستان هم نميتونه كارى كنه هى هى"
"خفه شو نايل هى هى....ديگه شوخيت مزه نداره هى هى...."
"هى تو نميتونى از روش من استفاده كنى.اين تكنيك خودمه ميمون"
لويى پارازيت انداخت:تقليد كار ميمونه ميمون هم حيوون جنگله.هرى جنگلى هى هى
نايل و هرى به همديگه نگاه كردن و سر تكان دادن بعد بالش رو برداشتن و به لويى پرت كردن.لويى سعى كرد جاخالى بده ولى نتونست و دو تا بالش به صورتش خورد.نايل و هرى با همديگه دست به يكى كردن و دو تا دو تا بالش پرت مى كردن به لويى.لويى هم فرار.ليام براى طرفدارى گفت:لويى .و دو تا بالش براى لويى انداخت.هرى و نايل تا اين رو ديدن نه تها به لويى بالش پرت كردن بلكه به ليام هم پرت كردن.شب همين جور سپرى شد تا اينكه همه خسته و كوفته افتادن رو زمين.
صبح از همه زود تر هرى پا شد.هرى يادش رفته بود شلوارش را بپوشه.و با شرت داشت توى خانه ميگشت.هرى رفت توى آشپزخونه در يخچال را باز كرد و پارچ آب را بيرون اورد.در يخچال را با پاش بست و توى يك ليوان براى خودش آب ريخت.تشنش شده بود.البته طبيعيه همه بعد از خواب تشنشون ميشه.نايل بعد از هرى بيدار شد.نايل پتو را از روى خودش كشيد از تخت بلند شد و رفت به طرف آشپزخانه.نايل تا هرى رو با شرت ديد رفت توى اتاق آيفونش رو برداشت و پشت جا كفشى قايم شد.جا كفشى درست جايى قرار داشت كه نايل ميتوانست بهترين ويو رو از هرى داشته باشه.نايل از هرى عكس گرفت و بعد هر هر خنديد.البته طورى كه هرى نشنوه.ليام بدون اينكه از روى تختش بلند شه گفت:چى كار دارى ميكنى اونجا؟
جا كفشى روبه روى اتاق خواب پسراست.و ليام قشنگ داشت نايل را ميديد كه هر هر ميخنديد و به آيفونش نگاه ميكرد.نايل به ليام نگاه كرد :هيسسسسسس!!!
بعد از پشت كمد خيز برداشت توى اتاق.رفت كنار تخت ليام و عكس رو بهش نشون داد.ليام نتوانست خودش رو كنترل كند و بلند بلند قهقه زد.خدا را شكر نايل به موقع دستش رو گذاشت روى دهن ليام.هرى اومد توى اتاق و ليام و نايل رو با هم ديد كه داشتن يه چيزى رو نگاه مى كردن و آروم آروم ميخنديدن.هرى كنجكاو شد و اومد كه نگاه كنه و اشتباهى پاش رو گذاشت روى لويى كه ديشب از فرط خستگى روى زمين ولو شده بود.آه و ناله ى لويى بلند شد.
"هى "
هرى لويى رو نگاه كرد و گفت:پاشو لنگ ظهره
بعد به لويى لگد زد.لويى پتو رو از روى سرش كشيد و گفت:چه مرگته؟بزار كپه ى مرگمون رو بزاريم.
هرى نشست رو زمين كنار لويى و به نايل و ليام كه هنوز داشتن ميخنديدن اشاره كرد.لويى نگاشون كرد و با اشاره به هرى فهموند كه اون دو تا عقل ندارن.هرى رفت از اتاق بيرون تا لباسش را عوض كنه.تا هرى از اتاق رفت بيرون لويى پتو را پرت كرد يك طرف و رفت كنار تخت ليام پيش نايل نشست .ليام يكى زد تو سر لويى و گفت:اين بخاطر اون حرفى بود كه زدى.نايل گوشى رو طورى گرفت كه لويى هم ببينه.لويى به عكس نگاه كرد و بلند خنديد.ليام و نايل به نشانه ى اخطار با هم گفتن:شششششش
بعد هر سه تا با هم شروع كردن به آروم خنديدن.هرى كه بيرون از اتاق يه گوشه قايم شده بود خنده هاشون رو مى شنيد.هرى زير لب گفت:نشونشون ميدم.ولى اينجا نه
هرى آيفونش رو برداشت و زنگ زد به يكى از دوستاش.
"الو سلام استيو.اون خونه جنگلى كه يه ماه پيش راجبش حرف ميزدى رو هنوزم دارى؟"
"اوه سلام هرى.چطورى پسر؟معلومه كه دارمش.ولى خيلى ترسناكه ها.كليدش را برات ميفرستم.فقط يادت باشه تو جنگلش نرى.جنگلش خيلى خطرناكه و صدا هايى كه توش ميشنوى عقل از سرت ميپرونن."
"نگران نباش چيزيمون نميشه.تو فقط كليدش را هر چه زودتر بفرست"
"نگاه هرى من آدرس را برات ايميل ميكنم.تو كليد را از جيمز بگير."
"باشه مرسى استيو.يادم نميره"
"بابا تو كه از خودمونى هرى .اين حرف ها چيه ديگه.من برم كه دارن صدام ميكنن و كلى كار رو سرم ريخته.كار ديگه اى ندارى؟"
"نه كارى ندارم برو به كارت برس.دست هم درد نكنه خدافظ"
هرى زير لب گفت:نشونشون ميدم.
لطفا نظر بديد
مرسى
YOU ARE READING
Midnight nightmares
Fanfictionاين داستان با يه شوخى نايل شروع ميشه.و هرى هم ميخواد كه انتقام بگيره.ولى انتقام هرى به چيزى تبديل ميشه كه حتى هرى هم انتظارش رو نداره....(خلاصه داستان) Watch the two big red eyes They never stop looking at you Don't just shut your eyes Don't just ru...